۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

نقاب شیاطین ‫از قسمت ۱تا ۹


قسمت۱:نقاب شیاطین



ممنون میشم اگر که با فایرفوکس ببینید چون معمولاًبا اکسپلورر نوشته ها درهم برهم و تودرتو دیده میشه


سلام
‫با اجازتون اینبار تصمیم دارم رمانی خیلی طولانی بنویسم که امیدوارم خوشتون بیاد
‫راستش نمیخواستم مثل قبل مقدمه بنویسم و تصمیم داشتم یه راس برم سراغ داستان اما تو این مدت یه سری اتفاقها افتاد که اگه نگم دق میکنم و کفّارم میفته گردن شما .
‫قدیما وقتی بزرگترا میخواستن ماهارو نصیحت کنن میگفتن:اگه خواستی کسی رو بشناسی موقعی که پشت میز یا ماشینه بشناس . میز و ماشین کنایه از مقام و ثروت داشت یعنی وقتی کسی به مقام و رتبه ای رسید یا ثروتمند شد میتونی بشناسیش که هنوزهم مثل قبل هستش یا اینکه خیر ،دیگه عوض شده و چهرهءواقعیشو نشون میده .
‫بله اینو قدیما بما میگفتن . اما من الان میخوام یه چیز دیگه عرض کنم . نصیحت هم نیست یه توصیهءدوستانس:
‫اگه میخواید کسی رو بشناسید فقط یه روز ، بله فقط یه روز شعارهاشو ازش بگیر .
‫یعنی ازش بخواه یه روز درمورد اونچیزی که عقیده و علاقه داره شعارنده و یک کلام حرف نزنه .
‫فرقی نمیکنه چی باشه .،اگه طرفدار تیم ورزشیه اگه اهل سیاسته و شعار سیاسی میده اگه...اهل هرچی که هست . فقط یه روز ازش بخواید شعار نده و راجع به عقیدش نظر نده .
شاید ‫باورتون نشه اما واقعاًجواب میده .
‫خیلیا رو دیدم ،چه در سایت و دنیای مجازی و چه دردنیای واقعی ،وقتی نمیتونن شعار بدن تازه روی اصلیشون ظاهر میشه .
آقا ‫تا دیروز زنده باد و مرده باد میکرد امروز یه پا شده حجی جون و همش قاطیه خانوما وول میخوره و میگه:اقدس جون لپه رو زیاد نذاری بجوشه ،اوا شهین جونم برنجو خوب بزار خیس بخوره ، اکرم چه بلا شدی امروز و ... ازین حرفا. هیچ چیزی جز این داره بگه
‫اما ناگفته نماند خیلیها هم هستند که اگه حتی شعارشونو ازشون بگیری میبینی باز هم مفیدن و کارفرهنگی، هنری ،اقتصادی ..و..و میکنن
‫اما این دسته برای من خیلی جالب هستن ، که فقط کافیه شعارشون تموم بشه میرن سراغ چرت گویی کارهای بیخود .
‫خوب ،ببخشید سرتون رو درد آوردم با اجازه شروع میکنم





‫−−−−−−−−
‫س‫کوت ، شب و امواج ستاره ها .
‫انگار روح آدم در اوج آسمان پرواز میکنه .
‫‫‫گاهی به آسمان وگاهی به زمین نگاه میکنی . آدم دوست داره اینجورموقع ها مثل یک پر سبک باشه و خودشو به دست نسیم بسپره و در فضا شناور باشه .
‫‫‫درست مثل زمانی که مست ولایعقل میشی مثل زمانی که بحدی مستی که حس میکنی نیرویی تورو از زمین بسوی آسمون جذب میکه . تک تک سلولهای بدنت بسوی آسمون پرواز میکنن .
‫‫‫بی بال ،بی پر تا اوج آسمونها رفتن .انقدر بالا میری و میری که یهو از وحشت از روی تخت بلند میشی و حال تهوع بهت دست میده .
‫‫‫ چرا از یه حدی بیشتر نمیشه پرواز کرد ؟ شاید دریچهءدنیا و برزخ همینجا باشه .شاید مرز زندگی و مرگ اینجاست .
‫‫‫اما چقدر لذت داره ‫پرواز در این آسمون سیاه و پر ستاره . مخصوصاًوقتی باد خنک به بدن ملتهب و تبدارت میخوره و گزگزه گونه هاتو نوازش میده .
‫‫این مستی از الکل نیست ؟شاید شاید ،اما از چیه؟
مهران ‫‫یه بار از همون اوج آسمون عین قاصدکی سبک فرود اومد تا پایین انقدر پایین که رسید به یک آبشار بلند . دردلش نه ترس بود و نه هیچ فکری . همونجور با آبشار پایین اومد و روی رودخونهء زلالی که حتی میشد کفشو دید و ماهیایی که با سرعت پیش میرفتنو دید شناور شد .
‫‫‫یه شوق بخصوصی داشت، یه لذتی که نمیتونست تفسیرش ‫کنه ، یه حالت لذت آوری که تا حالا تجربش نکرده بود . ‫نمیدونست این چیه ،مستی؟ یا مرگ
‫‫مرگ ،
‫‫‫‫شاید در مرگ لذتی نهفته باشه .شاید بخاطر لذتی که در مرگه ،اونو انقدر ترسناک و مرموز جلوه میده .
با خوش زمزمه کرد :‫‫‫در قلمرو مرگم یا زندگی؟ مستی یا فنا شدن؟ ‫نمیدونست اما هرچی ‫بود که تا بحال تجربه نکرد‫ه‫بودش .
‫‫‫همینطور پایین ‫میومد ،عین یه پر کاه
‫ خیلی ‫دوست داشت اون بالا باش‫ه اما هیچوقت تاحالا ‫نتونسته بود ،هیچوقت .
‫‫نرم نرم پایین ‫میومد ،انگار ‫روحش میدونست کجا بره .
‫‫‫عین پنگوئنی که بچشو از میون صدهاهزار بچه پنگوئن تشخیص میده روح مهران پایین میومد و بطرف خونهءکوچکی که در اون سیاهیه شب هنوز نور زردوضعیفی از پنجرش بیرون میزد فرود میومد
−−−−−−−
‫چند لحظه ای طول کشید .
‫انگار جسم مهران که پشت پنجره بود به خواب عمیقی رفته بود ،بدنش عرق کرده بود . صورتشو پیین آورده بود و روی دستاش که به طاقچهءپایین پنجره تکیه داده بود گذاشته بود و از روی صندلی بسمت پنجره و روی طاقچه خم شده بود .
‫انگار ساعتها پشت پنجره به بیرون خیره شده بود و از خستگی خوابش برده بود .
‫بدنش کمی لرزید . تندتند نفس کشید و یهو از خواب با وحشت پرید .
با وحشت از جلوی پنجره دور شد و به دور و برش نگاهی انداخت و بعد سریع کرکره پنجره رو بست . اما انگار وحشتش از تنهایی بیشتر شد و تصمیمشو عوض کرد و باز کرکره رو باز کرد و با وحشت به بیرون نگاه کرد .
‫این خواب لعنتی مدتها بود که به وحشت مینداختش . حتی وقتی رویا هم میدید ،با وحشت از خواب میپرید .
‫همبشه چراغ اتاقش روشن بود . از تازیکی وحشت داشت بیشتر از یه بچهء پنج ساله از تاریکی و خلوتی میترسید
‫زیر لب زمزمه کرد:لعنت به تو سمیرا لعنت به تو .چهره ای تلفیق شده از یک دختر و یک پیرزنی بالبخندی نفرت انگیز مدام جلوی چشاش بود
‫با ترس به شاخ و برگ درختها نگاه کرد وآهسته عقب عقب رفت تا رسید به کاناپه و همونطور که با ترس به بیرون نگاه میکرد ،دستشو به سمت راستش که لپ تاپ بود برد و دکمهءاستارتشو زد
‫بعد باز بادستش روی کاناپه کشید و سیم هدفون رو گرفت تو دستش و هدفون رو روی گوشش گذاشت .
‫باید یه صدایی یه موزیکی میشنید تا از این حالت وحشتزده بیرون بیاد .انگار تنها صدای موزیک این غوغایی که درونش بود رو خفه میکرد .
‫قبل از اینکه صدای آهنگ شروع بشه لرزشی کنارش حس کرد و یهوصدایی قلبش رو به تپش انداخت . اول نفسش بند اومد اما سریع فهمید صدای موبایلشه . باعجله موبایلشو برداشت و با صدای لرزون گفت:الو بفرمایید
‫صدایی شوخ گفت:فرماییدیم تشریف نداشتی ،چطوری پرونده؟
باشنیدن صدای آشنا خیالش راحت شد اما ‫هنوز صداش میلرزید،گفت:تویی شهرام؟
‫شهرام باز با شوخی گفت:پ نه پ تویی ،داری بخودت تلفن میکنی ببینی شماره تلفنتو قطع نکردن ؟
‫تازه بخودش اومد ،صداشو صاف کرد و ادای آدمای بی حصله رو دراورد و گفت: قربونم بری ،تو هم مثل این بچه چارده پونزده ساله های توی فیس بوک عشق پ نه پ کشتت .چه خبرا؟
‫شهرام گفت:ببین ،پاشو بیا اینجا ،وحید اینا هم اینجان .
‫مهران با تعجب گفت:این وقت شب؟
‫شهرام با تشر و بی حوصلگی گفت:کدوم وقته شب بابا؟ساعت یازدهه مگه تو مرغی؟ همه هستیم تو هم پاشو بیا دیگه . نکنه میخوای باماشین بیام دنبالت؟
‫مهران زیرچشمی به پنجرهء اتاقش نگاه کرد ،باز کمی وحشت وجودشو گرفت ، حتی حرکت شاخهء درختها در سیاهیه شب اونو به وحشت مینداخت .
‫صدای بلند شهرام یک آن لرزوندش که گفت:الو؟مردی؟
‫مهران که از خداش بود که از این تنهایی و ترس بیرون بیاد آروم گفت:میخوای بیای دنبالم؟
‫شهرام باز بلند گفت:عجب رویی داریا ، یه تعارف زدیم چه قاپید . بابا پاشو بیا ،دو دیقه راهه
‫راست میگفت ،خونهءشهرام یک خیابون بالاتر از خونهءمهران بود شاید پیاده ۵ دقیقه هم طول نمیکشید اما مهران میترسید .
‫با اینحال گفت :باشه الان میام
‫شهرام گفت:پس منتظریما ،بپر بیا که امشب مراسم داریم،بدو ها ،فعلاًخداحافظ
‫مهران پرسید ،چه مراسمی؟
‫اما شهرام تلفنو قطع کرده بود
موبایلو گذاشت کنارش می به زمین خیره شد ،یهو بخودش نهیب زد که:خجالت بکش مرد گنده . عین بچهء دوساله از تاریکی میترسی . پاشو خرس گنده .
‫از جاش بلند شد تا لباسشو بپوشه و بطرف خونهءشهرام حرکت کنه
‫−−−−−−−
‫خوب میدونست که داره خودشو گول میزنه ،هرکاری میکرد نمیتونست به این وحشتی که چندماه در وجودش لونه کرده غلبه کنه . واقعاًشده بود عین یه بچهءکوچولو که از تاریکی و تنهایی وحشت داره .
باز زیر لب گفت :لعنت به تو سمیرا
لای در رو بازکرد و آهسته به راهروتاریکه آپارتمان نگاه کرد و باترس دستش رو روی دیوار کشید تا لامپ راهرو رو روشن کنه .چراغ روشن شد خیلی سریع از در اودم بیرون و از پله ها پایین رفت . در خروجی رو باز کرد و باز زیرچشمی به اطراف نگاه کرد و بسمت خونهءشهرام حرکت کرد .
‫−−−−−−−−
‫سکوت ،شب ، و بازهم سکوت .
‫فقط صدای قدمهای خودشو میشنید . با ترس به لابلای درختها نگاه میکرد و قدم برمیداشت .
‫آهسته گفت:سمیرا لعنت به ت...یک آن چهرهءسمیرا و اون پیرزن روتجسم کرد ...قلبش داشت می ایستاد
‫حرفشو خورد ،دیگه میترسید توی یه همچین موقعیتی به سمیرا فحش بده .باز هم خیال و فکر اون پیرزن اومده بود سراغش . تندتر قدم برداشت و مدام با ترس به چپ و راست نگاه میکرد .
‫درافکارش غوغایی بپا بود . انگار صدای افکارخودشو بلند میشنید انگار کسی داشت افکارشو داد میزد .
‫− از وقتی اون پیرزنه کریه توی خوابم اومد ،تو هم توی بیداری و واقعیت سر راهم سبز شدی سمیرا . چقدر با اینکه جوون بودی ،وقتی خواب بودی کنارم و بهت نگاه میکردم شبیه اون پیرزن میدیدمت!!
‫حتی گاهی لبخندت تو خواب تنمو میلرزوند . تو از کجا پیدات شدسمیرا؟چجوری شد که یهو غیبت زد ؟ خدا لعنتت کنه که....
‫باز هم ترسید و به اطرافش نگاه کرد . دیگه نزدیک خونهء شهرام رسیده بود موبایلشو دراورد و به شهرام زنگ زد .
‫بعد چندلحظه صدای شهرامو شنید :رسیدی؟
‫باعجله گفت:آره پایینم .
‫−الان میام .
‫مهران نفس راحتی کشید و منتظر شد تا شهرام بیاد پایین .

‫ادامه دارد ‫،،،،، ‫ ‫

قسمت۲:نقاب شیاطین





دگراز شتاب دوران
به گون نسیم این گفت
هوس سفرندارم
‫زغبار این بیابان
‫ همه عمر غربت وغم
پی آرزو دویدن
‫دل من همیشه دربند
‫نه شکوفه و نه بارن
‫هوس سفرندارم
‫زغبار آن بیابان
‫همه آرزویم اینک
‫که دوباره باز روزی
‫برسم به آن بیابان

