مقدمه
بعداز ظهر چندروزپیش خسته و کوفته کلیدوانداختم تودر که وارد بشم انگار یه چیزی پشت در بود دروبزوربازکردم نگاه کردم دیدم یه عالمه پاکت نامه (همون نامه های فدایت شوم ،شامل قبض هایی که باید پرداخت کنم)و روزنامه وکاغذهای رنگ وارنگ تبلیغاتی وکفش پشت در ریخته, با اعصاب خرد وبدنی خسته یک نگاه نفرت انگیزی به زمین انداختم.غرغر کنانزیر لب گفتم: نگاه کن توروخدا اینجاشده عین دم در مسجد .وبعد صدامو بردم بالا :آخه مردشور برده از صبح تاحالا تو خونه یی ،میمردی این آت آشغالارو از اینجا جمع کنی؟ حداقل این کفشارو میزاشتی تو جاکفشی.
سپهراز تو آشپزخونه با خنده گفت :باز تو سر کار با یکی دعوات شده مثل سگ اومدی پاچه بگیری؟خوب دارم غذا درست میکنم دستت میشکنه خودت برشون داری؟
با حرص کفشارو پرت کردم تو جاکفشی روزنامه هاروهم ورداشتم اومدم ریختمشون رو میز حال .حوصله نداشتم قبضهارو از آگهی ها جدا کنم یه چرخی بی هدف تو پذیرایی زدم،صدای سرخ شدن پیاز تو آشپزخون میومد و جابجایی ظرفها گفتم چایی داریم؟ همزمان با صدای بازشدن شیر آب سپهر گفت :چایی موندس مال ظهره ،الآن میزارم.
رفتم تو اطاق حوله رو برداشتم رفتم تو حمام .درسته هوای اینجا زیاد گرم نیست اما از شدت کار و اعصاب خرد احساس تب داشتم آب سردو باز کردم و رفتم زیر دوش .سپهرراست میگفت بازم سر کارم با یکی ازین همکارام دعوام شده بود ،خیلی سخته با آدمایی که نسبت به خارجیها بدبین هستند همکارباشی ،اونم با اعصاب من و نیش و کنایه اونا.
از حمام اومدم بیرون بی حوصله روی مبل نشستم ،میدونستم تا سپهر غذاش پخته نشه منم نمیتونم چرت بزنم ،کافیه برم طرف تختخواب اون موقع هست که هی غر میزنه :چرا خوابیدی،الآن غذا درست میشه،پاشو تن لش......
رموت کنترل تلویزیونو برداشتم ببینم تلویزیون چی داره؟تا غذا درست میشه منم یک نگاهی به تلویزیون میندازم.
خیلی حال آدم گرفته میشه ، چجوری بگم حسّمو? ،بیش از بیست کانال فارسی زبان وجود داره اما حتی یکیش هم برنامه درست وحسابی نداره .
کانال هارو یکی یکی عوض میکردم از شبکه های سیاسی گرفته تا موسیقی و ....همشون چرت همشون مزخرف.همینجور کانالهارو عوض میکردم شبکه جام جم ۱ بازم موسیقی سنتی شبکه جام جم دو گفتگوی سیاسی شبکه خبر,گزارش روضه خونی مراسم تدفین نمیدونم کی شبکه طپش.،،، یکهو کانالو برگردوندم روی شبکه خبر شوکه شده بودم ازروی مبل بازانو بطرف تلویزیون رفتم همینطور بهش خیره شدم
نه مگه میشه ؟شاید شبیهشه .یعنی بعدازبیست سال ؟امکان نداره.این مرتیکه که میگفت ازشون بریده چیشده که شده روضه خون اونم روضه خون گردن کلفتا؟خودشه نه جدی جدی خودشه فقط موهاش سفید شده ،عین قدیمشه ،به خودم گفتم خوب مردک چی میخوره که بهش نسازه
صدای سپهر رشته افکارمو پاره کرد :جان مادرت بذار من که رفتم خونم بشین هرچقدر دوست داری روضه گوش کن بزن یه کانال دیگه.
ازینجا به بعدش اصلاًدرست یادم نیست تمام مدتی که با سپهر غذا خوردیمو نشستیم وبعد خداحافظی کرد مثل آدمای مسخ شده همش تو فکر اون تصویر بودم حتی موقع خداحافظی سپهر یه چیزی گفت که اصلاًیادم نمیاد فقط آخر حرفش که داشت کفششو میپوشید گفت را یادمه :حتما بیاریشا من احتیاجش دارم .هنوز یادم نیست چیو باید میبردم واون احتیاج داشت.