‫− این چرندیات چیه میگی ؟گند زدی به شعر ملت
‫وحید که داشت زیر لب این شعر رو زمزمه میکرد ، با این حرف مهرداد یهو به خودش اومد و بهش خیره شد . بعد آروم آهی کشید و گفت:هوس سفر ندارم ... هِی ،هِی،هِی ،هوس سفر ندارم زغبار آن بیابان
‫مهرداد که معلوم بود براثر خوردن ویسکی کم کم داره کلّش داغ میشه دستشو دراز کرد تا از روی میز سیگارشو برداره و بعد بالحنی متفکرانه گفت:که چی حالا؟میخوای برگردی بری ایران؟پاشو برو .اما بذار یه چیزی بهت بگم ،دیگه نه اون محله وخونه و دروهمسایه ای که دلت براشون تنگ شده مثل قدیمن ونه تو اون وحیدی هستی که تو ایران بودی .حالا اگه میخوای بری برو اما من بهت قول میدم دوماه نمیکشه که دووم نمیاری و باز بلند میشی میای اینور .
‫وحید باز آهی کشید و به دودسیگارش نگاه کرد و گفت:ای بابا تو اصلاًنمیدونی من چی میگم .
‫مهرداد به داخل پاکت سیگارش باتعجب نگاه کرد و گفت: تموم شده . شهرام؟ اینورا کیوسک شبانه روزی هست؟ کجا داری میری؟
‫شهرام که داشت کفشاشو پاش میکرد گفت:مگه نشنیدی مهران زنگ زد ؟پایینه دارم میارمش .
‫مهرداد ابروشو بالا برد و باز باهمون حالت مستی گفت:آهان ، کجا میشه سیگار خرید؟
‫شهرام دم در ایستاد و گفت ،این نزدیک یه پمپ بنزینه فروشگاه شبانه روزی هم بغلشه ،میرم الان میگیرم
‫مهرداددرحالی که بزور از جاش بلند میشد گفت:نه، خودمم میام ،میخوام یه کم هوابخورم .
‫شهرام گفت:پس بدو ،مهران پایینه ،باهم میریم میگیریم و میایم . تونمیای وحید؟
‫وحید همینطور که مثل قبل به دود سیگارش خیره شده بود سرشو بعلامت منفی تکون داد .
‫چندلحظهءبعد صدای بسته شدن در بگوشش خورد و تنها در اتاق غرق در سکوت بفکر خودش مشغول شد
‫−−−−−
بزوراز جاش بلند شد ،حس میکرد یواش یواش ویسکی داره مستش میکنه و کمی سنگین شده .طعم وبوی ویسکی گلوش رو آزار میداد ،دولا شد یه چیپس از توی ظرفی که روی میز بود برداشت و گذاشت توی دهنش و آهسته بطرف پنجره رفت .
‫هواتاریک بود و چراغهای کنار خیابون نور زرده کمی روی خیابون انداخته بودن .
دستشو کنار پنجره تکیه داد .‫کمی دقت کرد تا بلکه بتونه شهرام اینارو توی تاریکی ببینه .
‫یهو اونطرف خیابون چشمش به کسی افتاد که مدام ،عین کسی که دنبال چیزی میگرده به اطرافش نگاه میکرد .
‫شناختش ،مهران بود . انگار از چیزی ترسیده بود که هی به اطراف نگاه میکرد .
‫وحید پوزخندی زد و پنجره رو باز کرد . نسیم خنکی به صورتش خورد ، صدای شهرام و مهراد رو شنید که دره آپارتمانو بستن .بعد مهرانو دید که با دیدن مهرداد و شهرام سریع اومد اینطرف خیابون و شروع کردن به حرف زدن .
‫فاصله خیلی زیاد بود و صداشون طوری درهمبرهم بگوشش میرسید که نمیتونست بفهمه چی میگن .
‫لحظه ای ایستادن و باهم حرف زدن و بعد هرسه بطرف پایینه خیابون حرکت کردن .
‫وحید لبخندی زد و صورتشو کمی به جلو خم کرد تا نسیم خنک رو بیشتر حس کنه و نگاهی به سرتاسر خیابون انداخت ...ناگهان چشمش به یک نقطه خیره موند .
‫باتعجب چشماشو باز و بسته کرد و باز به همون نقطه خیره شد. باخودش گفت :درست میبینم ؟یا از مستیه؟
‫درست همون نقطه که چند لحظه پیش مهران ایستاده بود ،یه پیرزن خمیده ایستاده بود و داشت به رفتن مهران و شهرام و مهرداد نگاه میکرد ،.
وحید باز چشماشو بست و باز کرد و بادقت به پیرزن خیره شد . کم کم پیرزن از حالت خمیده دراومد و راست ایستاد و مثل قبل به مهران اینا که دور میشدن خیره شد .
‫وحید هنوز به اونچه میدید شک داشت .یکدفعه پیرزن صورتشو برگردوند و بطرف بالا وپنجره ای که وحید پشتش ایستاده بود نگاه کرد .
‫قلب وحید انگار داشت از جاش کنده میشد ،انگار پیرزن ازدور چشم تو چشمای وحید دوخته بود .
‫نگاه وحشتناکی داشت ،انگار وحیدرو میشناخت .بالبخندی چندش آور فقط به سمت بالا خیره شده بود و وحید عین خرگوشی که مار دورش چنبره زده باشه چشم در چشم پیرزن داشت . انگار هیبنوتیزم شده بود .
‫لرزشی به اندامش افتاد ،یک آن چشمش رو تونست ببنده و باز کنه ،اما......
‫هیچ خبری از پیرزن نبود .باتعجب سرشو کمی ازپنجره آورد بیرون و به سمت چپ و راست طول خیابون نگاه کرد ،هیچ اثری از پیرزن نبود .همه جا ،توی هرتاریکی وو گوشه و کناری رو بادقت نگاه کرد اما خبری نبود .
‫احساس سرگیجه بهش دست داد .پنجره رو بست و اومد نشست روی کناپه .
‫بطریه ویسکی رو برداشت و لیوان بزرگی که روی میز بود رو پر از ویسکی کرد .
‫آهسته با خودش گفت:لابد مستم ،خیالاتی شدم .
‫بعد لحظه ای به لیوان پر از ویسکی خیره شد . چهرهءپیرزن هنوز جلوی چشماش بود . چشماشو بست و باز کرد و دوباره به لیوان ویسکی خیره شد .
‫باز آهسته گفت:چه عجیب بودا . انگار قیافش .....
‫یهو انگار یاد چیزی افتاد ،وحشتزده دستش رو برد بطرف لیوان و برداشتش و همهءویسکی رو مثل آب خوردن یجا سرکشید
‫بی قرار بود ،انگار از چیزی داشت فرار میکرد .. از یک فکر ...از یک خاطره .... دوباره لیوانو پر از ویسکی کرد .
‫نفس نفس میزد ،حتی دیگه بوی تند ویسکی رو هم حس نمیکرد فقط دوست داشت فکرشو به یه چیزی مشغول کنده ،میخواست حواس خودشو پرت کنه ،تا به یاد نیاره اون چیزی رو که عذابش میداد .
دستاشو گذاشت روی صورتش ،بشکلی که پیشونی و چشمشو بپوشونه و روی کاناپه دراز کشید .
‫احساس خستگی ومستی تمام وجودشو گرفت .حس میکرد دهنش گس شده ،داشت بخواب میرفت . خواست بلندشه و ویسکی رو برداره اما مستی و خستگی توانشو گرفته بود .
‫−−−−
عرق کرده بود و نفسش به شماره افتاده بود . زیر لب زمزمهءنامفهومی میکرد ولابه لاش صدای نالهءخفیفی از ته گلوش شنیده میشد
‫−نه این پیرزنه شبیه اون نیست − اون یه پسر بچه بود ...چه ربطی داره به این پیرزن ...وای بیژن بیا برگردیم
‫ناله میکرد و مثل بیماری ملتهب هذیون میگفت
‫− اگه بفهمن اینجاییم میکشنمون ،،،بیژن من نمیتونم اینجور صحنه هارو ببینم .... وااای ،بیا بریم ،،،بیا برگردیم . دارن قربانیش میکنن؟ وااای بیژن ،،،بیژن ....من نمیخوام ببینم بیا برگردیم .
‫تندتروتندتر نفس نفس میزد ،کلافه شده بود ،صدای ضربه ای که انگار به در خورده باشه شنید به زور ازجاش بلند شد و باوحشت به در خیره شد
‫صدای کلیدی که توی در چرخید و بعد درباز شد و چهرهءمهران و مهرداد و شهرامو دید که وارد خونه شدن .
‫همینطور بهشون خیره شده بود و داشت باوحشت بهشون نگاه میکرد .
‫مهران بلندگفت:مخلص داش وحید رسیدن بخیر .
‫تازه یادش افتاد که دوساله مهرانو ندیده از جاش بلندشد و رفت جلو وگفت:هااان ! سلام ،چطوری ؟
‫با مهران روبوسی کرد وخواست با حالت طبیعی به روی خودش نیاره و وحشتشو پنهان کنه . بعد به شهرام گفت:چقدر زود اومدین!!
‫شهرام گفت:کیوسک همین سر خیابونه دیگه ،زود چیه؟ ببینم خوابت برد تنبل خان؟
‫وحید دست پاچه گفت :نه بابا چه خوابی؟
‫یهو صدای مهردادو از پشتش شنید که : اوه اوه اوه ،همهء ویسکی رو رفتی بالا که!!!کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته
‫بعد رو کرد به شهرام و مهران وگفت:نگاه کن ،لیوانو پر کرده ،هه هه، مگه شربت آلبالو میخوری سگ مست؟
‫وحید باز هم هول شده بودبا صدایی که معلوم بود مسته گفت:جون تو نه،اینو ریختم چیز شه
‫مهرداد خندید و گفت:ریختی چیز شه؟چی بشه؟ریختی خنک شه ؟میخواستی فوتش هم بکنی
‫هرچهاتایی نشستن . شهرام نگاهی به بطریه تقریباًخالیه ویسکی کرد وبا خنده گفت:حق داری ،اونورا که ویسکی حکم مروارید وسط کویرو داره . معلومه تو این دوسال حسابی بجای ویسکی شربت آبلیمو خوردیا
‫مهرداد گفت:تازه آقا هنوز نرسیده میگه هوس سفر ندارم زغبار...چی؟ چی بود اون شعره؟ شعره کدکنی رو میگما که گند زدی بهش. حالا ببین ویسکی رو عین دوغ میخوره آقا
‫وحید با حالتی کلافه اما به شوخی گفت:اووووه حالا مگه چقدر شد ندیدبدیدا؟ پولشو میدم .
‫مهرداد هم باهمون لحن گفت:پولشو بذار جیبت که شیپیشای جیبت بی ملافه نمونن . بجایی پولشو بدی انقدر چس ناله نکن .
‫شهرام به شوخی گفت:ولش کن بابا بذار حالشو کنه . دوساله رنگه ویسکی هم ندیده طفلک .
‫باز مهرداد گفت:به درک .مگه مجبورش کرده بره اونور؟ همه از اونور در میرن میان اینجا ،بعد این آقا با بیژن مشنگ پاشدن رفتن پاکستان ،اونم تو این وضعیت که هر روز یه جا بمب میذارن و هر لحظه امکان داره بری هوا . مشنگه دیگه . مشنگ بودن که شاخ و دم نداره .
‫مهران که تا اون لحظه ساکت بود گفت:شهرام جان یه چایی واسه ما میاری؟
‫شهرام گفت:قبل رفتن چایی گذاشتم زیاد کهنه نیست
‫مهران گفت:فرقی نداره همونو میاری؟
‫ شهرام سرشو بعلامت مثبت تکون دادو درحالیکه بلند میشدبه وحید گفت:راستی بیژن چراموند؟ اون کی میاد؟
‫وحید مثل اینکه دوست نداشت حرفی بزنه،بدون اینکه جواب بده :برای منم یه چایی بیار
‫مهرداد که گویا دوست داشت سربسر وحید بذاره بهش گفت:چایی میخوای چیکار؟بقیهءویسکی رو بریز بالا دیگه !!
‫بعد بلندبلند به شهرام که توی آشپزخونه بود گفت: بیژن هم یه مشنگیه مثل این ،منتها یه کم غلیظ تره که هنوز مونده . مشنگا سر جادو جنبل و کف بینی و احضار روح پاشدن رفتن پاکستان .....
‫صدای قهقهء شهرام از توی آشپزخونه حرف مهردادو قطع کرد .
‫دوباره مهرداد ادامه داد : الحق که این دوتا رو باید به یه گاری ببندن . البته به اضافهءاین آقا.
‫مهران که دید مهرداد با انگشتش داره اونو نشون میده جا خورد وگفت:من؟به من چه؟مگه من گفتم برن؟
‫مهرداد خندید و گفت :اِ؟یادت رفته؟جنابعالی روز اول بساط جن گیری و احضار روح رو پهن کردی. بعد قاه قاه شروع کرد به خندیدن و ادامه داد:شهرام یادته ؟ مهدی باورش شده بود میگفت روح بابا بزرگمو هم بیارید؟ وباز قاه قاه خندید
‫شهرام هم که همراه یه سینی چای وارد شد داشت میخندید .
وحید انگار داشت باز توی افکارش غرق شده بود و دیگه صدای مهرداد رو نمیشنید اما‫مهران معذب شده بود ،میخواست حرفو عوض کنه ،بلند گفت:به به دستت درد نکنه عجب چایی
‫مهرداد بدون توجه،درحالیکه میخندید ادامه داد :اون روحه کی بود؟ اون که میگفت روح نیست و جنّه ؟ چی بود اسمش؟ باز قاه قاه خندید .
‫شهرام هم خنده کنان گفت:آذر فر؟یه همچین اسمایی داشت ،پیرزن بوووود؟پیرمرد بووود ؟ خلاصه خیلی باحال بود .
‫یک آن چهرهء مهران عین گچ سفید شد و وحید انگار شوکه شده باشه و مستیش پریده باشه چشماش گشاد شد و به مهران خیره شد .
‫،،،، ‫