داشت شب میشد توی خونه تنها نشستم بدون اینکه بفهمم رفتم تو بیست سال پیش همه چیز جلوم بود همه چیز حتی چیزایی که ندیده بودمو چیزایی که ازاین واون بگوشم رسیده بود.
قسمت اول
چوپان راستگو
نفس نفس میزد و میدوید گاهی به پشتش نگاه میکرد و بعد سریع بطرف ماشین نگاه میکرد پیش خودش میگفت رحیم نکنه از هول گنج خودتو بیچاره کنی نکنه گنج که گیرت نیومد هیچ گله گوسفندارو هم بباد بدی ماشینو دید که کنارتک درخت ایستاد خودشو پرت کرد زمین و مثل ببری که منتظر شکارش میمونه چشم دوخت به ماشین،آهسته گفت :حدس میزدم اینجارو پیداکنی،چالش کن و برو بعد باشیطنت گفت:من هواشودارم.
از همون اول که چشمش به ماشین افتاد شک کرده بود .آخه ماشین وسط بیابون اونم اینجوری سردرگم !!!؟؟؟ یه خبری هست،حتماًیه گنجی چیزی باید باشه .
گوسفنداروولکردودوید دنبال ماشین میدونست برای پنهان کردن گنج هیچ کجایی بهتراز یک تک درخت نیست .چون نشونه خوبیه و به راحتی میشه پیداش کرد .
حدسش درست بود راننده خیلی سریع ازپشت فرمان پیاده شد و دوید صندوق عقب ماشینو بازکرد و بیل وکلنگوبرداشت و دیوانه وار زمینو میکند
رحیم بازم آهسته زیر لب گفت آآآآی چته؟مگه میخوای چاه آب بکنی بازم لبخندی زد و باشیطنت گفت اصلاًمیخوای بده من گنجو برو ،من خودم برات میکنم.وباز هم مثل شکارچی ،در کمین شکار نشست .
با اینکه فاصله چوپان با مرد و درخت نصبتاًزیاد بود اما هربار که مرد کلنگ را باشدت به زمین میکوفت صدای ناله اش بر اثر ضربه بگوش میرسید ناله ای از سر وحشت واضطراب
چوپان پیش خود گفت:حتماًسر شریکشو کلاه گذاشته داره تک خوری میکنه یا دنبالش میگردن که بکشنش ومالشو ازش بگیرن وگرنه اینهمه عجله واسه چی؟اما خود چوپان هم یک لحظه وحشت کرد.نکنه کس دیگه یی هم اینجاست؟کسی دنبالش نبود؟آهسته و با دقت دورتادور را نگاه کرد گله گوسفندش ازدور مثل یک نقطه بود دورتادورش فقط بیابون ...
برگشت :ای لعنتی داره چاله را پر میکنه ،حواسم پرت شد نفهمیدم چوبیه گنجش یا گونی ؟بعد دوباره بخودش گفت مسئله ای نیست وقتی درش اوردم میفهمم.
مرد مثل برق چاله را پر کرد و دوید بطرف ماشین پشت فرمون نشست دوباره درو بازکرد سریع رفت بیل و کلنگو که جا گذاشته بود را توی صندوق عقب جاداد و نشست پشت ماشین با سرعت هرچه بیشتر از اون تک درخت دور و درورتر شد .
چوپان مدتی به همان شکل روی زمین دراز کشیده بودوبه خط غباری که دنبال ماشین کشیده میشد خیره شده بود.باخودش میگفت:نکنه باز چیزی جا گذاشته باشه؟نه باباچیزی جز بیل و کلنگ که همراهش نبود .اما اگه کسی مثل من زاغشو چوب زده باشه چی ؟یه کم صبر کنم بهتره ،ای تف به این شانس بارون هم الآن شروع میشه من که بیل ندارم خاکو بکنم،الان بارون که بیاد خاک میشه گل و با دستام باید اونجارو بکنم پدرم در میاد بی انصاف چقدر هم چاله رو گود کند!اما فکرشو بکن رحیم تو این چاله با این عظمت چه ثروتی پنهان شده.
به اطراف با دقت نگاه کرد ،آهسته سر جاش ایستاد بازهم دورتادور خودشو نگاه کرد .هیچ چیزی دیده نمیشد حتی غبار پشت سر ماشین هم خیلی وقت بود که ناپدیدشده بود آهسته بطرف درخت رفت وبا دقت به اطراف نگاه میکرد شدت بارون بیشتر و بیشتر میشد به سرعت خودش هر لحظه اضافه کرد تا آخر سر با سرعت بطرف درخت دوید .
به دم درخت رسید بی معطلی با چنگ گلهارو میکند و به دور پرتاب میکرد و بلند بلند با خودش حرف میزد :رحیم بکن رحیم بکن که دورهءبدبختی تموم شد ،ای لعنت به این بارون بیموقع هرچی میکنم بازآب میریزش تو چاله.
با شدت و سرعت چنگشو توی گلها فرو میکرد و به دور پرتاب میکرد نشست روی چاله هردوپاشو از دوطرف بازکرد تاسعی کنه کهتا اونجایی که میتونه جلوی آبی که وارد گودال میشد را بگیره. دوباره با چنگش گلو کند و به دور پرت کرد ناگهان دستش به کیسه ای که زیر گلها بود خورد یک لحضه مکث کرد وداد زد پیداش کردم پیداش کردم .گلهای دور کیسه را پرت کرد با چشمانی پراز شعف شروع کرد به کندن اطراف کیسه شرشو از گودال آورد بیرون باز اطرافو با دقت نگاه کرد ،نه اطرافش هیچ خبری نبود .مثل اینکه یک لحظه یاد گله ای که تو بیابون ول کرده بود افتاد بعد دوباره سریع نشست در گودال و گفت ،گور پدر هرچی گوسفندو صاحب گوسفند.
اطراف کیسه بقدر کافی کنده شده بود با خودش گفت کافیه دیگه همین که دورش خالی شد میتونم بکشمش بیرون،سرشو بالا برد روشو کرد به طرف آسمان باخنده گفت حالا هرچقدر میخوای ببار .
دست انداخت سر کیسه را پیدا کنه جسم سفتی تو کیسه حس کرد با خودش گفت:نکنه مجسمه طلا باشه یا شمش یا... حالا چحوری اینهمه رو با خودم ببرم؟یه مثقالشم نمیزارم جا بمونه شده کمرم بشکنه همشو میبرم .بافشار سر کیسه را به بالا کشید خیلی سنگین بود با دوزانو توی گودال نشست دستشو دور سر کیسه چرخوند و اونو دور دستش پیچوند و با شدت ببالا کشید کیسه پاره شد و سر خیس دختر با چشمان باز به بیرون اومد .از وحشت به پشت افتاد و خیره خیره به جسد دختر نگاه میکرد ،چشمای دختر باز و بی روح به گوشه گودال خیره بود .
از ترس نفسش به شماره افتاده بود،فکراینجارو نکرده بود حدس میزد تو اون کیسه هر چیزی باشه غیر از جسد شدت بارون بیشتر شد ،تمام تنش میلرزید جس کرد روح دختر الآباید همون اطراف باشه با سرعت به طرفی که ماشین رفته بود شروع به دویدن کرد و داد میزد کمک ،کمک جسد ،کمک کنید جسد ،کشتنش کشتنش
ادامه دارد.....
//////////////////////////
قسمت ۲
با حالت تشنج از خواب پریدم ،حالت تنگی نفس داشت خفم میکرد انگار بعد از مدتها بازهم بختک روم افتاده بود میلرزیدم و لحافو دور خودم میپیچیدم احساس میکردم تمام این ساعات بیدار بودم و ساکت چشامو بسته بودم و در گذشته ها سیر میکردم .باز چشمامو بستم و توی رختخواب چرخیدم ،مدام وول میخوردم ولی این بیخوابی لعنتی خوابو از چشام برده بود .نه فایده ای نداشت بلندشدم رفتم تو پذیرایی ،تیک تیک ساعت نگاهمو بی اختیار بطرف ساعت کشوند ،ای وای تازه ساعت ۲ نصفه شبه ساعت ۶ باید بلند میشدم و میرفتم سر کار ای خفه شی بهرام انقدر دیشب پشت تلفن زر زد که تا به خودم اودم دیدم ساعت یازده و نیمه بعدشم که همش فکر فکر فکر،اصلاًبه چی فکر میکردم؟یادم نیست .فقط حس میکردم که خیلی به عقب برگشته بودم زمانهای خیلی خیلی قدیم انگار به ۲قزن پیش برگشته بودم .
بی حوصله به ساعت نگاه کردم شده دو و پنج دقیقه ای لعنت به این شانس حالا فردا چه خاکی بسرم بریزم؟با این همکار غرغرو ای بابا چه خاکی بسرم بریزم .خوشبختانه تو اینجور مواقع میزنم به سیم آخر گفتم به جهنم صبح زود زنگ میزنم میگم مریضم مگه خودشون زرو زر زنگ نمیزنن که :امروز تب دارم،امروز سرما خوردم ،امروز دندون درد دارم و.....یک بار هم من خالی ببندم چیزی از دنیا کم نمیشه .