‫قسمت ۳:نقاب شیاطین


چقدر سخته کنار چندنفر درازکشیده باشی و همه خوابیده باشن و تو هرکاری کنی خوابت نبره .
‫باید ساکت و بی حرکت درازبکشی و توی تاریکی صدای نفسها و گاهی خروپف دیگرانو بشمری.
‫فرقی نمیکنه چشمت باز باشه یا بسته . درهرصورت همه جا تاریکه .
‫مهران از این پهلو به اون پهلو میشد و سعی میکرد بخوابه اما سعی بیهوده بود .
‫هجوم افکارمختلف ،فکر به اتفاقات گذشته ،صحبتهای چندساعت پیش ،همه وهمه دست از سرش برنمیداشت و نمیذاشت خوابش ببره .
‫دوباره غلتی زد وتودلش به خودش گفت:بعد از مدتها بدون ترس از تاریکی فرصت گیرآوردی خوب بگی بکپ دیگه .
هجوم افکارمختلف نمیذاشت بخوابه ،ازطرفی هوس سیگارهم کرده بود . باخودش گفت ،یه آبجو بخورم و یه سیگار هم که بکشم شاید خوابم بگیره . انگار عذاب وجدان داشت ،آخه سالها بود که دیگه به مشروب لب نمیزد اما اون شب میخواست هرجورشده واسه یه شب هم که شده راحت بخوابه .
‫آهسته ازجاش بلندشد و نوک پا تا نزدیک میز اتاق رفت و سیگارشو برداشت و همونجور نوک پا تا آشپزخونه رفت ،نزدیک یخچال شد و دریخچالو باز کرد اما خبری از آبجو نبود .نگاهی از بالابه پایین داخل یخچال انداخت و تو دلش گفت:نخیر مثل اینکه تموم شده ،چه بهتر ،یه سیگار میکشم و بعد میخوابم .
‫در یخچالو بست که بره کنار پنجره و سیگارشو بکشه که ناگهان چیزی مثل یک شبح دید که روی صندلی کنار میز نشسته .
‫از وحشت نفسش در سینه حبس شد ،یک آن خواست از ترسش فریاد بزنه ولی مثل کسی که بختک روش افتاده باشه توان دادزدن هم نداشت
خیره شده بود به اون شبح و کم کم داشت پاهاش سست میشد ،کمی دقت کرد و یهو نفسی عمیق کشید و آهسته اما با تشر گفت:خدا خفت کنه ،مردم از ترس ،تو مگه نخوابیدی؟
‫وحید در کنار پنجره ساکت وآروم عین مجسمه به آسمونه سیاه چشم دوخته بود و نورخیلی کمی که از چراغ برق خیابون به صورتش میخورد یه جلوهءترسناکی بهش داده بود .
‫مهران آروم اومد کنار میزو روبروی وحید نشست و باز آروم گفت با توهستم ،چرا نخوابیدی؟
‫وحید همونطور که کنارپنجره سرش بالا بود و به آسمون نگاه میکرد ،بدون هیچ حرکتی زیبرلب نجواکرد:لعنت به تو
‫مهران سیگارشو ازتوی پاکت دراورد و گذاشت گوشهءلبش ،درحالیکه فندک میزد که سیگارشو روشن کنه ،به شکلی که بالبش سیگارو نگهداره که نیفته گفت:لعنت به کی؟
‫وحید باز هم ساکت موند و به بیرون خیره شده بود .
‫مهران سیگارشو روشن کرد و دوباره پرسید :لعنت به کی
‫وحید آروم سرشو برگردوند و به مهران نگاه کرد و با لبخندی تمسخرآمیز گفت:فرض کن ،لعنت به تو .
‫مهران که فکر کرد وحید داره شوخی میکنه پوزخندی زد وگفت:لعنت به جد محترمت گوساله ،بعد چندسال برگشتی ،نیم لیتر ویسکی خوردی و مست کردی که به من لعنت بفرستی؟
‫وحید دستشو جلو برد و با انگشتش به پاکت سیگارمهران اشاره کرد . مهران پاکت سیگارو گرفت جلوی وحید .
‫وحید سیگاری از داخل پاکت برداشت و با قیافه ای بی تفاوت و بیخیال گفت: مستم ،آره مستم ،اما حواسم سرجاشه .
‫مهران گفت:اگه حواست سرجاشه پس چرا به من لعنت میفرستی عوضی؟
‫وحید سیگارشو روشن کرد و پکی بهش زد وگفت:چون حقّته . اگه ازروز اول اون بساط جنگیری و احضار روح رو پهن نمیکردی ....
‫حرفشو قطع کرد و بازاز پنجره به بیرون خیره شد .
یه حسه خاصی به ‫مهران دست داد . هم یجواریی دوست داشت رازشو برای وحید تعریف کنه و هم گیج بود و نمیدونست موضوع چیه و چرا وحید انقدر سرزنشش میکنه .
‫کمی مکث کرد و منتظر ادامهءصحبت وحید شد اما وحید باز هم ساکت بود و حرفی نزد .
‫مهران آهسته گفت :وحید ؟واقعاًحواست سرجاشه ؟
‫وحید همچنان ساکت بود و به سیگارش پک میزد .
‫مهران ادامه داد:میفهمی الان چی میگم؟ یه سوال دارم ازت .
‫وحید با بیخیالی گفت:بگو .
‫مهران با تردید گفت:راجع به این....چیز ...پیرزنه که ...
‫یهو وحید چشماش برق زد گشاد شد و به مهران خیره شد .بطوری که مهران جاخورد حرفشو قطع کرد و به همون شکل به وحید خیره شد .
‫بعد از یه مکث طولانی وحید گفت:خوب ؟چی؟
‫مهران آهسته و با تردید گفت:من دیدمش
‫مهران با همون حالت گفت:کجا ؟ چجوری؟
‫مهران نمیدونست چجوری باید حرفشو بگه . دلو زد به دریا و گفت:راستشو بخوای توی خواب دیدمش . اما...
‫وحید حرفشو قطع کرد و گفت:توی خواب؟ گرفتی مارو؟
‫مهران با دستپاچگی گفت :نه والا جدی میگم ،راسش تاحالا نتونستم واسه کسی بگم یعنی یه بار از سرخریت واسه یکی گفتم طرف فکر کرد خل شدم گفت از تنهایی و افسردگی و...
‫وحید حرف مهرانو با خندش قطع کرد . بعد دوباره یه پک به سیگارش زد و گفت:از بس خری دیگه . این حرفارو نباید به کسی بزنی یا فکر میکنن املی یا میگن خل شدی و خیالات برت داشته . اول هم ازت میپرسن ،فیلم ترسناک میبینی؟
‫دوباره خندید و ادامه داد :حالا باز دمشون گرم اگه این چیزارو بگن .بعضیا که جلوت خیلی عادی برخورد میکنن و پشت سرت مسخرت میکنن .
‫مهران خواست حرف بزنه که یهو وحید خیلی جدی بهش گفت:اما حقته . روز اول تو این جنگولک بازی رو شروع کردی .
‫مهران که کلافه شده بود گفت:مگه بزور مجبورتون کردم؟خودتون هم میخواستین . یادت رفته؟
‫وحید درحالیکه سیگارشو توی جاسیگاری خاموش میکرد آهسته گفت:نه یادم نرفته الانم چوب همونو دارم میخورم . چیزی که تو توی خواب میبینی من توی بیداری میبینم .
‫مهران که چشاش گرد شده بود پرسید:یعنی چی؟ یعنی واقعاً میبینیش؟
وحید بدون توجه به سوال مهران ،گفت:اولینبار کی دیدیش ؟
‫مهران گفت:دقیق یادم نیست ،فکرکنم دوسال پیش ،اما این مهم نیست ،راستش چیزی که برام عجیبه اینه که همزمان با اومدن این پیرزن به خوابم ،یه دختری هم تو زندگیم وارد شد . بیخبر و یهو اومد و بیخبر و ناگهانی هم رفت .
‫وحید توی چشمای مهران خیره شد .
‫مهران گفت:میدونم حالا میگی خُل شدم اما باور کن خیلی به پیرزنه شبیه بود .
‫وحید گفت:یعنی قیافش شبیهه پیرزنه بود؟
‫مهران سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه ،قیافش نه ،اما حرکات ،نه ،،،حرکاتشم نه .اما حس میکردم ... چجوری بگم ؟وقتی ساکت بود یا مثلاًکنارم خوابیده بود حس میکردم ... چجوری بگم . حس میکردم خود اون پیرزنس . یجوری بود ،سکوتش وحشتناک بود .
‫وحید گفت: خوب چرا باهاش بودی که ازش بترسی ؟ ولش میکردی خوب
‫مهران با نوک انگشتش یه سیگار از توی پاکت دراورد و بعد پاکتو بسمت وحید برد وحید هم باز یه سیگار برداشت .
‫مهران ادامه داد: نمیدونم . انگارهیپنوتیزم شده بودم . همه چیز عین برق گذشت . اصلاًنفهمیدم چی شد که باهاش دوست شدم ،چی شد که عاشقش شدم ، چی شد که متنفرشدم ازش و چی شد که غیبش زد . نمیدونم ، اصلاًنمیدونم .
‫وحید پرسید تاحالا باهاش ....
‫مهران با اخم بهش نگاه کرد
‫وحید گفت:چیه؟مگه نمیگی فکر میکنی...
‫مهران حرفشو قطع کرد و گفت:حالا هرچی . دلیل نمیشه که بیام واسه تو تعریف کنم . مگه تو با یه دختر رابطه داشته باشی واسه دیگران توضیح میدی؟
‫وحید سیگارشو روشن کرد و بعد دست راستشو گذاشت روی میز و کمی اومد جلو بشکلی که صورتش رودرروی مهران قرار بگیره بعد با حالتی عصبی اما صدایی آروم گفت:اولاً این بابا دختر نبوده دوماً با همه فرق داره جنابعالی هم بیخودی غیرتی نشو . سوماً حاضرم قسم بخورم همون روز اول و توی دیدار اول باهات رابطه برقرار کرده .
‫مهران وحشت برش داشت ،با ترس به چشمای وحید که از مستی سرخ شده بود و بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:تو از کجا میشناسیش؟
‫ وحید دوباره به عقب برگشت و به صندلیش تکیه داد و گفت: اولینبار که توخواب دیدیش رو تعریف کن ببینم . چی تو خواب دیدی؟
‫مهران کمی مکث کرد وگفت:خیلی خواب مسخره و کوتاهی بود . یعنی اصلاًشاید به نظرت مسخره بیاد . خودم که اول باصدای فریاد خودم ازخواب پریدم اما یه کم که گذشت خندیدم ،چون فکر میکردم خیلی مسخرس . اما بعدها که مدام دیدمش دیگه بنظرم نه مسخره میومد و نه خنده دار .فقط وحشت آور بود ،تا حدی که گاهی میترسیدم که بخوابم و خوابشو ببینم .
‫وحید سرش پایین بود و سکوت کرده بود .
‫مهران ادامه داد . خوابم اینجوری بود که :دیدم وسط ظهر و در هوای گرم تهران دارم توی کوچهءخودمون راه میرم ،یهویه پیرزن خیلی فرتوت ،درست مثل یه گدا و یه آدم ذلیل اومد جلوم. با عجز و التماس یه تیکه کاغذ بهم داد که روش آدرس و نشونیه یه خونه بود . یادمه پلاک خونه ۱۲۱ بود.
‫یجوری بود انگار که من میشناختم صاحبه خونه رو و بهش گفتم که خودم هم دارم به همونجا میرم .‫پیرزنه یهو شروع کرد به بد وبیراه گفتن و تهمت زدن به صاحبه خونه . دقیقاًیادم نیست چی میگفت. یهو یه جای حرفش رو فهمیدم که دروغ داره میگه و ...
‫وحید حرف مهران رو قطع کرد و گفت:کجای حرفش؟
‫مهران سرشو تکون داد وگفت :نمیدونم ،حتی یادم نیست چی میگفت
‫وحید گفت:خوب بعد چی شد ؟
‫مهران دستشو برد پشت سرش درست مثل کسیکه داره پشته سرشو میخارونه و گفت:وقتی فهمیدم دروغ داره میگه ... نمیدونم چی شد که شروع کردم به مسخره کردنش ... یهو حس کردم چهرش عوض شد. چشماش یجوری بود که ترسوندم .یهو اون هم شروع کرد به خندیدن .
‫جوری وحشتزده شدم که راهمو کج کردم و به طرف خونه برگشتم اما پیرزنه باهمون حالت میخندید و دنبالم میومد ،از ترسم دویدم تا رسیدم دم خونه ،بگشتم دیدم با همون خندهء ترسناکش داره پشت سرم میاد ،سریع رفتم تو خونه و درو بستم ،اما دیدم بادستش یه درختو ازجا دراورد و شروع کرد به کوبوندن به در تا درو بشکونه و بیاد تو .باور کن انقدر این خواب طبیعی بود ،عین بیداری.
ازو حشت داد میزدم ،باورم شده بود که این یه پیرزن نیست،یه موجود عجیب غریبیه که انقدر زور داره که میتونه درخته به اون بلندی روبا یه دست از ریشه بکنه و. داشت میخندید و با درخت میکوبید به در . بعد باصدای دادو بیداد خودم از خواب پریدم .
‫وحید انگار مستیش از سرش دیگه کاملاً پریده بود وداشت بانفرت به مهران نگاه میکرد . نفرتی که مهران دلیلشو نمیدونست .
‫بعداز چندلحظه همونجور که بانفرت به مهران نگاه میکرد گفت:اصلاًیادت نیست درمورد اون آدرس و صاحبخونه چی میگفت؟
‫مهران گفت:نه ،هیچی یادم نمیاد . فقط توی خوابایی که بعداً دیدم ،حس کردم این مدت زیادی انگار دنبال من بوده و حالا هم پیدام کرده ،یجوری میخواد وارد زندگیم بشه .
‫وحید گفت:چند باردیگه تو خوابات دیدیش ؟
‫مهران گفت ،هیچی
‫وحید گفت :توکه گفتی....
‫مهران حرفه وحید رو قطع کرد و گفت: دیگه با اون قیافه ندیدمش ، باشکل و قیافه های مختلف میومد . اما میفهمیدم خودشه که چهرشو عوض کرده . پنج ،شیش بار دیگه تو خواب دیدمش اما باشکل و شمایل مختلف .
‫وحید یجور با عصبانیت از جاش پاشد و گفت بعداً برام اون خوابای دیگه رو هم تعریف کن ،من دیگه خوابم میاد .
‫مهران گفت :معنیش چیه؟ تعبیری داره؟
‫وحید که داشت بطرف رختخواب میرفت زیر لب‌آروم اما باعصبانیت گفت:تعبیرش اینه که برو بمیر که هم به زندگیه ما آتیش زدی و هم به زندگیه خودت .
‫مهران سرجاش هاج و واج نشسته بود و نمیدونست به وحید چی بگه یهو به پنجره نگاه کرد و باترس از جاش پاشد ورفت طرف رختخوابش
‫−−−−−−.
‫−−−−−−
‫مهران باز هم توی رختخواب خوابش نمیبرد و هرچی تقلا میکرد فایده نداشت . دیگه جرأت نداشت بره آشپزخونه . بعداز اینکه خوابشو برای وحید تعریف کرده بود باز همون ترس لعنتی سراغش اومده بود .
‫همش فکرش مشغول حرفها و حرکات وحید بود . از خودش میپرسید ،چرا وحید انقدر از من شاکیه؟شاید چون مست کرده بود ..شاید ...نمیدونست چرا . یاد حرف وحید افتاد که واسه جنگیری و احضار روح ازش شاکی بود . باخودش گفت:خوب که چی؟ این موضوع که ماله خیلی وقت پیشه .
‫بازهم تو فکر فرو رفت ،یاد اولینباری افتاد که قرار بودمثلاً روح احضار کنن .یکی از دوستای سابقش بنام یونس که الان به خونش تشنه بود اینو یادش داد و مهران هم با وحید اینا درمیون گذاشت .
−‫یک صفحهء بزرگ کاغذ با حروف الفبا و اعداد از صفر تا نُه . بالا، سمت راست سلام و سمت چپ خداحافظ . پایین سمت راست کلمهءوالا− وسط کلمهءسرگردان − و سمت چپ کلمهءخبیث
‫یک نلبکیه برعکس که با ماژیک روش یه فلش کشیده شده باشه . انگشت نباید با نعلبکی تماس داشته باشه. حالا شروع کنیم.......
‫مهران خوابش برد
‫ادامه دارد ،،،،، ‫،،،،، ‫

قسمت۴:نقاب شیاطین





قلمرو اسرار آمیز ، قلمرو پر رمز و راز خواب .سرزمین رویاها ،جهنم کابوسها ،جهان پهناوری بین دنیا و رستاخیز
‫چه کسی میدونه این مرگی که هر روز سراغش میاد کِی و چجوری ابدی میشه؟آیا تابحال راجع به این مرگ هرروزی فکر کردیم ؟ راجع به این سفر!؟ سفری با سرعت مافوق نور به ... به کجا؟به راستی ،به کجا؟ شاید به دوردست ترین نقطهءهستی ،جایی دورتر از آخرین کهکشان ،آخرین منظومه ،آخرین سیاره ،جایی دورتر از آخرین ذره. سفری با سرعت مافوق نور به عمق روح به عمق دل ،سفری با سرعت مافوق نوربه درون .