نشستم رو مبل با خودم گفتم یه کتاب بخونم کم کم خوابم میبره ،اما کدوم ؟همه را خوندم کتاب راز داوینچی را که دیگه حفظم .کلیدر که عمراً،حتی میدونم تو کدوم صفحه چی نوشته کتاب ..... همه را خوندم یادم افتاد باید زنگ بزنم بگم برام کتاب بفرستند .از داونلود کردن کتاب و خوندنش روی صفحه کامپیوتر هم بیزارم .هیچ چیزی مثل خود کتاب نمیشه اما خوب به امتحانش میارزه یه امتحانی میکنم رفتم که کامپیوترو روشن کنم گفتم بزار اول یه چایی درست کنم بعد ،شاید باور نکنید اما چای نه تنها خوابو از سرم نمیپرونه بلکه بهم آرامش هم میده،باید اقرار کنم تو این مورد غیر آدمیزادم .
آبو گذاشتم جوش بیاد با بی حوصلگی ومدم کامپیوترو روشن کنم یهو تصمیمم عوض شد: حوصلشو ندارم ،تلویزیونو روشن کردم همزمان با روشن شدن تصویر همه صحنه های روز گذشته اومد جلوی چشام :خستگی،روزنامه، سپهر ،بی حوصلگی،تلویزیون ،شبکه خبر ،پاسدار شهبازی.....پاسدار شهبازی؟آره خودش بود .تازه یادم میومد تمام شب تو فکرش بودم ،همه این ۳ ساعتو داشتم به اون و حرفاش فکر میکردم .پاسدار شهبازی ،همون روانی که تمام گوهردشت ازش وحشت داشت .
به جرأت میتونم بگم که گوهردشت کمترین سهمو تو انقلاب داشت بهش میگفتن کفرآباد،بعد از یکی دوسال آخوندی فرستادند به نام رضایی محلاتی داده بود رو درودیوار بنویسن گوهردشت را قم میکنیم ،این روانیو هم اون پیدا کرده بود وبهش اختیار داده بود که باصطلاح جوونارو ارشاد کنه
هنوز ضربه ای که با ته کلت زد تو دهنم را حس میکنم .تازه از پیش برادرم از سر کار اومده بودم با لباس کار صبح تا بعدازظهر تحصیل و بعدازظهر تا شب کار ،خسته و کوفته داشتم میرفتم خونه که با پیکان سفید شیشه دودی جلوم پیچیدن ،خودش کنار راننده نشسته بود ،از ماشین پیاده شد گفت برو تو گفتم چرا مگه چیکار کردم ؟گفت برو تو بچه پررو تا یه تیر تو پات نزدم .بعد دست کرد لباس مشکیش که روی شلوارش بودو زد بالا ،کلتشو دیدم رفتم تو ماشین راننده حرکت کرد مدام تو کوچه های گوهردشت چرخ میزد کنارم دوتا پسر دیگه نشسته بودن هم سن و سال خودم ۱۴−۱۵ ساله ساکت و مبهوت سرشون پایین انداخته بودن
برگشت نگاهم کرد مثل اینکه هرچی میگشت بهانه ای پیدا نمیکرد لباس کار ،کتونی کهنه، اینا هیچکدوم موردی نداشت که منو بخواد بگیره ،اما یه جورایی میخواست از همه بچه های گوهردشت زهر چشم بگیره پس همه باید صابونشو روتنشون حس کنند اونشب هم قرعه بنام من افتاد .وصفشو زیاد شنیده بودم اینکه با یکی دعواش شده با تیرزده توپاش اینکه یکی از دوستا مونو با قیچی زده تو کمرش بغل ستون فقراتش یا اینکه کتف فلانیو شیکونده و.... یه روانیه تمام عیار اما تا اون زمان زیارتش نکرده بودم .