‫نه گذشته معنایی داره ونه آینده ،نه زبان غیرقابل فهمه و نه بین مرده ها و زنده ها تفاوتی وجود داره .اما احساس،وفقط احساس هست که به بیشترین حد خودش میرسه . احساس شادی ، یا غم و یا وحشتی تا مرز سکته .
‫دراین سفر موجودات ناشناخته ای میبینیم ،اما هیچ موجودی ناشناخته تر از خود نمی یابیم . چه وحشت انگیزه دیدار باخود . باید به زبان دیگه حرف زد با نگاه دیگه دید با گوش دیگه شنید . وچیزی که عجیب و شگفت انگیز بنظر میرسه اینه که همهءاین نگاه و زبان در عالم خواب برای ما قابل درک و فهمه اما به محض بیداری یا فراموش میشه و یا غیر قابل فهم .
‫چه چیزی مرگ رو ترسناک میکنه؟چرا از مرده میترسیم ؟چرا چهرهءیک جسد انقدر وحشت آور و مخوفه؟ شاید بخاطر همین جهان بینهایت عظیم و پررمز وراراز وناشناخته ایه که که زیر پوست اون جسد پنهانه ویاشاید از صدای کر کنندهء...بله صدای کرکنندهءسکوتی که پراز واژه های جدید و پرمعنا و راز آلوده .
‫همون تصویر و همون سکوته پر راز رمزی که در چهرهءبخواب فرورفتهءکسی نمایان میشه .
‫−−−−−−−
مهران بعد از مدتها به خواب عمیقی فرو رفته بود ،جوری که اگه صدای نفسها و بالا و پایین رفتن قفسهءسینه شو نمیدیدی فکر میکردی که مدتها از مرگش میگذره .
‫اما چهره ای عجیب داشت وبا اینکه چشمهاش بسته بود ،صورتش به شکل عجیبی حیرت زده نشون میداد .
‫انگار پشت اون پلکهای بسته چیزی میدید که بدجور اونو دربهت فرو برده بود .
‫خودش و وحید و بیژن رو داشت میدید که دور یک میز گرد نشستن دستشون نزدیک یک نعلبکی که روش فلش کشیده شده بود آورده بودن .
مهران ‫ازبالا داشت خودشو میدید که داشت اون پایین در کنار بیژن و وحید تمرکز میکرد و زیر لب زمزمه میکرد
‫-آیا روحی در این اتاق وجود داره؟ اگر اینجا هستی خودتو معرفی کن . ای روح قسمت میدیم که خودت رو برای ما ظاهر کنی. آیا صدای مارو میشنوی؟
‫سکوت مطلق در اتاقی سیاه و نسبتاًتاریک که با نور ضعیف یک شمع فقط روشن بود .
‫مهران در خواب ،مثل روح همزادی بود که از بالا به خودش و حرکاتش نگاه میکرد و جالب این بود که این حالت اصلاً براش عجیب نبود .
‫باز هم خودش رو اون پایین ،در کنار میز دید که داشت زمزمه میکرد و از روح میخواست که احضار بشه .
‫مثل پری که از بالا بسمت زمین بیاد آهسته بسمت بالای میز اومد اما اون سه نفری که دور میزبودن که یکیشون خودش بود حضورشو حس نمیکردن .
‫بی اختیار دستش رو برد به طرف نعلبکی و به سمت حروف حرکت داد .
یهو هر سه نفر همزمان با بهت به نلبکی خیره شدن که آهسته حرکت میکرد . فلش به سمت حروف ،س ل ،الف و میم رفت .
‫هرسه نفر باصدایی هیجان زده اما آروم گفتن :سلام .
‫لحظه ای سکوت و بعد بازهم حرکت فلش روی حروف . بیژن با هیجانی خاص ،آروم گفت :ای روح خودت رو معرفی کن .
مهران که از بالای میز مثل یک روح معلق ،به خودش ،وحید و بیژن نگاه میکرد ،دستش رو به سمت نلبکی برد و با بردن فلش به سمت حروف خواست خودش رو معرفی کنه .
‫فلش به سمت حروف رفت و بیژن که خودکار و کاغذ دم دستش بود ،زیر نور ضعیف شمع سریع شروع به نوشتن کرد .
‫ا−و−س−ی−ر−ی−س ...
‫بیژن آهسته گفت:اسمش اوسیریسه .
‫مهران باتعجب از بالای میز به دست خودش که بی اختیار به سمت حروف رفت نگاه کرد و خواست تا اسم خودش رو دوباره با فلش روی نلبکی نشون بده .
‫اما باز دستش بی اختیار بطرف همون حروف حرکت کرد . ‫ا−و−س−ی−ر−ی−س ...
‫اینبار وحید با هیجان گفت ،اوسیریس ، اسمش اوسیریسه
‫مهران از بالا خواست اسم خودشو بگه اما حس کرد لال شده و نمیتونه حرف بزنه . تقلا کرد تا هرجورشده اسمش رو به زبون بیاره اما صدایی مثل ضجه ای ضعیف از گلوش بیرون اومد .
‫سعی میکرد هرطورشده حرفی بزنه اما صدای نامفهومی از انتهای گلوش بیرون میومد .
‫ناگهان از بالای میز خودش یعنی مهران دوم رو دید که درکنارمیز به بیژن داره میگه:شاید منظورش سیروسه .امکان داره اسمش سیروس باشه .
‫بعد کمی بلند گفت: ای روح اسم تو سیروسه یا اوسیریس؟
حس کرد دستش قدرت تکون دادن نلبکی رو نداره ،باتمام توانش زورزد اما دیگه نلبکی تکون نمیخورد .
‫اون سه نفر کنار میز شروع کردن به مدام سوال کردن . صداها درهم میپیچید و کم کم روح مهران بالای میز داشت به وحشت میفتاد .
‫چشم دوخته بود به حروف روی میز و با تمام وجود سعی میکرد فریاد بزنه اما صداش در نمیومد .
‫ناگهان متوجه شد که صدای وحید و خودش و بیژن عوض شد و بجاش صدای چندتا زن بگوشش خورد . خواست سرشو بالا بیاره اما انگار نیرویی با فشارزیاد سرشو روی میز خم کرده بود و نمیذاشت به اطراف نگاه کنه .
‫هم وحشتزده بود و هم گریش گرفته بود. بازور سرشو بالا آورد ....پیرزنی رو دید که با مردی داره عشقبازی میکنه . مرد چشم راستش خون گرفته بود
‫ناگهان دید که دور تادور میز سمیرا و اون پیرزن کریه ،با یک زنی نیمه برهنه بهش خیره شدن . پیرزن با همون خندهء نفرت انگیز بهش نگاه میکرد.چشم راست همه شون خون گرفته بود
‫از شدت ترس متشنج شد و خواست فریاد بزنه اما باز هم صدای ضجه ای نامفهوم از ته گلوش بیرون اومد ،تمام توانشو گذاش و بلند فریاد زد ......
‫−−−−−−−
‫−ای مرض ، چه خبرتونه؟ چرا زوزه میکشین توخواب؟ مهران مثل کسی که زیرآب داره خفه میشه خودشو کشید بالا و نفس نفس زنان با تعجب به اطرافش نگاه کرد .
‫اول مهردادو دید که روبروش ایستاده بود و چهارچشمی بهش زل زده بود . بعد سرشو بسمت راست برد و دید که وحید توی رختخوابش نشسته وصورتشو بین دستاش گرفته و مثل خودش نفس نفس میزنه .
‫مهرداد با همون حالت گفت:از بس مثل خر ویسکی ریختین بالا خوب معلومه خوابای عجیب غریب میبینین دیگه .
‫مهران بی اختیار گفت:من که ویسکی نخوردم .
‫مهرداد سرشو به سمت وحید برگردوند و گفت:این که دیشب یه لیتر کوفت کرد . بعد به شوخی لگدی آروم به وحید که هنوز صورتشو با دستاش پنهون کرده بود زد و گفت:کاه از خودت نیست ،کاهدون که از خودته یابو .
‫بعد دستاشو بهم مالید و گفت:پاشید بیاید یه صبحونهء توپی درست کردم که تو عمرتون نخوردید . املته مخصوص با نون بربریه داغه داغ .پنیر گرفتم عین پنیر تبریزی .پاشین.پاشین بیاین کوفت کنین .
‫بعد برگشت و رفت طرف آشپزخونه .
مهران آهسته گفت:‌تو هم خوابه .....
‫وحید یهو صورتشو ازپشت دستاش بالا آورد و با اخمی که نشونهءنفرت زیاد بود به مهران نگاهی کرد و بسرعت از جاش بلند شد و بطرف حموم رفت و درو رو خودش بست .
‫مهران هاج و واج ،با نگاهی پر از سوال به پشت سر وحید نگاه کرد . باخودش میگفت:این چه مرگشه ؟چرا انقدر از من شاکیه ؟دیگه داره اعصابمو خورد میکنه . بعد این همه مدت اومده عین طلبکارا نگاه میکنه به آدم ....
‫همینجوری داشت تو ذهنش غر غر میکرد که باز صدای مهرداد رو از آشپزخونه شنید که:بیاین دیگه بابا سرد شد .
‫مهران که سعی میکرد بزور از جاش بلندبشه کش و قوسی رفت و بلند گفت:شهرام کجاس؟چرا صداش در نمیاد ؟
‫مهرداد گفت:رفتش بیرون ، گفت کار داره تا یکی دوساعت دیگه برمیگرده .
صدای موزیک بگوشش رسید و صدای مهرداد که در لابلای موزیک داد میزد :پاشین بیاید دیگه تنبلا .
‫مهرداد رختخواب رو جمع کرد و اینور و اونور رو نگاه کرد ،نمیدونست رختخوابشو کجا بذاره . مجبور شد یه گوشهءاتاق بذارشون و بره بطرف آشپزخونه .
‫مهرداد تا چشمش به مهران خورد قیافشو درهم کرد و گفت:اه اه اه ،برو دست و صورتتو بشور ،یه مسواکی بزن ،بعد بیا ،این چه وضعشه؟ میترسی کرمای دندونات سرما بخورن یا رماتیسم بگیرن؟
‫مهران با قیافه ای بی حوصله ،که معلوم بود از وحید هم شاکیه روی صندلی نشست و گفت:فعلاً که حموم و دستشویی در اشغاله
‫مهرداد ظرف املت رو جلوی مهران گذاشت و با نیش باز گفت:حال میکنی؟بخور بگو مهرداد بد آدمیه .
‫مهران نگاهی به ظرف انداخت و گفت:نخورده هم میگم مهرداد آدم بدیه . آخه دوتا گوجه و چندتا تخم مرغ رو هم زدن مگه هنره؟
‫مهرداد قیافشو جدی کرد و گفت: گوسَپَند گوجه و تخم مرغ؟ مگه کوری؟ببین فلفله قلمی رو ریز کردم با قارچ سرخ کردم روش هم پنیر مازارلا زدم تازه ...
‫مهران انگشت مهردادو زد کنار و گفت: خوبه ،خوبه ،حالا انگشتتو نکن تو املت ، کدوم بقالی میگه ماسته من ترشه؟
‫ مهرداد گفت:ای تو اون روحه گربه صفتت بی چشم و رو منه خرو بگو ....
‫صدای در دستشویی اومد و چندلحظه بعد وحید با چهرهءخندون اومد توی آشپزخونه و بلند گفت:صبح همگی بخیر . بعد یه ضربه زد پشت مهران و گفت:مخلصه داش مهران .
‫مهران که از رفتار وحید متعجب شده بود با چشمای گرد شده نگاهش کرد که داشت بغل دستش روی صندلی مینشت .
‫مهرداد گفت:هوی ، پاشو ،این هم از دستشویی اومد . پاشو برو یه مسواکی به اون دندونای بی صاحابت بزن تا خفمون نکردی .
‫مهران که همچنان داشت با تعجب به وحید نگاه میکرد بلندشد از جاش و بطرف دستشویی رفت .
‫−−−
در دستشویی ،‫صدای مبهم وحید مهرداد رو داشت میشنید اما نمیتونست بفهمه چی میگن .شیر آبو باز کرد و درقفسه رو باز کرد و دستشو برد جلو ...اما کمی مکث کرد و با پوزخند دستشو آورد عقب و زد رو پیشونیش و خندید و بخودش گفت :ای گاگوله خنگ .
‫تازه یادش افتاده بود که اینجا خونهءخودش نیست و مسواکش رو میخواد توی قفسهءدستشوییه شهرام پیداکنه . همینطور که میخندید نخ دندونی برداشت و کمی دندوناشو تمیز کرد و بعد با کمی خمیردندون و آب توی دهنش قرقره کرد و صورتشو شست . با خودش گفت ،میرم خونه هم دوش میگیرم هم مسواک میزنم . منه الاغ رو بگو که اومدم این آقارو ببینم ،عین برج زهرمار همش طلبکارانه به آدم نیگا میکنه ، تازه من بیشتر با بیژن حال میکردم تا این ،اونم که ....
‫یهو متوجه چهرهء خودش در آینه شد ،حس کرد اونی که از توی آینه بهش خیره شده خیلی شبیهشه اما خودش نیست .چشم راستش خونگرفته بود و سرخه سرخ شده بود و سیاهیش برق میزد . یاد خواب دیشبش افتاد چشمه راستی که از حدقه دراومده بود .... وحشتزده شیر آبو بست و سریع از توی دستشویی اومد بیرون .
‫تندتند قدم برداشت تا رسید به آشپزخونه،وحید داشت حرف میزد ،مهران سعی کرد چهره شو عادی نشون بده و گفت:سالام و صبح بخیر دوباره
‫مهرداد گفت:زهرمار بشین املتت رو بخور که ماسید . مهران نشست روی صندلی و شروع کرد به خوردن .
‫بعد مهرداد رو کرد به وحید و گفت خوب بعد چی ؟اصلاًکی هست؟
‫وحید گفت: تا اونجایی که من میدونم از خدایان مصره
‫مهران لقمه توی دهنش بود وسرش پایین . گفت:کی خدای مصره .
‫مهرداد گفت :خدا نه ،یکی از خدایان . اوسیریس
‫لرزشی تمام بدنه مهرانو گرفت و با وحشت به مهرداد و وحید نگاه کرد .
‫مهرداد که فکر میکرد نگاه مهران از تعجبه و حتماًاز حماقته اونه و لابد داره فکر میکنه اول صبحی این چه حرفیه ،با بیحوصلگی گفت: من چه میدونم بابا . چندوقت پیش دیدم بعد چندین و چندماه بیژن توی فیسبوک روی والش یه عکس گذاشته زیرش نوشته بود اوسیریس . منم به شوخی زیرش نوشتم ،نمنه؟ بعد هرچی پیام دادم جواب نداد . حالا پرسیدم جریان چیه ، وحید میگه ازخدایان مصره.
‫بعد رو کرد به وحید و گفت خوب ،دیگه؟
‫وحید گفت . مصریا معتقد بودن خدای خورشید چهارتا بچه داشته . دوتا پسر و دوتا دختر . اسم پسراش ،اوسیریس و ست بوده و اسم دختراش ایسیس و نفتیسو .
‫ایسیس و اوسیریس با هم و نفتیسو ست با هم ازدواج میکنن و قرار میشه پادشاهی برسه به ایسیس و اوسیریس
‫برادر اوسیریس,ست, شاکی میشه و نقشهءقتله اوسیریس رو میکشه . یک روز اوسیریس رو میبره بیرون و میکشش و به ۱۴ تیکه تقسیمش میکنه و هرتیکه رو یجا و یه گوشه ای از دنیا مخفی میکنه .
‫بعداز مدتی ایسیس متوجه مفقودشدن اوسیریس میشه و بعد از یه عالمه جستجو متوجه میشه که ست ،اوسیریس رو کشته . خلاصه میگرده و تک تک اعضای بدنشو گیر میاره جز یه تیکه .
‫مهردادکه لقمهءاملت توی دهنش بود پرسید کجاش؟
‫وحید نفس عمیقی کشید و گفت: شومبولش .
‫مهرداد که لقمه رو هنوز پایین داده بود هرهر شروع کرد به خندیدن و یهو افتاد به سرفه .بزور بلند شد و رفت دمه شیر آب و همچنان که میخندید و سرفه میکرد شروع کرد به آب خوردن .
‫مهران محو تماشای وحید شده بود و وحید بی توجه به مهران و خندهءمهرداد ادامه داد .
‫خلاصه ایسیس ،قطعات بدنه اوسیریس رو میچسبونه بهم و ....
‫صدای قاه قاه مهرداد بلند شد و لابلاش سرفه و باز هم خنده . ومهران همونطور به وحید زل زده بود .
‫− بعداز یه مدت ایسیس و اوسیریس باهم نزدیکی میکنن و بچه دار میشن . اما چجور ممکنه ؟
‫مهرداد که هنوز داشت میخندید گفت: باز دوستان شرمندشون کردن؟
‫وحید خیلی جدی گفت:نخیر ، در افسانهءمصر اومده که شیطان درجسم اوسیریس حلول میکنه و با ایسیس نزدیکی میکنه و در اصل ایسیس از شیطان بچه دار میشه و اسمشو میذاره ،هروس .
‫وبعدهم اوسیریس به دنیای مردگان میره وخدای مردگان میشه .
‫مهران دستشو برد طرف چشم راستش و با صدایی لرزون گفت:چشم راستش ،چشم راستش چی؟
‫‫ادامه دارد،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ‫ ‫،،،،،،،، ‫