هنوز داشت دنبال بهانه میگشت یهو چشمش افتاد به جیب بغل شلوار دم زانوم (اون موقعها شلوار جین که جیبش بغل زانو باشه یه جورایی مظهر غرب زدگی بود اما شلوارکار من که کهنه و قدیمی بود بیشتر شبیه مظهر کار بود تا غرب زدگی)گفت این چیه؟پرسیدم چی؟گفت این جیب منم گفتم :خوب دوختنش گفت اِدوختنش؟ روشو برگردوند منم فکر کردم داره میبرمون کمیته که ناگهان برگشت و محکم با ته کلتش کوبوند تو دهنم دندونم تو لبام فرو رفت که حس کردم کلتشو گذاشته رو پیشونیم با غضبی که انگار قاتل پدرشو گرفته بلند گفت کثافت خون نجست اگه بریزه تو ماشین مغزتو میپاشم قورتشم بدی حرومه پس همینجوری بزار تو دهنت جمع بشه.از سوزش و درد اشکم داشت در میومد اما از حرصم نمیخواستم اشکم بریزه بیرون آخه واسه یه پسر ۱۳ ساله افت داره که اشکش در بیاد اونم با یه ضربه .برگشتم به پسری که سمت چپم بود با اخم نگاه کنم که فکر نکنه گریم گرفته دیدم اونم با چشم کبود شده داره به من نگاه میکنه. دهنم پر خون شده بود به بغل دستیش گفت ماشینو نگهدار ماشین ایستاد امد در ماشینو باز کردو از پشت موهامونو گرفت و تک تک کشیدمون بیرون گفت یه دفعه دیگه ببینم مث بچه....ها لباس میپوشید یه کاری میکنم با شورت برید خونه گمشید گمشید.
حالا چند سالی ازین ماجرا میگذشت میگفت ازشون بریده میگفت با صداقت براشون کار میکرده اما اونا همش دزدی و جنایت میکردن اما موضوع چیز دیگه یی بود
یه مدت ناپدید بود بعد فهمیدیم که یکی نصف شب وقتی که سوار موتور بوده با ماشین کوبیده بهش و فرار کرده .چندوقتی تو بیمارستان بود وتازه فهمیده بود با جون دیگران به این آسونی نمیشه بازی کرد .وقتی مرخصش کردن مثل موش شده بود با ترس از خیابونا رد میشد از یک طرف لباس سپاه تنش بود و از طرف دیگه بدشونو میگفت که مردم ازش متنفر نشن اما یه کم دیر جنبیده بود یا شاید خیلی دیر.
اون روز هم ما تو رستوران گل گندم در ضلع شرقی میدون رستاخیز نشسته بودیم که سروکلش پیداشد از هر دری گفت اینکه کیا تو سپاه میدزدن کیا میکشن کی خائنه و.... تا رسید به جریان قاتل اون دختر ...........
.گفتمن ازش بازجویی کردم خودش گفت که اون دخترو کشته من ازش بازجویی کردم
............................................... .................................................. .................................................. .............
روز قتل
چند هفته ای بود که بیکار بودم با برادرم حرفم شده بود و حوصلشو نداشتم کارم شده بود دیدار دوستان یا بقولی یللی تللی
اکثراًبا رفیقام جمع میشدیم دم همین میدون رستاخیز کارمون بود جمع بشیم بعد بریم خیابون هشتم نزدیک غروب که چراغ های خیابون روشن میشد چندتا تیم میشدیم و گل کوچیک بازی میکردیم .
اینو هم بد نیست توضیح بدم که گوهردشت قبل از انقلاب توسط شخصی بنام مهندس ترقّی ساخته شده بود وخیابوناش اسم نداشت و با شماره مشخص شده بود از خیابون اول تاسیزدهم و سه تا فاز داشت ما خیابان نهم فاز سوم زندگی میکردیم بین خیابون نهم وهشتم بعدها یک کوچه باریک با خونه های ویلایی زیبا درست شده بود بنام کوی لاله.یکی از دوستان اونجا زندگی میکرد اسمش سهراب بودمن هر بعداز ظهر میرفتم دنبالش برای گل کوچیک
اما اونروز هوا بدجوری بارونی بود بهم گفت بیا بریم سالن پینگ پنگ گفتم نه بابا بیا بایستیم همینجا منم تا ۲۰ دقیقه دیگه میرم این بارون بندبیا نیست راستی چقد ماشینو گشت کمیته امروز میره تو این کوی لاله دنبال کسی هستن.
گفت مگه نشنیدی میگن مریم گم شده از ظهر که قرار بوده بیاد خونه غیبش زده
−کدوم مریم ؟این دختر کک مکیه؟
− نه مریم که وسط کوی لاله زندگی میکنه همون که با فریبا خواهر محسن دوسته یادته اوندفه که محسن با یه پسه دعواش شده بودسر اینکه به خواهرش متلک گفته بود؟اینم همراه خواهر محسن بود .
−آهان،یعنی تا حالا نفهمیدن کجاست؟خونه عمه ای خاله یی، کسی؟
−نمیدونم رضا بهم خبرشو داد که گمشده
دیگه داشت حوصلم سر میرفت گفتم ببین من میرم دنبال کورش شاید بردمش خونمون اگه وقت کردی تا نیم ساعت دیگه توهم بیا
−حالا ببینم اگه حسش بود چشم
−چشمت بی بلا، بیا
یقه کاپشنمودادم بالا سرمو کز کردم که آماده بشم زیر بارون برم طرف خونه کورش که یه ماشین از جلوم با سرعت رد شد یه مرد از توش اومد پایین،پدر مریم بود چنان دادی از ته دل زد که تاحالا تو عمرم نشنیدم همه ریختن دنبالش دورش حلقه زدن منم دویدم جلو مدام داد میزد ,ناله میکرد گل و برگهایی که رو زمین بودو چنگ میزد و میمالید به سر و صورتش
− رو همین دستام بزرگش کردم خدااااا،،با همین دستام بغلش کردم مریمم مریم بابا کجایی مریم ،مریم منم با خودت ببر دختر بابا آخ جیگرم آتیش گرفت خداااا خدااا مریم مریم
همه بهت زده فقط نگاه میکردن ،مگه کاری هم میشد کرد رو بوی خونش نشسته بود و از ته دل زجه میزد همه ریخته بودن بیرون به تماشا ،در همه خونه ها باز بود و ساکنینش تو خیابون اومده بودن ببینن چیشده ،بجز همسایه دو خونه اونطرفتر انگار کسی از لای پرده کرکره داشت تو خیابونو نگاه میکرد.
............................................... .................................................. .................................................. ...............
صدای شیون و داد مرد از تو کوجه همه جا میپیچید زن از پشت پنجره ازلای کرکره داشت بیرونو نگاه میکرد پشتش به شوهرش بود که روی کاناپه نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود ،از پشت شانه های زن میلرزید معلوم بود که داره گریه میکنه بی صدا و آروم مرد تو کوچه داد میزد مریم،مریم و زن در خانه پشت پنجره آهسته میگفت لیلا،لیلای من .
آهسته لای کرکره رابست بطرف شوهر برگشت مرد چشمش را از نقطه نامعلوم برگرداند و با وحشت به زن نگاه کرد زن اشکهاش از چشمش سرازیر شده بود آهسته به مرد گفت :معلومه هنوز اینجاست باید خودش باشه ،همونه
مرد با عصبانیت گفت خفه شو دهنتو ببند ببین میتونی یه ریزه آبرویی که داریم ببری ،بغض گلوشو گرفت باز صدای مرد از خیابان آمد :مریم مریم بابا
مرد آهسته گفت لیلا لیلای قشنگ من .خدا خودش آبرومونو حفظ کنه
ادامه دارد
///////////////////////////
3
صدای تیک تیک ساعت همه خونه را پرکرده بودو سکوت مطلق خانه صدای گردش عقربه ساعت را واضحترو واضحتر میکرد مهدی آرنجشو گذاشته بود روی میز و با کف دست جلوی صورتشو پوشانده بود وازلای انگشتاش به سطح میز خیره شده بود .توی عالم دیگری بسر میبرد یا شاید غرق در خیالات و افکار خودش .
ازتوی اتاق خواب صدای نفس عمیقی بریده بریده بگوشش رسید.صدای نفسی همراه بابقض بعداز گریه ای طولانی .بدون اینکه حرکتی کنه از پشت انگشتاش بطرف اتاق خواب نگاه کرد :هنوز حرفی که بگیتی زده بود تو گوشش میپیچید.((خفشو،دهنتو ببند ببینم میتونی یه ریزه آبرویی که داریم ببری؟))آبرو؟،ای لعنت به این زندگی آخه این آبرو به چه دردی میخوره؟ای خدا چیکار کنم؟اگه قاتل همون قاتل لیلای من باشه،،،اگه رسوا بشه،،،،اگه اعتراف کنه ،،،اونوقت همه منو هم مقصر میدونن ،ای خدا چکارکنم .