قسمت۴:نقاب شیاطین




قلمرو اسرار آمیز ، قلمرو پر رمز و راز خواب .سرزمین رویاها ،جهنم کابوسها ،جهان پهناوری بین دنیا و رستاخیز
‫چه کسی میدونه این مرگی که هر روز سراغش میاد کِی و چجوری ابدی میشه؟آیا تابحال راجع به این مرگ هرروزی فکر کردیم ؟ راجع به این سفر!؟ سفری با سرعت مافوق نور به ... به کجا؟به راستی ،به کجا؟ شاید به دوردست ترین نقطهءهستی ،جایی دورتر از آخرین کهکشان ،آخرین منظومه ،آخرین سیاره ،جایی دورتر از آخرین ذره. سفری با سرعت مافوق نور به عمق روح به عمق دل ،سفری با سرعت مافوق نوربه درون .
‫نه گذشته معنایی داره ونه آینده ،نه زبان غیرقابل فهمه و نه بین مرده ها و زنده ها تفاوتی وجود داره .اما احساس،وفقط احساس هست که به بیشترین حد خودش میرسه . احساس شادی ، یا غم و یا وحشتی تا مرز سکته .
‫دراین سفر موجودات ناشناخته ای میبینیم ،اما هیچ موجودی ناشناخته تر از خود نمی یابیم . چه وحشت انگیزه دیدار باخود . باید به زبان دیگه حرف زد با نگاه دیگه دید با گوش دیگه شنید . وچیزی که عجیب و شگفت انگیز بنظر میرسه اینه که همهءاین نگاه و زبان در عالم خواب برای ما قابل درک و فهمه اما به محض بیداری یا فراموش میشه و یا غیر قابل فهم .
‫چه چیزی مرگ رو ترسناک میکنه؟چرا از مرده میترسیم ؟چرا چهرهءیک جسد انقدر وحشت آور و مخوفه؟ شاید بخاطر همین جهان بینهایت عظیم و پررمز وراراز وناشناخته ایه که که زیر پوست اون جسد پنهانه ویاشاید از صدای کر کنندهء...بله صدای کرکنندهءسکوتی که پراز واژه های جدید و پرمعنا و راز آلوده .
‫همون تصویر و همون سکوته پر راز رمزی که در چهرهءبخواب فرورفتهءکسی نمایان میشه .
‫−−−−−−−
مهران بعد از مدتها به خواب عمیقی فرو رفته بود ،جوری که اگه صدای نفسها و بالا و پایین رفتن قفسهءسینه شو نمیدیدی فکر میکردی که مدتها از مرگش میگذره .
‫اما چهره ای عجیب داشت وبا اینکه چشمهاش بسته بود ،صورتش به شکل عجیبی حیرت زده نشون میداد .
‫انگار پشت اون پلکهای بسته چیزی میدید که بدجور اونو دربهت فرو برده بود .
‫خودش و وحید و بیژن رو داشت میدید که دور یک میز گرد نشستن دستشون نزدیک یک نعلبکی که روش فلش کشیده شده بود آورده بودن .
مهران ‫ازبالا داشت خودشو میدید که داشت اون پایین در کنار بیژن و وحید تمرکز میکرد و زیر لب زمزمه میکرد
‫-آیا روحی در این اتاق وجود داره؟ اگر اینجا هستی خودتو معرفی کن . ای روح قسمت میدیم که خودت رو برای ما ظاهر کنی. آیا صدای مارو میشنوی؟
‫سکوت مطلق در اتاقی سیاه و نسبتاًتاریک که با نور ضعیف یک شمع فقط روشن بود .
‫مهران در خواب ،مثل روح همزادی بود که از بالا به خودش و حرکاتش نگاه میکرد و جالب این بود که این حالت اصلاً براش عجیب نبود .
‫باز هم خودش رو اون پایین ،در کنار میز دید که داشت زمزمه میکرد و از روح میخواست که احضار بشه .
‫مثل پری که از بالا بسمت زمین بیاد آهسته بسمت بالای میز اومد اما اون سه نفری که دور میزبودن که یکیشون خودش بود حضورشو حس نمیکردن .
‫بی اختیار دستش رو برد به طرف نعلبکی و به سمت حروف حرکت داد .
یهو هر سه نفر همزمان با بهت به نلبکی خیره شدن که آهسته حرکت میکرد . فلش به سمت حروف ،س ل ،الف و میم رفت .
‫هرسه نفر باصدایی هیجان زده اما آروم گفتن :سلام .
‫لحظه ای سکوت و بعد بازهم حرکت فلش روی حروف . بیژن با هیجانی خاص ،آروم گفت :ای روح خودت رو معرفی کن .
مهران که از بالای میز مثل یک روح معلق ،به خودش ،وحید و بیژن نگاه میکرد ،دستش رو به سمت نلبکی برد و با بردن فلش به سمت حروف خواست خودش رو معرفی کنه .
‫فلش به سمت حروف رفت و بیژن که خودکار و کاغذ دم دستش بود ،زیر نور ضعیف شمع سریع شروع به نوشتن کرد .
‫ا−و−س−ی−ر−ی−س ...
‫بیژن آهسته گفت:اسمش اوسیریسه .
‫مهران باتعجب از بالای میز به دست خودش که بی اختیار به سمت حروف رفت نگاه کرد و خواست تا اسم خودش رو دوباره با فلش روی نلبکی نشون بده .
‫اما باز دستش بی اختیار بطرف همون حروف حرکت کرد . ‫ا−و−س−ی−ر−ی−س ...
‫اینبار وحید با هیجان گفت ،اوسیریس ، اسمش اوسیریسه
‫مهران از بالا خواست اسم خودشو بگه اما حس کرد لال شده و نمیتونه حرف بزنه . تقلا کرد تا هرجورشده اسمش رو به زبون بیاره اما صدایی مثل ضجه ای ضعیف از گلوش بیرون اومد .
‫سعی میکرد هرطورشده حرفی بزنه اما صدای نامفهومی از انتهای گلوش بیرون میومد .
‫ناگهان از بالای میز خودش یعنی مهران دوم رو دید که درکنارمیز به بیژن داره میگه:شاید منظورش سیروسه .امکان داره اسمش سیروس باشه .
‫بعد کمی بلند گفت: ای روح اسم تو سیروسه یا اوسیریس؟
حس کرد دستش قدرت تکون دادن نلبکی رو نداره ،باتمام توانش زورزد اما دیگه نلبکی تکون نمیخورد .
‫اون سه نفر کنار میز شروع کردن به مدام سوال کردن . صداها درهم میپیچید و کم کم روح مهران بالای میز داشت به وحشت میفتاد .
‫چشم دوخته بود به حروف روی میز و با تمام وجود سعی میکرد فریاد بزنه اما صداش در نمیومد .
‫ناگهان متوجه شد که صدای وحید و خودش و بیژن عوض شد و بجاش صدای چندتا زن بگوشش خورد . خواست سرشو بالا بیاره اما انگار نیرویی با فشارزیاد سرشو روی میز خم کرده بود و نمیذاشت به اطراف نگاه کنه .
‫هم وحشتزده بود و هم گریش گرفته بود. بازور سرشو بالا آورد ....پیرزنی رو دید که با مردی داره عشقبازی میکنه . مرد چشم راستش خون گرفته بود
‫ناگهان دید که دور تادور میز سمیرا و اون پیرزن کریه ،با یک زنی نیمه برهنه بهش خیره شدن . پیرزن با همون خندهء نفرت انگیز بهش نگاه میکرد.چشم راست همه شون خون گرفته بود
‫از شدت ترس متشنج شد و خواست فریاد بزنه اما باز هم صدای ضجه ای نامفهوم از ته گلوش بیرون اومد ،تمام توانشو گذاش و بلند فریاد زد ......
‫−−−−−−−
‫−ای مرض ، چه خبرتونه؟ چرا زوزه میکشین توخواب؟ مهران مثل کسی که زیرآب داره خفه میشه خودشو کشید بالا و نفس نفس زنان با تعجب به اطرافش نگاه کرد .
‫اول مهردادو دید که روبروش ایستاده بود و چهارچشمی بهش زل زده بود . بعد سرشو بسمت راست برد و دید که وحید توی رختخوابش نشسته وصورتشو بین دستاش گرفته و مثل خودش نفس نفس میزنه .
‫مهرداد با همون حالت گفت:از بس مثل خر ویسکی ریختین بالا خوب معلومه خوابای عجیب غریب میبینین دیگه .
‫مهران بی اختیار گفت:من که ویسکی نخوردم .
‫مهرداد سرشو به سمت وحید برگردوند و گفت:این که دیشب یه لیتر کوفت کرد . بعد به شوخی لگدی آروم به وحید که هنوز صورتشو با دستاش پنهون کرده بود زد و گفت:کاه از خودت نیست ،کاهدون که از خودته یابو .
‫بعد دستاشو بهم مالید و گفت:پاشید بیاید یه صبحونهء توپی درست کردم که تو عمرتون نخوردید . املته مخصوص با نون بربریه داغه داغ .پنیر گرفتم عین پنیر تبریزی .پاشین.پاشین بیاین کوفت کنین .
‫بعد برگشت و رفت طرف آشپزخونه .
مهران آهسته گفت:‌تو هم خوابه .....
‫وحید یهو صورتشو ازپشت دستاش بالا آورد و با اخمی که نشونهءنفرت زیاد بود به مهران نگاهی کرد و بسرعت از جاش بلند شد و بطرف حموم رفت و درو رو خودش بست .
‫مهران هاج و واج ،با نگاهی پر از سوال به پشت سر وحید نگاه کرد . باخودش میگفت:این چه مرگشه ؟چرا انقدر از من شاکیه ؟دیگه داره اعصابمو خورد میکنه . بعد این همه مدت اومده عین طلبکارا نگاه میکنه به آدم ....
‫همینجوری داشت تو ذهنش غر غر میکرد که باز صدای مهرداد رو از آشپزخونه شنید که:بیاین دیگه بابا سرد شد .
‫مهران که سعی میکرد بزور از جاش بلندبشه کش و قوسی رفت و بلند گفت:شهرام کجاس؟چرا صداش در نمیاد ؟
‫مهرداد گفت:رفتش بیرون ، گفت کار داره تا یکی دوساعت دیگه برمیگرده .
صدای موزیک بگوشش رسید و صدای مهرداد که در لابلای موزیک داد میزد :پاشین بیاید دیگه تنبلا .
‫مهرداد رختخواب رو جمع کرد و اینور و اونور رو نگاه کرد ،نمیدونست رختخوابشو کجا بذاره . مجبور شد یه گوشهءاتاق بذارشون و بره بطرف آشپزخونه .
‫مهرداد تا چشمش به مهران خورد قیافشو درهم کرد و گفت:اه اه اه ،برو دست و صورتتو بشور ،یه مسواکی بزن ،بعد بیا ،این چه وضعشه؟ میترسی کرمای دندونات سرما بخورن یا رماتیسم بگیرن؟
‫مهران با قیافه ای بی حوصله ،که معلوم بود از وحید هم شاکیه روی صندلی نشست و گفت:فعلاً که حموم و دستشویی در اشغاله
‫مهرداد ظرف املت رو جلوی مهران گذاشت و با نیش باز گفت:حال میکنی؟بخور بگو مهرداد بد آدمیه .
‫مهران نگاهی به ظرف انداخت و گفت:نخورده هم میگم مهرداد آدم بدیه . آخه دوتا گوجه و چندتا تخم مرغ رو هم زدن مگه هنره؟
‫مهرداد قیافشو جدی کرد و گفت: گوسَپَند گوجه و تخم مرغ؟ مگه کوری؟ببین فلفله قلمی رو ریز کردم با قارچ سرخ کردم روش هم پنیر مازارلا زدم تازه ...
‫مهران انگشت مهردادو زد کنار و گفت: خوبه ،خوبه ،حالا انگشتتو نکن تو املت ، کدوم بقالی میگه ماسته من ترشه؟
‫ مهرداد گفت:ای تو اون روحه گربه صفتت بی چشم و رو منه خرو بگو ....
‫صدای در دستشویی اومد و چندلحظه بعد وحید با چهرهءخندون اومد توی آشپزخونه و بلند گفت:صبح همگی بخیر . بعد یه ضربه زد پشت مهران و گفت:مخلصه داش مهران .
‫مهران که از رفتار وحید متعجب شده بود با چشمای گرد شده نگاهش کرد که داشت بغل دستش روی صندلی مینشت .
‫مهرداد گفت:هوی ، پاشو ،این هم از دستشویی اومد . پاشو برو یه مسواکی به اون دندونای بی صاحابت بزن تا خفمون نکردی .
‫مهران که همچنان داشت با تعجب به وحید نگاه میکرد بلندشد از جاش و بطرف دستشویی رفت .
‫−−−
در دستشویی ،‫صدای مبهم وحید مهرداد رو داشت میشنید اما نمیتونست بفهمه چی میگن .شیر آبو باز کرد و درقفسه رو باز کرد و دستشو برد جلو ...اما کمی مکث کرد و با پوزخند دستشو آورد عقب و زد رو پیشونیش و خندید و بخودش گفت :ای گاگوله خنگ .
‫تازه یادش افتاده بود که اینجا خونهءخودش نیست و مسواکش رو میخواد توی قفسهءدستشوییه شهرام پیداکنه . همینطور که میخندید نخ دندونی برداشت و کمی دندوناشو تمیز کرد و بعد با کمی خمیردندون و آب توی دهنش قرقره کرد و صورتشو شست . با خودش گفت ،میرم خونه هم دوش میگیرم هم مسواک میزنم . منه الاغ رو بگو که اومدم این آقارو ببینم ،عین برج زهرمار همش طلبکارانه به آدم نیگا میکنه ، تازه من بیشتر با بیژن حال میکردم تا این ،اونم که ....
‫یهو متوجه چهرهء خودش در آینه شد ،حس کرد اونی که از توی آینه بهش خیره شده خیلی شبیهشه اما خودش نیست .چشم راستش خونگرفته بود و سرخه سرخ شده بود و سیاهیش برق میزد . یاد خواب دیشبش افتاد چشمه راستی که از حدقه دراومده بود .... وحشتزده شیر آبو بست و سریع از توی دستشویی اومد بیرون .
‫تندتند قدم برداشت تا رسید به آشپزخونه،وحید داشت حرف میزد ،مهران سعی کرد چهره شو عادی نشون بده و گفت:سالام و صبح بخیر دوباره
‫مهرداد گفت:زهرمار بشین املتت رو بخور که ماسید . مهران نشست روی صندلی و شروع کرد به خوردن .
‫بعد مهرداد رو کرد به وحید و گفت خوب بعد چی ؟اصلاًکی هست؟
‫وحید گفت: تا اونجایی که من میدونم از خدایان مصره
‫مهران لقمه توی دهنش بود وسرش پایین . گفت:کی خدای مصره .
‫مهرداد گفت :خدا نه ،یکی از خدایان . اوسیریس
‫لرزشی تمام بدنه مهرانو گرفت و با وحشت به مهرداد و وحید نگاه کرد .
‫مهرداد که فکر میکرد نگاه مهران از تعجبه و حتماًاز حماقته اونه و لابد داره فکر میکنه اول صبحی این چه حرفیه ،با بیحوصلگی گفت: من چه میدونم بابا . چندوقت پیش دیدم بعد چندین و چندماه بیژن توی فیسبوک روی والش یه عکس گذاشته زیرش نوشته بود اوسیریس . منم به شوخی زیرش نوشتم ،نمنه؟ بعد هرچی پیام دادم جواب نداد . حالا پرسیدم جریان چیه ، وحید میگه ازخدایان مصره.
‫بعد رو کرد به وحید و گفت خوب ،دیگه؟
‫وحید گفت . مصریا معتقد بودن خدای خورشید چهارتا بچه داشته . دوتا پسر و دوتا دختر . اسم پسراش ،اوسیریس و ست بوده و اسم دختراش ایسیس و نفتیسو .
‫ایسیس و اوسیریس با هم و نفتیسو ست با هم ازدواج میکنن و قرار میشه پادشاهی برسه به ایسیس و اوسیریس
‫برادر اوسیریس,ست, شاکی میشه و نقشهءقتله اوسیریس رو میکشه . یک روز اوسیریس رو میبره بیرون و میکشش و به ۱۴ تیکه تقسیمش میکنه و هرتیکه رو یجا و یه گوشه ای از دنیا مخفی میکنه .
‫بعداز مدتی ایسیس متوجه مفقودشدن اوسیریس میشه و بعد از یه عالمه جستجو متوجه میشه که ست ،اوسیریس رو کشته . خلاصه میگرده و تک تک اعضای بدنشو گیر میاره جز یه تیکه .
‫مهردادکه لقمهءاملت توی دهنش بود پرسید کجاش؟
‫وحید نفس عمیقی کشید و گفت: شومبولش .
‫مهرداد که لقمه رو هنوز پایین داده بود هرهر شروع کرد به خندیدن و یهو افتاد به سرفه .بزور بلند شد و رفت دمه شیر آب و همچنان که میخندید و سرفه میکرد شروع کرد به آب خوردن .
‫مهران محو تماشای وحید شده بود و وحید بی توجه به مهران و خندهءمهرداد ادامه داد .
‫خلاصه ایسیس ،قطعات بدنه اوسیریس رو میچسبونه بهم و ....
‫صدای قاه قاه مهرداد بلند شد و لابلاش سرفه و باز هم خنده . ومهران همونطور به وحید زل زده بود .
‫− بعداز یه مدت ایسیس و اوسیریس باهم نزدیکی میکنن و بچه دار میشن . اما چجور ممکنه ؟
‫مهرداد که هنوز داشت میخندید گفت: باز دوستان شرمندشون کردن؟
‫وحید خیلی جدی گفت:نخیر ، در افسانهءمصر اومده که شیطان درجسم اوسیریس حلول میکنه و با ایسیس نزدیکی میکنه و در اصل ایسیس از شیطان بچه دار میشه و اسمشو میذاره ،هروس .
‫وبعدهم اوسیریس به دنیای مردگان میره وخدای مردگان میشه .
‫مهران دستشو برد طرف چشم راستش و با صدایی لرزون گفت:چشم راستش ،چشم راستش چی؟
‫‫ادامه دارد ‫،،،،،،،،، ‫

‫‫قسمت۶: نقاب شیاطین









در کنار جاده ای خاکی و باریک وسط بیابان برهوت خانه ای نسبتاً‌بزرگ از گل و سنگ و چوب ساخته شده بود .
این خانهء قدیمی و سست به این دلیل بزرگ ساخته شده بود که هم نیمی از آن بعنوان مسافرخانه برای بیابانگردان و گمشدگان در صحرا باشد و هم قسمتی از آن مغازه و آشپزخانه ای محقر که در صورت امکان برای این مسافران و گمشدگانِ احتمالی، مواد ضروری مثل تکه ای نان و آب و کمی خوراکی یا بنزین داشته باشد .
‫زنی میان سال با چهره ای آفتاب سوخته روی صندلی رنگ و رو رفته ای نشسته بود و به انتهای صحرا ،جایی که ستاره ها و در دریای شن و ماسه به یکدیگر میرسیدن خیره شده بود و آهسته باخودش نجوا میکرد .
انگار از جسم خودش بیرون آمده بود و حرفهای خودش را با دقت گوش میداد .
‫وقتی به او نگاه میکردی متوجه نمیشدی که او گوینده هست یاشنونده . لبهاش حرف میزد ولی چهره اش نشون میداد که با دقت داره بخودش گوش میده.بحدی در خودش غرق بود که حتی پلک نمیزد . صورتش بی حرکت بود و فقط وفقط لبهاش تکون میخورد وباخودش حرف میزد .‫
سیمین !؟تاحالا شده یه دفعه به گذشتت فکر کنی و غصه تمام وجودت رو بگیره ؟
‫تابحال شده از اون زمانی که توش ایستادی برگردی و مثلاًبه بیست ،سی سال گذشته نگاه کنی و بگی:چه زود گذشت؟ چه پوچ گذشت ؟ چرا ،چرا چرا؟
‫ تابحال شده به این فکر کنی که زود پیر شدی؟چه زود شکسته شدی؟ چه زود باید از همه چیز بگذری؟
شاید خیلیها ادعا کنند که سرعتی بالاتر از سرعت نور نیست . اما سرعت گذر عمر خیلی بیشتر از سرعت نور هست . انقدر سرعتش زیاده که گاهی نمیدونی داری در گذشته زندگی میکنی یا در زمان حال.
‫با گذشتت میخندی گریه میکنی ،حرف میزنی و گاهی فریاد میکشی و یک آن بخودت میای که متوجه میشی فاصلهءتو و اون خنده ها وگریه ها فاصلهءتو واون فریادها و اون کلامها به دوریه سالهای دور و درازیه که از عمرت گذر کرده . فاصله ای بسیار دور و دست نیافتنی .فاصلهء ریگی که زیر پاهای تو مانده تا آخرین سیاره در انتهای کهکشان .
‫وبا وجود این فاصله ها،چقدر دستیافتنی و ملموس میشوند این گذشته ها وقتی که پا در قلمرو سفینهءخاطره ها میگذاری .
‫انگار همین دیروز ....نه،انگار همین الآن بود . ‫
‫سیمین چه زود گذشت . کی فکر میکرد زیباترین دختر شوش دانیال ،مرفه ترین دختر شهر کارش به اینجا کشیده بشه؟به این صحرای بی آب و علف .
‫−−−−−−
سیمین ‫توی اوج ناز نعمت بود ،چیزی نبود که دیگران آرزوش رو داشته باشن و برای اون فراهم نباشه .از همه مهمتر اینکه عاشقی داشت که ازعشقش حاضر بود جونشو بده . ‫جونش رو بده؟ نه جونش روداد ،البته نه برای سیمین
‫چقدر سخته . خیلی سخته . وقتی با نداری وبیچارگی زندگی کنی،شرایط بدتر زیاد بهت فشار نمیاره اما وقتی مثل سیمین توی نازو نعمت باشی و یهو همه چیز عوض بشه ،داغون میشی ،همونطور که سیمین شد .
‫سالهای آخر رفته بودن قصر شیرین که جنگ شروع شد.‫اصلاًنفهمید که چطوری جنگ شروع شد وداریوش رو از دست داد . اصلاًنفهمید چجوری پدرش دارو ندارشو از دست داد .
‫همه چیز عین برق گذشت .همه چیز .
‫اما چه چیزی اونو به اینجا کشوند؟چه چیزی باعث شد که سیمین وسط صحرایی بی آب و علف توی یه همچینجای محقری زندگی کنه؟اونم با یه مردی که هیچ احساسی بهش نداره !!؟؟
......
‫باز هم زیرلب زمزمه کرد :چه زود گذشت ...چه زود گذشت سیمین
‫صدای محکم برخورد چکُش به چیزی بگوشش رسید و بعد صدای ضجهء فردی که انگار آخرین لحظات عمرش رو سپری میکنه .
‫اما چهرهءسیمین خیلی عادی و بی تفاوت بود . شاید از بس این صداهارو شنیده بود براش عادت شده بود .
‫همینطور با چهره ای بی تفاوت به افق چشم دوخته بود و غرق در افکار خودش بود .حتی پلک هم نمیزد .
‫صدای ناله کم کم آهسته تر و خفیفتر شد .
‫سیمین آهسته گفت : چه زود گذشت .چه زود .
روزگاری را بیاد آورد که مثل دیوانه ای زخم خورده مدام جیغ میکشید و ناله میکرد و بیهوش به زمین میافتاد . در سوگ عشقش ، در سوگ داریوش .
‫از وقتی خبر کشته شدنش رو در قصرشیرین شنید یک دقیقه هم آروم نبود یا مدام شیون و زاری میکرد یا بیهوش و بی رمق به زمین می افتاد .
‫تا اینکه رفته رفته نه بیهوش شد و نه زاری کرد ، عین مجسمه به یه جا خیره میشد .
‫دلش پر از آتش بود .حسرت یک خداحافظی از داریوش به دلش مونده بود .انقدر با نادر قهر و آشتی کرده بود که یادش نبود چندمین بارش بود . فقط میدونست آخرینبار بود که داریوش رو دید .
‫خبر کشته شدن داریوش تمام هستیشو زیر ورو کرد .انقدر زار زد و توی دشت و بیابون دوید که کم کم همه به این نتیجه رسیدن دیوونه شده.
‫صورتی پژمرده ،چشمایی پف کرده وخون گرفته ،دستهایی لرزون وبغضی همیشگی در گلو .
‫چقدر گذشت ؟نمیدونست چه مدتی گذشت . چند هفته ،چند ماه چندسال ؟؟ فقط میدونست که باید داریوشو ببینه واسه یه دفعه هم که شده باید ببینش . حتی اگه داریوش مرده باشه و اون زنده .اما چطور؟
‫چند بار خودکشی کرد اما هربار بصورتی عجیب نجات پیدا کرد .تا مدتها کسی تنها نمیذاشتش که مبادا باز هم فکر خودکشی به سرش بزنه .
‫گذشت و گذشت تا روزی که یکی از دوستای قدیمیش به دیدنش اومد .
‫−−−−−−
‫پروانه دوست قدیمیه سیمین بود . گهگاهی بهش سرمیزد و عادت داشت که بشینه کنار تخت سیمین و مدام از همه چیز و همه جا حرف بزنه ،الا چیزی که داریوش رو بیاد سیمین بیاره .
‫سیمین هم عین مجسمه ساکت مینشست و فقط به دیوار روبرو زل میزد .خیلی کم پیش میومد که با پروانه حرفی بزنه .
‫اما اونروز پروانه هم ساکت بود . انگار داشت باخودش میجنگید تا حرفی رو که در دل داره به سیمین بگه یانه .
‫باصدای مردد گفت:سیمین؟ خوبی؟
سیمین باتعجب بهش نگاه کرد و بعد سرشو کمی آورد پایین و آهسته گفت:خوبم؟ بنظرت خوبم؟
‫پروانه که از سوالش پشیمون شده بود دوباره گفت:منظرورم چیزه...یعنی ...چطوری؟
‫سیمین باصدایی آهسته تر گفت:چطورم ؟؟
‫پروانه باز هم از سوالش پشیمون شد و فقط مدتی به سیمین خیره شد . باسختی گفت:سیمین؟
‫سیمین به چشمهای پروانه خیره شد ،میدونست چیزی میخواد بگه اما میترسه .محکم گفت:چیه؟حرفتو بزن
‫− خواستم ...خواستم بگم یکی رو میشناسم ...ولش کن
‫−حرفتو بزن . کیو میشناسی؟
‫− یکی هست میگن ...چجوری بگم .
‫کمی سکوت کرد و سرشو بالا آورد و دید سیمین بهش خیره شده ،دلو زد به دریا و گفت: یکی هست میگن روح احضار میکنه ،هرکی کارشو دیده بهش ایمان آورده ،میگن .....
سیمین پرید وسط حرفش و گفت: کیه؟
‫پروانه باز با ترس به چشمای کنجکاو ‫سیمین که از کنجکاوی برق میزد نگاه کرد و گفت:‫سیمین میترسم ،آخه
‫‫سیمین از جاش کمی خیز برداشت و خیلی جدی گفت:کیه؟
‫پروانه بحالتی که انگار داره التماس میکنه گفت:تورو خدا ‫سیمین نذار بفهمن که من بهت....
‫سیمین از رختخوابش پرید بطرف کمد لباساش .
‫پروانه با تعجب پرسید:چیکار میکنی ؟
‫−میریم پیشش همین امروز
‫−‫سیمین صبررکن آخه ....
‫− همین که گفتم میریم پیشش ،همین الان
‫−‫سیمین ببین آخه ....
‫‫سیمین که مانتوش تو دستش بود یهو برگشت و چنان با عصبانیت به پروانه نگاه کرد که پروانه از ترس به حرفش ادامه نداد و ایستاد و منتظر شد تا ‫سیمین لباساشو بپوشه و برن سراغ کسی که باید میرفتن .
‫−−−−−−
‫توی اتاق خونه ای کاملاًمعمولی کنار پروانه نشسته بود . در ذهنش افکار مختلف ثانیه به ثانیه رژه میرفت .
‫اول فکر میکرد با صحنه ای مشابه با صحنه هایی که توی فیلمها دیده روبرو میشه .مثلاًپیرمرد یا پیرزنی چروکیده با ریش یا گیس بلند و گوی بلورین و اتاقی تاریک .اما...
‫چند دقیقه ای نگذشت که مردی تقریباًچاق باقدی متوسط حدوداًچهل ساله وارد اتاق شد . روبروی پروانه و سیمین نشست و بدون یک کلمه حرف به چشمهای سیمین خیره شد . حتی جواب سلام سیمین و پروانه رو هم نداد . انگار در عمق چشمهای سیمین دنبال چیزی میگشت .
‫ریشی نسبتاًبلند و مشکی داشت با ابرویی کلفت و پیوسته موهایی بلند و به سیاهیه پر زاغ . پیشونیه صاف و براق اما کوتاه . انگشتهایی بلند و ناخنهایی کثیف . لباسی کهنه و کثیف پوشیده بود و بوی عرقش با بوی چرکی که حکایت از حمام نرفتنش برای مدتی طولانی داشت ،چندش آور بود .
‫ناگهان بی مقدمه همونطور که به چشمهای سیمین خیره شده بود گفت:سیمین ،تو باکره هستی؟
‫سیمین بشدت جاخورده بود . حتی فرصت نداشت در دلش جسارت و گستاخیه مرد رو جواب بده .
‫مرد تکرار کرد :هستی؟
‫میخواست بگه :مرتیکهءبی شرم ،بتوچه ،پولتو بگیر حرف زیاد هم نزن ...اما انگار نیرویی سستش کرده بود ،کنترلش رو از دست داده بود.حس کرد بدنش انقدر سبک شده که با کوچکترین نسیمی به هوا پرت میشه ،چیزی انگار در گوشش صدا میکرد عین وزوز خفیف زنبور .بدنش داغ شده بود و درعین حال بی حس
بی اختیار گفت :بله هستم .
‫حتی پروانه از جواب سیمین جاخورده بود بهش نگاه کرد . انگار نیرویی سیمین رو داشت جذب میکرد و بطرف خودش میکشوند
‫مرد گفت:اومدی داریوش رو ببینی؟
‫سیمین عین کسی که در خواب حرف بزنه گفت:آره .
‫پروانه هر لحظه تعجبش بیشتر میشد ،میخواست یجوری به سیمین بگه که:من چیزی در مورد تو وگذشتت به این نگفتم .
‫اما انگار سیمین در یک عالم دیگه ای بود و به هیچ چیز توجه و اعتنایی نداشت .
‫مرد از جاش بلند شد و به طرف اتاق دیگه ای رفت
‫سیمین انگار از خواب بلندشده باشه ،گیج و حیرون به پروانه نگاه کرد .پروانه هم باچشمهایی که از ترس گرد شده بود فقط به سیمین نگاه کرد و هیچ چیزی نگفت .
‫چند لحظه ای گذشت ، مرد اینبار با قبایی آبی روی دوشش و با یک صفحهءمربع شکل وارد اتاق شد و روبروی سیمین نشست . صفحه رو جلوی سیمین روی زمین گذاشت .
‫سیمین خواست چیزی بگه اما مرد سریع گفت:این چه رنگیه .
‫سیمین به صفحه ای که روی زمین جلوش بود نگاه کرد .
‫صفحهءشطرنجیه سیاه وسفید رنگ بود و انگشت مرد روی چارخونهءسیاه بود .
‫سیمین آهسته گفت:سیاه:مرد بلافاصله انگشتش رو روی چهارخونهءسفید گذاشت و پرسید :این چه رنگیه؟
‫سیمین که نمیفهمید منظور مرد از این کار چیه سرشو بالا آورد و به مرد نگاهی کرد وگفت:سفید ،یعنی چی؟
‫مرد باتشر گفت :فقط به صفحه نگاه کن .این چه رنگیه؟
‫−سیاه
‫−این چی؟
‫−سفید
‫−این؟
‫−سیاه ........
‫−−−−
‫پروانه هاج و واج به مرد و سیمین نگاه میکرد و از کار مسخره ای که ازش سر درنمیاورد
یجورایی عذاب وجدان داشت . با خودش میگفت کاش اصلاً بهش نگفته بودم و معرفیش نمیکردم . با این کارای مسخره ای که این مرتیکه میکنه لابد الان سیمین فکر میکنه ...
‫−سیاه
‫−این چی؟
−‫سفید
‫با حالتی خجالت زده باز سرشو انداخت پایین وباخودش گفت:ای بابا حالا باچه رویی بهش نگاه کنم
‫−این چی؟
‫−آبی،آبی شده ، موج میزنه ،انگار
‫یهو پروانه باتعجب به سیمین نگاه کرد .سر سیمین انگار آهسته داشت میچرخید و چشماش تنگ شده بود .
‫پروانه به صفحهءشطرنجی سیاه و سفید نگاه کرد وبعدبا ترس به سیمین خیره شد .
‫سیمین چشماش باز شده بود و سیاهیه چشمش داشت درحدقهء چشماش بالاو پایین میرفت درست مثل کسی که در حال موته . آهسته دستشو طرف مرد برد و گفت:داریوش؟ داریوش؟
‫صداش مثل کسی بود که داره خواب میبینه . باز هم تکرار کرد:داریوش؟دستش رو بطرف سینهء مرد برد و گفت: داریوش داریوش .
‫بعد با وحشت به صورت مرد نگاه کرد وگفت:چشمت چی شده؟
‫دستشو برد طرف چشم راست مرد .
‫مرد دست سیمینو گرفت و چسبوند به روی پاش . چشماش انگار پر از هوس بود .
‫پروانه با تعجب نگاه کرد به دست سیمین که روی پای مرد بود و مردک هم با هوس دست سیمین رو نوازش میکرد .
‫پروانه با عصبانیت به مرد نگاه کرد .اما سیمین انگار از این عالم دور شده بود لبخند آرومی روی چشاش بود و به مرد خیره شده بود و زیر لب زمزمهءنامفهومی میکرد .
‫بعد از چند لحظه بحال بیهوشی روی زمین افتاد .پروانه هول شد وسر سیمینو بالا آورد و تند تند میگفت:سیمین سیمین چت شد سیمین؟
‫اما مرد خیلی خونسرد از جاش بلند شد و صفحهءشطرنجی رو برد توی اتاق دیگه.
‫سیمین چشمشو باز کرد و بی توجه به پروانه ،داد زد :داریوش؟کجایی؟
‫پروانه که هول شده بود گفت:چیزی نیسن خواب دیدی..چیزه یعنی هیپنوتیزم شدی ،یعنی ...نمیدونم خیال کردی دیدیش....
‫سیمین به پروانه نگاه کرد و با چشمایی گرد گفت:دیدمش .حسّش کردم . خودم دیدمش ،چشاش....
‫مرد وارد اتاق شد . سیمین با دیدن مرد گفت:بیارش بازم .
‫مرد گفت:نه ،هفتهءدیگه . تنها بیا ،خودت تنها بیا ببینش .
‫پروانه نگاهی پر نفرت به مرد کرد وگفت:نخیر آقا ،این هرجا بره منم باهاشم .
‫مرد به چشمهای سیمین خیره شد و چیزی نگفت .
‫−−−−
‫از اون روز بود که سیمین در دام این مرد افتاد و همه چیزو ول کرد و عاقبت خودش رو فرسنگها دور از شهر و خانه ،در بیابانی برهوت دید .
‫سالها گذشته بود و چیزهایی دیده بود که به کلی عوضش کرده بود و از سیمین سابق فقط اسم و خاطره ای براش مونده بود .
‫−−−−
‫−−−−
‫روی صندلی رنگ و رو رفته نشسته بود و به افق نگاه میکرد و با خودش زمزمه میکرد .
‫صدایی خفیف فریادی رو از سمت راست کلبه شنید . نفس عمیقی کشید و با خونسردی بطرف راست خودش نگاه کرد .
از دور‫دو نفر بالباس وشلواری پاره شده و دود گرفته ،نیمخیز بطرفش میومدن .
‫انگار قبلاً دیدبودشون و میشناختشون . یکیشون دو روز پیش یه گالن آب ازش گرفته بود و ساعتها با مردی که توی کلبه بود تنهایی پچ و پچ میکرد .
‫سیمین کمی فکر کرد تا اسم مرد رو بیاد بیاره. با خودش گفت :اسمش بیژن نبود؟چرا انگار اسمش بیژن بود .
‫یهو صدای مردی که درون کلبه بود رو از توی کلبه شنید که بلند میگفت:اسمش بیژنه . عجیبه زنده موندن .رسیدن یه کم آب بهشون بده .

ادامه دارد،،،،،،،،،،، ‫،،،،، ‫

قسمت۷: نقاب شیاطین




گاهی خواب میبینی ،عین بیداری . گاهی خواب میبینی وعجیبه که خودت هم میدونی داری خواب
میبینی . گاهی در خواب حتی درد رو حس میکنی .

‫اما بعضی خوابها خیلی عجیبه . خوابهایی مثل سریال . و عجیب اینجاس که این خواب یادت میره و مدتها بعد که عین همون خواب یا خوابی شبیه به اون میبینی تازه خوابی که اول دیدی یادت میفته .

‫باورت میشه من چندین بار یه خوابی رو دیدم که الان آدرسهایی که در اون خواب دیدم رو حفظم؟

‫باورت میشه من در خوابم خلبانی بلدم؟ هه هه، لابد میگی خُل شدم نه؟ یا شایدهم بگی خوب هنر نکردی که ، توی خواب آدم خیلی کارهارو میتونه بکنه که در بیداری قادر به انجامش نیست .

‫اما من میخوام بگم که دقیقاًآدرس فرودگاه و هواپیما و حتی مسیر هوایی و مقصدمو هم حفظم . شاید دهها بار این خوابو دیدم ،اما اصلاًنمیدونم چه تعبیری داره .

‫میدونی چی میخوام بهت بگم ؟میخوام بگم خوابای من تعبیر نداره اما یه معنی ای داره که نمیفهممش . چرا همش باید یه آدرس رو بارها برم ؟یه هواپیما رو بارها سوار بشم و یه مقصد رو بارها طی کنم .

‫این خوابهای من مال یه هفته ،دوهفته نیست ،من این خوابهارو سالهاس که میبینم . همش عین همه اما تاحالا معنیش رو نفهمیدم .

‫اما یه سری خوابهام هست که تازگیا عجیب فکرمو بخودش مشغول کرده .

‫من خیلی وقته ،شاید چند ساله که هر از چندگاهی خواب میبینم یکی از عزیزترین کسامو کشتم و توی خونه چالش کردم . گاهی برادرمه گاهی پسره رفیقمه و گاهی ...خلاصه هردفعه یکیه.

‫کاش میشد حداقل بدونم معنیه این خوابا چیه .

‫اکثر اوقات توی خواب یه بچه رومیکشم و توی خونه دفنش میکنم . بعد دقیقاً احساس یه آدمی که شدیداً اسیر عذاب وجدانه بهم دست میده . نمیدونم معنای این خوابها چیه اما بارهاو بارها دیدمشون . خیلی حس بدی بهم دست میده

‫پیرزن به قیافهءبیژن زل زده بود .لبخند مرموزی زد و گفت:میخوای بدونی معنیش چیه ؟

‫بیژن سرشو بعلامت مثبت تکون داد و گفت:آره

‫پیرزن گفت:یعنی این ...بعد دستشو از توی یه کیسه بیرون آورد .

بیژن خواست بینه چی توی دست پیرزنه که ....

‫−−−−−

بیژن با سطل آبی که روی صورتش ریخته شد از جا پرید و در برابر خودش زنی باصورتی آفتاب سوخته که با چهره ای بی تفاوت بهش نگاه میکرد رو دید .

‫باتعجب به زن خیره شده بود .باورش نمیشد که خواب بوده و اون پیرزن رو در خواب دیده .

‫به اطراف نگاه کرد ،ولی اثری از پیرزن نبود . دوباره به زنی که روی سرش آب ریخته بود نگاه کرد .

‫آهسته گفت: معنیش چیه؟

‫سیمین که سطل کهنه و قرمزرنگ پریدهء خالی از آب در دستش بود آروم گفت:معنیه چی؟

‫بیژن گفت :معنیه ..معنیه ..خوابم ...

‫سیمین نگاهی آروم به سر و وضع بیژن انداخت .میدونست که گرما زده و بیهوش بوده و از این هذیون گفتنها هم طبیعیه . آروم برگشت و بطرف کلبه حرکت کرد

بیژن کم کم داشت بخودش میومد ،یهو به اطرافش نگاه کرد و بلند گفت :مالک!؟مالک!؟

‫سیمین بدون اینکه برگرده درحالی که بسمت کلبه میرفت گفت:اگه منظورت اون همراهته ،داخل کلبه هستش.

‫بیژن بسختی از جاش بلند شد .پشت گردنش ،احساس سوختگیه شدیدی داشت ،سوختگی بر اثر آفتاب وخشکی . با زحمت خودشو به پلهءجلوی کلبه رسوند . دیگه حس میکرد یک دقیقه هم نمیتونه توی این گرما دووم بیاره .

‫با هر زوری بود از پله ها بالا رفت .انگار پوست پشت بدنش کنده شده بود .سوزش زیاد عذابش میداد .

‫رسید دم در کلبه اما دیگه طاقت نیاورد و از جلو افتاد روی زمین و بعد ....باز جلوی چشمش سیاه و تار شد و از هوش رفت

‫−−−−−−

‫−−−−−−

سیمین ‫توی اتاقی نیمه تاریک ایستاده بود و به مردی که روی تخت چوبی با ملافهءکنه و پاره بیهوش افتاده بود خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد .

‫انقدر پوست مرد از آفتاب سرخ شده بود که حتی توی فضای نیمه تاریک اتاق هم میشد متوجهش شد .

‫اندامی کشیده ،با زوهایی که حکایت از فعالیت زیاد داشت و بدنی ورزیده که بنظر سفت وچغر میومد .هراز چندگاهی ناله ای میکرد و باز ساکت میشد .

‫سیمین به بیژن خیره شده بود و تکون نمیخورد .خودش هم نمیدونست چرا اما فقط نگاه میکرد و در تفکرات و خیالاتش غرق شده بود .

بیژن باز ناله ای کرد و به سمت چپش قلطید بشکلی که پشتش به دیوار بود ،بر اثر سوزش نالهءبلندتری سرداد و دوباره دمرو روی تخت خوابید .

‫سیمین از روی میز کهنه قوطیه نسبتاًبزرگی رو برداشت و درش رو باز کرد و بطرف تخت بیژن رفت .

‫هنوز به بیژن زل زده بود وغرق فکر و خیال بود .

‫صدای مرد صاحب کلبه ،همونی که سالها بود سیمین رو مثل موم در دستش داشت مدام توی گوشش میپیچید. صدایی که میگفت:این روغن رو به پوستش بمال ....

‫سیمین به قوطیه روغن نگاه کرد و باز به فکر فرو رفت .

‫فکر میکرد دیگه هیچ حرف و کاری نیست که اون مرد انجام بده و باعث تعجبش بشه ،اما اینبار هم مثل همیشه موفق شده بود دربهت فرو ببرش .

‫اون مرد هیچ وقت دوست نداشت چشم مرد دیگه ای به سیمین بیفته .واسه همین بود که سالها سیمین رو اسیر خودش کرده بود .اما حالا برای چی از میخواست که اون روغن رو به تن بیژن بزنه؟

قوطیه روغن رو برداشت و به تخت بیژن نزدیک شد ،یهو در اتاق نیمه تاریک پاش به چیزی مثل بالشی روی زمین برخورد کرد.داشت میفتاد روی بیژن که بزور خودشو نگهداشت .

‫نمیدونست چرا اما قلبش تندتند به تپش افتاد . یه احساس عجیبی داشت .کلافه شده بود .میخواست قوطی رو پرت کنه توی اتاق و فرار کنه اما...

‫نزدیکتر شد و در قوطی رو باز کرد . نوک انگشتاشو در قوطیه روغن فروکرد و بعد قوطی رو کنار تخت گذاشت و آهسته دستاشو بهم مالید تا روغن به تمام کف دستش برسه .

‫آهسته دستشو نزدیک شونه های آفتاب سوختهءبیژن برد . اولین تماسش با پوست بیژن انگارعین شوکه برقی بود که بهش داده باشن . لرزید و دستشو پس کشید .

‫سالها بود که بجز داریوش دستش به هیچ مردی نخورده بود حتی این مرد مرموز جادوگری که سالها باهاش زندگی میکرد .

‫بخودش اومد و باز دستاش رو بطرف شونه های بیژن برد و آهسته روی اونها گذاشت . کمی به موهای بیژن خیره شد و بعد آهسته نوک انگشتاشو بسمت پایین کشید و آهسته دستهای روغنی خودشو به سرشونه و پشت کتف بیژن مالید .