دوباره صدای نفس عمیق از اتاق خواب بگوشش رسید اما بی حرکت از لای انگشتاش به میز خیره شده بود
خیلی بد باهاش حرف زدم،تاحالا بهش اینجوری حرف نزده بودم،خوب طفلک اونم مادره ،اون زجه هایی که میزد سر قبرلیلا اون....با انگشتاش جلوی چشاشو بست و تمام تنشو منقبض کرد :چه خاکی بسرم کنم ؟ای خدا این چه بلایی بود؟
لحظه ای ساکت و بی حرکت موند بعد آروم دوباره لای انگشتاشو باز کرد و با بازشدن چشمش اشکش که در چشمش حبس بود به بیرون غلتید
دوباره اون روزهای مصیبتبار به یادش اومد ،همونروز که با ماشین پیچید تو کوچه
باخودش میگفت الآن درو که باز کنن اول بیژن میپره جلو که پول تو جیبیشو بگیره شایدم باز زده با توپ شیشه زیرزمینو شکسته و قایم شده و بعد هم لیلامیاد جلو که بابا پول بده با مامان میخوام برم مانتوی سفید بخرم و.... اه که حرصم ازین مانتو خریدن درمیاد .خانم ۱۳ سالش بیشتر نیست ازالآن دنبال قرتی بازیه وای بحال دوروز دیگه که بزرگ بشه مگه میشه حریفش شد؟باید به گیتی بگم باهاش حرف بزنه وانقدر رو بهش نده.ما بچگیمون چجوری بودیم ،اینا چجورین؟باید جلوش سفت ایستاد وگرنه...اینا کین جلوی در؟
از ماشین پیاده شد رو به جمعیت گفت:خبریه؟چی شده ؟ محسن همسایه روبروییشون رفت جلو آروم دستشو گذاشت رو شونه مهدی به آرومی گفت انشاالله که طوری نیست باصدای دادو بیداد بیژن اومدیم دیدیم لیلا افتاده تو راهرو خونتون آقا ذاکری سوار یه ماشینش کرد و بردش بیمارستان ،چیزی نیست انشاالله گیتی خانم هم که اومد شنید چی شده رفت طرف بیمارستان
مهدی با عجله دوید طرف ماشین محسن گفت :آقا مهدی میخوای باهات بیام ؟مهدی بادست اشاره کرد نه وپرید توماشین سرشو ازماشین درآورد و دادزد کدوم بیمارستان؟محسن گفت کسری آقا مهدی،بیمارستان کسری
............................................... .................................................. .................................................. ...................
پاشو گذاشت روی پدال گازکه با سرعت حرکت کنه بطرف بیمارستان کسری طی چند ثانیه هزارفکر بسرش زد ،چی شده؟یادم رفت حتی بپرسم چش شده؟شاید سرگیجه ساده باشه؟شاید...راستی این شاکری همین همسایه دیوار بدیوارمون .....هیچ وقت رو ظاهر آدما نمیشه قضاوت کرد ،بنده خدا رو چقدر پشتش فحش میدادم اما الآن بچمو برده بیمارستان چقدر به لیلا میگفتم انقدر به این مرتیکه سلام نکن از هرچی پاسداره بدم میاد ،هیچوقتم باهاش سلام نیکردم مگراینکه رودررو درمیومدیم که اون اول سلام میکردو منم جوابشو میدادم .همیشه نذری میفرستاد دم خونه منم به گیتی میگفتم بریزش تو سطل آشغال ....ای خدا کمک کن خدایا چیزیش نشده باشه ....یه معذرت خواهی به این آقای شاکری بدهکارم...ایشالّا لیلی که خوب شد باید دعوتش کنم ب.....
صدای بوق مداوم ماشینی که پشت سرش بود رشته افکارشو پاره کرد با حالت عصبی باز هم پاشو گذاشت روی پدال گاز وماشین باسرعت بیشتری حرکت کرد اما صدای پیا پی بوق قطع نمیشد با حالت عصبی داد زد :کثافت من که دارم تند میرم ،من که بیشتر از تو عجله دارم پاشو بازهم روی پدال فشار داد ماشین ازپشت سر سبقت گرفت وبغل به بغل ماشین حرکت کرد و باز هم شروع کرد به بوق زدن ،مهدی با نفرت و عصبانیت سرشو چرخوند تا تمام حرص و عصبانیتشو با فحشی بر سر راننده ماشین خالی کنه که دید راننده با دست اشاره کرد توقف کن ،باتعجب به راننده خیره شد فردی که کنار راننده بود بطرفش دست تکان داد ناگهان شکه شد به سرعت زد کنار خیابان و ترمز کرد ....آقای شاکری بود .
با چهره ای مضطرب و شرمنده بزور لبخندی زد و گفت سلام برادر شاکری تاحالا به هیچ کس نگفته بود برادر اما انگار میخواست احساس شرمندگیشو با تملق گویی آمیخته کنه تا شاید بتونه به این وسیله از آقای شاکری دلجویی کنه .
برادر نمیدونم ازتون چجوری تشکر کنم ،برادر ازدخترم چه خبر ؟
چشماشو به زمین دوخته بود لباس سفیدشو روی شلوار سبزسپاهش انداخته بود و یک پاچش تو چکمش بود ودیگری بیرون چکمه ،چکمه هایی که با بندهای باز ،از قرط عجله او در پوشیدن حکایت داشت .