‫صدای نالهء خفیف بیژن باز کمی ترسوندش . دستشو عقب کشید . ‫چند لحظه بی حرکت موند . هم میترسید و هم قلبش از هیجان سریع میتپید .

‫صدای ممتدنالهءبیژن بگوشش میومد .سیمین کم کم آروم شد و دستشو بطرف قوطی برد و باز هم کمی روغنی کرد و اینبار سعی کرد بدون توجه به ناله های بیژن به کارش ادامه بده .

انگشتاشو که آغشته به روغن بود روی پوست سرخ پشت گردن و کتف بیژن گشید .
‫========
‫چند متر اونطرفتر مالک در اتاقی که اونهم نیمه تاریک بود روی تختش نشسته بود و به مرد کریهی که رو بروش بود خیره شده بود .
‫مرد از مالک پرسید:چرا رفیقت انقدر حالش بد شده؟
‫مالک سکوت کرده بود و به چشمای مرد زل زده بود . انگار یک جنگ پنهانی بینشون بوجود اومده بود جنگ بین دو استاد . جنگی بین دو نیروی ماورا طبیعی .
‫مالک سکوت رو شکست و همونجور که به مرد زل زده بود گفت:کجاس؟بیژن سرجی کجاس ؟
‫ مرد که نگاهش تا عمق وجود مالک نفوذ کرده بود چشمش رو بست و سرش رو پایین انداخت انگار میخواست آتش بس بده .بعد سرش رو با لبخند بالا آورد و گفت :این سرجی یعنی چی ؟
‫مالک بدون توجه به لبخند مرد ،خیلی جدی گفت:چندوقت اینجا زندگی میکنی؟ نمیدانی سرجی یعنی آقا؟
‫مرد خنده ای کوتاه کرد و خیلی دوستانه گفت:من زیاد مسافرت کردم ،خیلی جاها بودم اگه زبون هر کشوری رو میتونستم حفظ کنم که خیلی خوب بود .
‫مالک گفت:‌زیاد مسافرت میکنی ها؟؟؟کجاها؟
‫مرد باز با خنده گفت:آره ،دیگه ارو پا ،آسیا ،افریقا ....
‫مالک که توچشمای مرد زل زده بود حرفشو قطع کرد و گفت:اسکاتلند ،مالت ، هند ،پاکستان ،ایران ،مصر ...آره؟ خوب فارسی رو یاد گرفتی .
‫مرد لبخندش محو شد و به چشمای مالک نگاه کرد .بعد دوباره خندید و گفت:آره خیلی جاها بودم این کشورایی رو که گفتی هم بودم .
‫مالک با همون حالت از تخت پایین اومد ،چشم از مرد برنمیداشت .پیرهن کهنه شو سریع به تن کرد و گفت : مصر بیشتر از همه جا رفتی نه؟
‫مرد باز قیافش جدی شده بود ،نگاه ها وسوالهای مالک عذابش میداد ،کمکم داشت عصبی میشد . .
‫مالک گفت :چرا خودتو ........
‫صدای نعرهء بیژن بهمراه جیغ وحشتناک سیمین از اتاق دیگه ای بلند شد .
‫مرد و مالک باعجله بطرف اتاق بیژن رفتن
مرد خواست در اتاق رو باز کنه ،کمی مکث کرد ،گویا میخواست چیزی به مالک بگه اما مالک بی توجه به مرد باعجله مرد رو پس زد و در رو باز کرد . یهو هرد سرجاشون میخکوب شدن .
‫سیمین کنار تخت روی زمین افتاده بود و مثل دیوونه ها شیون میکرد .بادستهای خونیش موهاشو میکند و جیغی وحشتناک میکشد .
‫بیژن هم مثل مار بدور خودش از درد میپیچید و تن خونیشو روی تخت میمالید
‫ادامه دارد ‫ ‫،،،،،،،، ‫ ‫

قسمت‫۸: نقاب شیاطین



سلام فرشته،منو میشناسی؟ من مهران هستم . همون مهران نفرت انگیز .

نمیدونم این این ایمیل به دستت میرسه یانه . اصلاً میخونیش یا پاکش میکنی ؟ ‫نمیدونم حرفمو چجوری شروع کنم ،از کجا بگم ؟

‫نوشتن برای من خیلی سخت بود . شاید باور نکنی اما واقعاًسخت بود .

‫در این صفحهء روزگار ،سرنوشت زندگی امثال منو همیشه دیگران نوشتند ،نه خود من . با نظر دیگران زندگی کردم و مطابق با سلیقهء دیگران درزنگیم برداشتم . قلم سرنوشتم همیشه به دست دیگران بود و هرطور که دلشون میخواست مینوشتن .

‫صفحهء روزگار بود و قلمی که به دست دیگران بود و جوهری که خون دل من بود . بخاطر همینه که میگم نمیتونستم برات بنویسم . من نوشتن بلد نبودم .همیشه دیگران مینوشتند و من میخوندم .

‫از من ناراحت نشو اما باید اینو بهت بگم که تو هم مثل من بودی . تو هم چشمت به حرف اینو اون بد .

‫میدونستم که معذبی . از بامن بودن از حرف زدن با من از ....خیلی چیزا ، وحشت داشتی .

به قولی ‫‫بعضی زخما هست که باید هر روز بازشون کنی و نمک روشون بپاشی تا از یادت نرن.من همیشه چشمم به زخمهام بود . زخمای وحشتناکی که توی زندگیم خوردم و دست نداشتم باز هم این زخما به دلم بشینه .

نمیخواستم دوباره گرفتار اون زخمایی بشم که یه عمر عذابم میداد. میدونستم تو هم مثل من زخمی هستی و تو هم نمیخوای باز درگیر بشی . واسه همین هیچوقت پا پیش نذاشتم و ازت گذشتم .

‫مجبورشدم خودمو با کس دیگه ای مشغول کنم که از یادم بری . که از یاد ببرمت . اما ای کاش هیچ وقت اینکارو نمیکردم فرشته .

‫کسی وارد زندگیم شد که مثل خوره تمام وجودمو گرفت . نمیدونم چی شد عین کسی که یه سیلیه محکم خورده باشه گیج بودم .

‫‫−‫میگن آدم توی تنهایی و بیکسی خیالاتی میشه . اما من که هیچ وقت تنها نبودم .این مصیبت درست زمانی به سر من نازل شد که همه دور و برم بودن . من از تنهایی به این اوهام و خیالات نرسیدم ،این این وهم و خیال بود که منو به تنهایی و بیکسی کشوند

فکر نکن که میخوام بهانه بیارم .نه . تو الآن ازدواج کردی و بچه داری ،ایشالا همیشه خوشبخت باشی .اما نمیدونم ...نمیدونم این حرفارو به کی بگم . نمیتونم دیگه تحمل کنم و توی خودم بریزم فرشته.باید به یکی بگم واسه همینه که الان دارم واسهء تو .....فرشته!!!؟؟؟ فرشته!!!؟؟؟

‫−−−−−

‫یک آن مهران بخودش اومد و متوجه شد به شکل خیلی مسخره ای روی مبل نشسته و داره روی لپتاپ خیالیش ایمیل تایپ میکنه .

‫دست و پاشو جمع کرد و زیر چشمی به میزی که گوشهءاتاق بود نگاه کرد . لپتاپش روی میز خاموش بود .

‫کلافه شده بود درحالی که سریع از جاش بلند میشد بلند گفت: دارم دیوونه میشم ،دارم دیوونه میشم .لعنت به تو سمیرا

−−−−−−

‫مهران مثل دیوونه ها توی خونهءکوچکش راه میرفت و بلند بلند باخودش حرف میزد و این کلمات رو پشت سر هم میگفت.

‫گاهی می ایستاد و به زمین خیره میشد . کمی به خودش میومد و میرفت گوشه ای مینشست یا خودشو به کاری مشغول میکرد تا دوباره دچار این وضعیت نشه .

‫اما مگه میشه ؟ فکر و خیال مثل طوفان و زلزله میمونن و بدن مثل یه کلبه که چه بخواد و چه نخواد در این طوفان و زلزله میلرزه .

‫حرکت دست ،لرزش انگشت ،حرکت چهره ، زمزمه وکم کم شروع کردن به حرف زدن و گاهی داد کشیدن و بلند قدم برداشتن و ... همهء اینا . بستگی داره این طوفان یا زلزله چقدر عظیم باشه و کلبهء جسم چقدر شکننده .

یهو‫بلند فریاد زد

‫− اصلاًنمیخوام بدونم ،نمیخوام درموردش حتی حرف بزنم .

‫صداش انقدر بلند و ناگهانی بود که خودش هم از شنیدنش وحشت کرد . کلافه شده بود حتی جرأت یک لحظه تنها موندنم نداشت . دستاشو بالا آورد و سرش رو گرفت و تند تند به حالت ناله گفت:دارم دیونه میشم...دارم دیونه میشم...دارم دیونه میشم...

لحظه ای ایستاد و چشماشو سفت بست بعد آهسته سرشو بطرف میزی که گوشهء اتاق بود انداخت و بطرف لپتاپ رفت .

‫تصمیم گرفت هرطورشده ایمیلی که ماههاست قصد نوشتنشو داره رو برای فرشته بنویسه .

‫لپتاپو روشن کرد و بطرف آشپزخونه رفت . لیوان آبی برای خودش ریخت و بطرف میز برگشت و روی صندلی نشست .

‫انقدر به خیالات خودش شک داشت که به اطراف خودش نگاه کرد و به لپتاپش دست کشید تا مطمئن بشه که کاری که میکنه توهم نیست .

سعی میکرد کلمه به کلمهء اون نوشته ای که در ذهنش بود رو درایمیلش بنویسه .

‫ صدای موبایلش بگوشش خور . اول نمیخواست اعتنا کنه اما لحظه ای نگذشت که کنجکاویش مجبورش کرد زیر چشمی به صفحهءموبایلش نگاه کنه .

‫اسم مهرداد رو روی صفحهءموبایلش دید .با تردید موبایلو برداشت

‫هنوز سلام نکرده بود که صدای بلند مهرداد بگوشش خورد

‫− معلومه کدوم گوری هستی؟ چرا جواب نمیدی؟

‫− علیک سلام من خوبم مرسی از احوالپرسیت .

‫− سلام و درد بی درمون ،صدبار زنگ خورد تا برداشتی . رفته بودی خیر سرت کنی؟

‫− نه رفته بودم خیر سر تو کنم

‫− نوش جان

‫−گوارای وجود .

‫− قربونم بری ،حالا بگو بینم خونه ای؟ جایی که نمیخوای بری؟

‫− نه جایی نیست که برم

‫− خوب پس ما داریم میایم

‫−ما؟ باکی هستی

‫− شهرام . یه چایی بذاری رسیدیم

‫− خیله خوب منتظرم

‫گوشی رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد

رفت طرف آشپزخونه و آب رو گذاشت که جوش بیاد . باخودش فکر کرد :الان که دیگه نمیتونم چیزی بنویسم بهتره ایمیلو بذارم واسه بعد. رفت طرف میز که لپتاپو خاموش کنه .

‫سرجاش خشکش زد. لپ تاپ خاموش بود . دست گذاشت روی لپتاپ . .سرد سرد بود انگار اصلاً روشن نشده بود



‫========

مهرداد زنگ خونه رو زد . هنوز دستشو برنداشته بود که مهران سراسیمه درو باز کرد .

‫مهرداد که با دیدن قیافهء وحشتزدهء مهران و در که به اون شکل سریع باز شده بود جاخورد و به چشمهای مهران خیره شد . شهرام پشت سر مهرداد بود گفت:خیره مومن . خبری شده

‫مهران با همون حالتی که داشت به مهرداد گفت : توزنگ زدی به من؟

‫مهرداد به تعجب بهش نگاه کرد و گفت: دیوونه شدیا . همین چنددقیقه پیش زنگ زدم بهت . چی شده مگه .

‫مهران انگار کمی راحت شده بود . نفس عمیقی کشید و با دستش به در تکیه داد

‫شهرام با نگاهی تمسخرآمیز گفت:تعارف نکن جون تو کار داریم نمیتونیم بیایم تو

‫مهران تازه حواسش جمع شد و خودشو سریع کشید کنار تا مهردادوشهرام برن توی خونه . مهرداد همونجور که باتعجب به مهران نگاه میکرد گفت:کسی که تو خونه نیست؟

‫ − نه ،کی ؟کسی اینجانیست .

‫− چمیدونم ،عین خل و چلا میپری بیرون ،میگی تو زنگ زدی به من؟جلوی درو هم که گرفتی . گفتم شاید کسی توی خونه هست .

‫− نه بابا بیا تو

‫هرسه وارد خونه شدند . مهرداد و شهرام هرکدوم روی یه مبلی ولو شدن .مهران رفت چای بیاره .

‫لحظهء زیادی نگذشت که مهرداد نگاهی با اشاره به شهرام کرد . وشهرام بلند گفت:

‫−مهران؟این لپتاپتو با اجازه من چند لحظه روشن میکنم .

‫مهران که انگار باز یاد اون صحنه ها افتاده بود با صدایی لرزون گفت: بازکن .دیگه چرا اجازه میگیری؟

‫شهرام درحالی که بسمت لپتاپ میرفت به شوخی گفت: خواستیم یه بار با کلاس بشیم و ادبو رعایت کنیم ،بده؟

‫======

‫ مهران سینیه چای رو روی میز گذاشت و خودش روبروی مهرداد نشست . یک نگاهی به شهرام که مشغول نوشتن در اینترنت بود انداخت و به مهرداد گفت: چه خبرا ؟

‫مهرداد نفس عمیقی کشید و دستشو برد جلو و لیوان چایی رو برداشت و گفت: خبر که زیاده

‫بعد کمی از چای خورد و لیوانو توی دستش نگهداشت . انگار منتظر بود شهرام بیاد تا حرفشو شروع کنه .

‫انگار مهران هم متوجه رفتار مهرداد شد و روشو برگردوند و به شهرم گفت:

‫−چه خبرا شهرام ؟

‫شهرام پشتش به مهران بود . بدون اینکه برگرده ،کمی مکث کرد و گفت:

‫− پول داری ؟

‫− پول ؟چقدر .

‫− هرچی بیشتر بهتر

‫− آخه چقدر ؟

‫− واسه سفر میخوام .

‫شهرام منتظر جواب مهران بود ،اما جوابی نشنید . چندلحظه گذشت ،صدای مهردادو شنید که میگفت:

‫− چی شد ؟ داری یا نه؟ به چی زل زدی؟ چت شد یهو؟

‫یه حسّ غریبی تمام وجود مهران رو گرفته بود . انگار این صحنه رو قبلاً دیده بود . توی خواب یا بیداری؟ حتی جواب این سوالم نداشت . انقدر این صحنه براش تکراری بود که ....

‫یهو بلند گفت :آ ره منم میام .

‫مهرداد با تعجب گفت :مگه میدونی کجا داریم میریم .؟

‫مهران باز گیج شده بود . میدونست یه جایی باید بره اما یادش نبود کجا . فقط ترسش لحظه به لحظه بیشتر میشد .

‫رنگش پریده بود . حس میکرد با برگشتن شهرام بطرفش اتفاق شومی بیفته اما نمیدونست چه اتفاقی یا چه صحنه ای رو میبینه .

‫مهرداد گفت:تو از کجا میدونی؟حاجی با تو هستما

‫− همهء این حرفا رو انگار قبلاً شنیده بود . نمیخواست بطرف شهرام نگاه کنه .میترسید . همونجور که به مهرداد خیره شده بود گفت:

‫− ولش کن ،بگم از کجا میدونم فکر میکنی دیوونه شدم

‫− راحت باش من همینجوریشم فکر میکنم دیوونه ای . حالا کار نداریم . آقاجان وحید داره میره پاکستان ،من و شهرامم داریم میریم باهاش .پول لازمیم خلاصه . اگه پول داری خودتم بیاوگرنه قرض بده اومدم دوسه هفته بعدش بهت پس میدم .

‫مهران با تعجب گفت:پاکستان ؟!

‫مهرداد که کلافه شده بود باعصبانیت گفت: اه بمیری عین ماست میمونی ،انقدر بدم میاد این آدما که حرفشونو نصفه میزنن . مگه نگفتی میدونی؟ خوب منم میگم ....

‫شهرام حرف مهردادو قطع کرد و گفت:آقا جان بذار یه بارکی بگیم دیگه

‫بعد روشو کرد به مهران و گفت:

‫− ببین جیگر . بیژن حالش خیلی بده تو پاکستان .این رفیق پاکستانیش که باهاشه به وحید ایمیل داده عکس بیژنو هم فرستاده گفته وضعش خیلی وخیمه . اومدن تو دردی رو دوا نمیکنه فقط خرجمون بیشتر میشه . اگه پول داری قرض بده بریم برگشتیم بهت میدیم .

‫مهران بدون اینکه حرفی بزنه به سمت شهرام خیره شده بود . اما شهرامو نمیدید . چشمش روی صفحهء لپتاپ بود و با وحشت داشت اونو نگاه میکرد .

‫شهرام متوجه شد و گفت:این عکسیه که مالک ،یعنی همین رفیق بیژن فرستاده . پشت بیژنه از کتف تا کمرش . داستانش طولانی واست بعداً تعریف میکنم . چیکار میکنی حالا .

‫مهران زبونش بند اومده بود . این تصویرو قبلاً دیده بود . عجیب بود خیلی عجیب بود . تازه یادش افتاد اون پیرزنی که توی کابوسش میدید ،اون درختی که توی دستش بود و به در میکوبید یه همچین علامتی روش بود .

‫علامت که نه ،یه نوشته . یه اسم . (آذرفر)

‫بدون اینکه حرفی بزنه سریع از جاش بلندشد و بطرف لپ تاپ رفت . با صدایی که بزور شنیده میشد گفت:آذر فر

‫مهرداد گفت :میدونی یعنی چی؟

‫مهران سرشو به علامت منفی تکون داد .‫ بعد بلند گفت :منم میام . بلیطو رزرو کن

شهرام که انگار حوصلهءبحث نداشت سریع گفت: یکی باید پول بلیطهارو بده بقیه هم خرج سفرو بدن بعداً کم و زیادشو باهم حساب میکنیم . پول به اندازهء کافی داری تو حسابت که بلیط بگیرم؟‌

‫بدون اینکه منتظر جواب مهران بشه صندلیشو چرخوند و برگشت بطرف لپتاپ و گفت: بذار اول ببینم چند میشه واسه چهارنفر . راستی مهرداد یه زنگ بزن به وحید ببین اگه کار نداره پاشه بیاد اینجا .

‫مهرداد درحالیکه داشت موبایلشو درمیاورد به مهران گفت ،غذامذا داری تو خونه؟ مهران با منمن گفت:

‫−نه اما یه چیزی درست میکنم .

‫− لازم نکرده ،گشاد میرزا ساعت ۳ بعدازظهره تازه میخواد یه چیزی درست کنه . میگم وحید تورا پیتزا بگیره . الووو کجایی ....

‫مهرداد شروع کرد با وحید حرف زدن . مهران برگشت که ببینه شهرام بلیط پیدا کرده یانه که یهو انگار برق تمام وجودشو گرفته باشه به صفحه مونیتور خیره شد

شهرام خندید و گفت ای کلک ،پس بگو حواست کجاس .عکس حاج خانومو گذاشتی روی دسکتاپت ،ایول بابا. اینا چه زیر عکسش نوشتی؟کلک ،اوه اوه اسمشم که فرشته خانومه

‫بعد شروع کرد به خندیدن .اما خبر نداشت که قلب مهران از وحشت و تعجب کم مونده بایسته .زبون مهران بند اومده بود و افکارو خیالات و تمام صحنه های که براش قبلاً اتفاق افتاده بود الان داشت با سرعت نور در مغزش میگذشت . درست همون نامه ای که میخواست بنویسه زیر عکس فرشته بود که روی دسک تاپ نمایان شده بود .

‫ادامه دارد ‫،،،،،، ‫

قسمت‫۹: نقاب شیاطین


‫دوس دارم اگه روزی بچه دارشدم بتونم خوب ازش محافظت کنم.هیچ کس جز من نمیتونه از بچّم محافظت کنه .
مراقبت کنم ازش . فقط من میتونم من حفظش کنم . حفظش کنم از .....
‫از خودم . باید از خودم حفظش کنم . از خودم از افکارم از همهء چیزایی که بودم و هستم دورش کنم . همیشه آدما گرفتار افکار پدرو مارشون هستن. آدمایی که اکثراً پایهءافکارواعتقاداتشون ریشهءاعتقاداتشون از بچگی رشد کرده و امروز فقط شاخ و برگش دادن .
‫دنیای امروز از همیشه بدتره . نمیدونم چرا هرچقدر هم این آدما درس خونده باشن اما باز این لجبازیه بچگونه توی وجودشونه .
‫هیچ کس ...نه هیچکس نمیتونه مثل من ازبچّم محافظت کنه . بایدتا میتونم از خودم دورش کنم . ازافکارم ،ازعقایدم . راجع به هیچی نباید باهاش حرف بزنم و عقیدمو بهش بگم . باید خودش بشینه فکر کنه و به نتیجه برسه .
‫همهءبدبختی ما همینه که طوطی وار حرفای پدرمادرامونو تکرار میکنیم بدون اینکه راجع به اونا درست فکر کنیم ...اصلاً ما اگه .....
‫−به چی فکر میکنی ؟
‫صدای مهرداد وحید رو بخودش آورد .همونجور که داشت از پنجرهء کوچک هواپیما به بال هواپیما نگاه میکرد ،لبخندی زد و گفت: به بچّم
‫مهرداد چشاشو گرد کرد و باتعجبی توأم با شیطنت گفت: بچّت . کلک نکنه رفتی یه جایی گند بالا آوردی . کی بچه دارشدی و ما خبرنداریم؟
‫وحید سرشو برگردوند و به مهرداد که سمت چپش نشسته بود بالبخند نگاه کرد .
‫مهرداد گفت: جدی بچه دارشدی؟ نکنه بریم پاکستا یهو یقه مونو بگیرنا . عقدش کردی طرفو ؟شوخی ندارنا ،میزنن سنگسارمیکننمون . تا هواپیما حرکت نکرده راسشو بگو ببینیم اگه خطریه
وحید همچنان بالبخند به مهرداد نگاه میکرد و شیطنت از چشماش میریخت
مهران که داشت ساک دستیشو در صندوق بالای صندی جا میداد به طرف مهرداد برگشت و گفت:چته چقدر حرف میزنی . باز تو سوار هواپیماشدی از ترست شروع کردی به ورور کردن؟
‫مهرداد گفت: ترس چیه بابا؟ من فقط ازلحظهء بلندشدن هواپیما بدم میاد
‫مهران پوزخندی زد و گفت:بدت میاد یا میترسی ؟
‫مهرداد با قیافهءجدی گفت:فرقش چیه ؟ حالا بترسم یا بدم بیاد چه فرقی داره؟آدم از چیزی که بترسه بدش میاد دیگه
‫مهران خودشو کشید عقب تا شهرام هم ساکشو بذاره توی صندوق بالای صندلی و درحالیکه میخندید گفت:خجالت بکش نره غول ،با این هیکل و سن و سال آدم از هواپیما میترسه؟
‫مهرداد باز با جدیت گفت: الاً صحبت سر هواپیما نیست که تو بیخودی حرف میزنی . این بابا معلوم نیست چه غلطی کرده توی پاکستان میترسم بریم ،بگیرن و چوب تو آستینمون کنن . میگه بچه دارشده .
‫مهران نگاهی به چهرهء وحید انداخت . بعد به مهرداد گفت: سرکار گذاشتت .
‫مهرداد بطرف وحید برگشت و گفت: آره؟ تو اون روحت .
‫وحید لبخندتلخی روی لبش بود .سرشو چرخوند و باز از پنجره به بال هواپیما نگاه کرد . یهو مهرداد از جاش بلند شد و پرید سمت چپ هواپیما و رفت روی صندلیه دوم جای مهران نشست .
‫بعد با حالتی حق بجانب به مهران گفت :تو برو پیش این بشین من حال و حوصلهءبیمزگیاشو ندارم .
مهران هاج و واج نگاهی به وحید کرد که سرشو به طرف پنجرهء هواپیما کرده بود و داشت به بال هوا پیما نگاه میکرد . یجوارایی معذب بود .دوست نداشت کنار وحید بشینه ،میدونست از روزی که برگشته رابطهء خوبی باهاش نداشته .
‫همونجور مردد ایستاده بود که یهو صدای مهرداد رو شنید که به شهرام میگفت،بیا، تو اینطرف بشین
‫شهرام باتمسخر و درحالیکه داشت جاشو با مهرداد عوض میکرد گفت: تو باید الاغ سوارشی ،آخه نره غول آدم از هواپیما میترسه
مهرداد همون حرفو تکرار کرد که من نمیترسم و بدم میاد و ...به همین ترتیب صحبت شهرام و مهرداد ادامه پیدا کرد .
‫−−−−
‫مهران زیر چشمی به وحید نگاهی کرد . خیره شده بود به بال هوا پیما و زیر لب چیزی نا مفهوم نجوا میکرد .
با زور و بی میلی کنار وحید نشست . نمیدونست چیکار کنه .
‫خیلی حالت بدیه ، وقتی با کسی نه قهر باشی و نه آشتی. نه بتونی سکوت کنی و نه بتونی حرف بزنی . خیلی معذب میشی . هر حرکت و رفتارت مصنوعی میشه و بطور عجیبی مسخ میشی و روی حرکات و حرفات تمرکز نداری و همش حواست به اونه .
‫این دقیقاً همون حالتی بود که مهران داشت . علاوه بر اون خیلی کلافه و عصبی بود .
‫نمیدونست چرا انقدر وحید باهاش بد شده. باخودش میگفت:آخه اگه موضوع احضار ارواح و اینچیزاس که خوب مرتیکه خودت خواستی مگه من مجبورت کردم . تازه مگه کارمن بود؟همه باهم بودیم . مسئله هم کاملاًتفریحی بود . چمیدونستم این چیزا پیش میاد .
‫اعصابش خورد بود و کلافه شده بود . از یک طرف میخواست یقهء وحید رو بگیره و بگه : هی!چه مرگت شده تو . واز طرف دیگه غرورش اجازه نمیداد و دوست داشت مثل خود وحید با بی محلی جوابشو بده .
‫هنوز صدای جروبحث مهداد و شهرام بگوش میرسید . تصمیم گرفت خودشو قاطیه صحبت اونا کنه تا فکر وخیال وحید از سرش بره . سرشو به سمت اونا چرخوند تا حرفشونو بشنوه .
‫مهرداد هنوز داشت راجع به بچه ای که وحید صحبتشو کرده بود حرف میزد
مهران ‫با حالتی کلافه در دلش گفت: ای لعنت به این وحید .
‫−چندساعت طول میکشه؟
‫انگار مهرانو برق گرفته باشه ،شوکه شده بود . برگشت به وحید نگاه کرد . با کمی مکث خودشو جمع و جور کرد که نشون بده بی تفاوته بعد به آرومی گفت:
‫− من چمیدونم . تو رفتی پاکستان .تو باید بدونی چقدر طول میکشه.
‫وحید با همون خونسردی گفت: سفر ما که یه روز و نیم طول کشید . ولی بستگی به شرکت هواپیمایی داره ،گفتم شاید این سری زودتر برسیم
‫مهران با چشمایی که از تعجب گشاد شده بود گفت: یه روز و نیم؟ مگه با شتر رفتین؟
صدای مهماندار هواپیما اومد که از مسافرا میخواست کمربندشونو ببندن . وحید درحالیکه کمربندشو میبست گفت: نخیر با هواپیما رفتیم . اول فرانکفورت رفتیم و ۶ساعت معطل شدیم بعدشم رفتیم قطر ۱۸ ساعت موندیم توی ترانزیت بعد دوباره ۳ ساعت معطلمون کردن چون ...نمیدونم چی شده بود بعدشم از قطر تا خود کراچی صدبار اشهدمونو خوندیم چون با یه طیاره ای رفتیم که ...صد رحمت به توپولوف . خواستم بگم که بدونی .
‫مهران که هنوز میخواست جلوی وحید کم نیاره ،چهره ای بی تفاوت بخودش گرفت و گفت: درهرصورت هرچقدر طول بکشه فرقی نداره . راجع به هواپیما هم بهتره این چیزارو واسه مهرداد تعریف کنی که از هواپیما میترسه ، یا بقول خودش بدش میاد .
‫وحید سکوت کرد و باز به بال هواپیما خیره شد .
‫−−−−
‫هواپیما وارد باند شده بود و داشت شتاب میگرفت تا پراوز رو آغاز کنه .
‫مهران بالبخند موذیانه ای ،بطوری که مهرداد متوجه نشه با گوشهءچشم بهش نگاه کرد ،همین حالت رو شهرام داشت .هردو علاقه داشتن که به چهرهء رنگ پریدهء‌مهرداد نگاه کنن که دستشو محکم به دستهء صندلی گرفته بود و با چشمایی گشاد شده به روبرو خیره شده بود .
‫هواپیما بلند شد و رفته رفته قیافهء مهرداد هم به حالت طبیعی برمیگشت .
‫مدتی گذشت تا هواپیما به بالای ابرها رسید ،صدای مهماندار هوا پیما شنیده میشد که میگفت مسافرا میتونن کمربندهارو باز کنن .
‫وحید همونجور که هنوز با بال هواپیما نگاه میکرد یهو گفت:نگفتم که بترسونمت
‫مهران که از حرف وحید جا خورده بود ،سرشو بطرف اون برگردوند و گفت:چی؟
‫− گفتم که این حرفو نزدم که بترسونمت ، واقعاً زمانی که با بیژن داشتیم میرفتیم کراچی فکر میکردم هرلحظه ممکنه هواپیما سقوط کنه .
‫− خوب هردفعه که قرارنیست اینجوری بشه .
‫− نه ،قرار نیست هردفعه اینجور بشه
‫بازهم مهران خواست که قافیه رو نبازه وبا بیتفاوتی گفت:به درک ،حالا سقوطم کرد که کرد .روشو کرد به طرف مهرداد و شهرام . شهرام هنوز داشت سربه سر مهرداد میذاشت .باز صدای وحید رو شنید که گفت:
−بهاولپور
‫سرشو برگردوند و گفت:چی؟
‫اما وحید انگار تو افکار خودش غرق شده بود و باز داشت از پنجره به بال هواپیما نگاه میکرد و زیر لب زمزمه ای نامفهوم میکرد .
‫مهران این اسم براش خیلی آشنا بود ، یادش نبود کجا شنیده این اسمو اما هرچی بود که ضربان قلبشو تندتر کرده بود .
‫دستشو روی بازوی وحید گذاشت و تکون خفیفی بهش داد . وحید انگار از خواب پریده باشه یهو برگشت بطرف مهران .
‫− چی گفتی؟
‫−چی؟
‫− میگم چی گفتی؟‌بهاولپول چیه؟
‫− بهاولپور؟
‫−آره همون
‫− از کجا شنیدی؟
‫مهران باتعجب گفت: همین الان خودت گفتی بهاولپور
‫وحید ، کمی مکث کرد ، گویا تعجب کرده بود که چجوری انقدر در افکارش بوده که حرف زدن خودشو متوجه نشده
‫بعد به آرومی نگاهی به مهران کرد و گفت: شرق پاکستان تا شرق هند طرف و بنگال .
‫−اسم یه منطقس؟
‫− تقریباً
‫−یعنی چی تقرباً؟
‫− یعنی از دیراور و بهاولپور باید شروع کنیم تا جنوب و شرق هند و حتی تا اطراف بنگال .
‫−چیو شروع کنیم؟ مگه قرار نیست بریم بیژنو ....
‫وحید وسط حرفش پرید و گفت:نه . تازه شروع شده .
‫مهران نمیدونست چی بگه ،افکار مختلفی باسرعت زیاد به مغزش هجوم آورده بودن . انقدر شوکه شده بود که حرف نمیزد و فقط به روبروش خیره شده بود . انگار میدونست کجا داره میره . بااینکه تاحالا پاشو توی هند و پاکستان نذاشته بود اما انگار داشت بطرف خونهء خودش میرفت . کم کم داشت کابوسشو بیاد میاورد ....اون پیرزن . اون فریادهای وحشتناک انگار همهءاینا رو در......
‫ صدای وحید رشتهءافکارشو پاره کرد .
‫− میدونی اصلاً اولینبار درتاریخ جادوی سیاه از طرف همین بنگال اومده و....
‫رفته رفته صدای وحید در گوش و ذهنش محو میشد و تصاویر عجیبی جلوی چشمش میومد . انگار داشت خواب میدید .
‫آهسته اما با تعجب و وحشت به دور وبرش نگاه میکرد . انگار این صحنه هارو قبلاً هم دیده بود . مثل فیلمی که برای دومین بار ببینه ،همه چیز براش داشت تکرار میشد .
‫قبلاً هم براش یه همچین اتفاقی افتاده بود اما نه به این واضحی . ثانیه به ثانیه میدونست چه اتفاقی میفته .
‫هرچی بیشتر میگذشت فاصلهء ذهنش از اتفاقاتی که داشت میفتاد بیشتر میشد و آیندهء دورتری رو میتونست ببینه . واین سرعت و فاصله گرفتن بیشتر و بیشتر میشد . .وحشت همهءوجودشو گرفته بود ،همهءاین صحنه ها رو قبلاً دیده بود اما نمیدونست چرا فراموشش شده بود . بدنش از وحشت خیس عرق شد .
‫========
‫صدایی بلند از جا پروندش . چشمش رو باز کرد و وحید و شهرام و مهرداد رو بالای سر خودش دید که با تعجب و کمی ترس بهش خیره شدن . سرشو کمی بالا آورد . دید همه دارن وسائل و ساکهاشونو برمیدارن .
‫مهرداد باهمون حالت که نگاهش میکرد گفت: حالت خوبه؟رسیدیما
‫شهرام دستشو گذاشت روی صورت مهران وگفت: چت شد یهو؟ضعف کردی؟ همش حرف میزدی توخواب .
‫مهرداد سرشو بعلامت تأیید تکون داد و گفت:آره همش داشتی هذیون میگفتی .
‫مهران هاج و واج به مهرداد و شهرام و وحید نگاه میکرد و با چشمای گشاد و در حالی که دستش میلرزید سعی میکرد به خودش مسلط بشه .
‫وحید گفت:اگه حالت بده بگو ها ما تازه وسط راهیم . تو هواپیمای بعدی یا توی پاکستان بیفتی رو دستمون مصیبته ها .
‫مهرداد به وحید گفت:نه بابا تب که نداره ، حالش خوبه ،حتماً خواب بد دیده . آره مهران؟ پیرزنه کیه ؟ هی میگفتی پیرزنه . انگار خواب یه پیرزن دیده بودی . خوابت یادت میاد ؟ یا میگفتی سمیرا یا هی میگفتی پیرزنه . هوی با تو ام ،حالت خوبه؟
‫مهران رنگش عین گچ شده بود ، بزور از جاش بلند شد . زیر لب گفت :چه فرقی میکنه؟ هردوشون یکی هستن . سمیرا . بریم خونهء سمیرا
‫ شهرام گفت: خونهء سمیرا چیه دیگه ، حالت خوبه؟
‫وحید شونه شو گرفت و گفت :ببین ،حواست سرجاشه ؟ اگه ...
‫مهران با حالت عصبی گفت:آره بابا حواسم سر جاشه داریم میریم خونهء پیرزنه
‫وحید با ناراحتی گفت: کدوم پیرزنه؟ بابا قاطی کردیا ،داریم میریم ....
‫مهران حرفشو قطع کرد و گفت: داریم میریم بهاولپور ... خیالت راحت شد ؟

created by Farsiboard, www.farsiabzar.com