برادر تورو خدا بگو چی شده؟حال دخترم خوبه ؟
هنوز سرش پایین بود وبا تأثر به زمین خیره شده بود
مهدی با اضطراب اومد جلو ،نفسهاش به شماره افتاده بود تمام تنش میلرزید با صدایی لرزان و بغض آلود گفت:تورو هرکه میپرستی بگو بچم چیشده؟
یک کامیون با سرعت از کنار آنها گذشت و گرد وغبار همه جارو سفیدومه آلود کرد هیچ جا مشخص نبود صدای کامیون خیابان را بلرزه در آورده بود .لحظه ای کوتاه نگذشت که کامیون دورشد و صدای آن دور ترودورترشد و صدای ضجه واضحتر شنیده میشد و با فرونشستن غبار میشد مهدی را دید که برزمین نشسته و خاک بر سر خود میریزد.
لیلا مرده بود
............................................... .................................................. .................................................. ...............
چشماشو بزور باز کرد کنار آقای شاکری در ماشین نشسته بود و راننده با اتومبیل در جاده حرکت میکرد بهوش آمده بود و با حالتی بیقرار میخواست ازماشین پیاده شود .شاکری محکم بازویش را گرفت وگفت:به خودت مسلط باش باید بریم پزشک قانونی
رفته رفته داشت همه چیزو بیاد میاوردتازه فهمید که یک روز ازاین واقعه گذشته همسرش گیتی در بیمارستانه بیژن خونه عموشه و ....وااای لیلا لیلا در این یک روز یک عمر پیر شدم .لیلای من ۱۳ سال صوت تورو تو خواب و بیداری دیدم ،حالا چجوری میتونم جسدتو ببینم . بلند داد زد:خدا خدااااا
شاکری باز هم بازوشو فشار داد :آروم باش آروم باش ،من باهاتم،من تنهات نمیذارم ،آروم باش من باهاتم
−−−−−−−−−−−−−−−�� �−−−−−−−−−−−−−−−−� ��−−−−−−−−−−−−−−−− −−−−−−−−−−−−−−−−�� �−−−−−−−−
صدای نفسهای بغض آلودی که از اتاق بگوش میرسید مدتی بود قطع شده بود،اما تیک تیک ساعت مثل پتک به مغزش میکوبید بلند شد باطری ساعت را در آورد و ساعتو روی کاناپه پرت کرد .ایستاده بود و با نفرت به ساعت نگاه میکرد :کی میگه زمان همه چیزو عوض میکنه ؟کی میگه زمان التیام بخشه دردهاست؟غلط کرده ،بیش از یک سال از اون موقع میگذره هنوز داغ دلم تازس روز به روز عقده و بغض و کینه تودلم بیشتر میشه .باز هم صورتشو لای دستهاش پنهان کرد و روی صندلی نشست .
بدنش لرزید با وحشت سرشو بلند کرد به اطراف باترس نگاهی انداخت و باز به میز خیره شد.صدایی در گوشش گفته بود:
به دختر شما تجاوز شده وبر اثر خفگی مرده .این صدای دکتری بود که اون روز کذایی با او حرف میزد
داغ مرگ دختراز یکسو و این رسوایی!!!؟؟؟...یادش اومد که اونروز گیج و مبهوت ناله میکرد و سر به دیوار میکوبید انقدر سرش را به دیوار کوبید تا از حال رفت .وقتی بهوش آمد ذاکری را دید که بالای سرش با حالتی وحشتزده نشسته وآرام میگه نترس آروم باش من اینجام ،آروم باش من اینجام
با التماس پیرهن شاکری را گرفته بود و التماس میکرد :آبروم .آبروم رفت شاکری سر مهدی را در دستش گرفتو گفت نترس با چندتا از برادرا هماهنگ کردم ،این بابا یکم زبون نفهمه رفتن تو بهش حالی کنن که لیلا بر اثر مرگ طبیعی فوت کرده ،شما نترس من اینجام
آروم باش
مهدی با نگاه قدرشناسانه و غمگین کمی خودشو جمع کرد از شاکری پرسید :چی شد؟برام تعریف کنین چیشد؟
−دیروز تو خونه بودم دیدم یکی محکم هی میکوبه بدر ،رفتم دم در دیدم بیژنه داره در خونه شمارو میکوبه پرسیدم مگه کسی نیست گفت چرا خواهرم باید خونه باشه پرسیدم مگه اونم مدرسه نیست گفت نه سرماخوردگی داشت نرفت مامانم هم قرار بود بره خونه داییم لیلا باید الآن خونه باشه گفتم بزار من از دیوارمون برم تو حیاطتون درو برات باز کنم پریدم تو حیاط درو باز کردم که این آقا عزت همون که من با ماشینش سوارت کردم سر رسید داشت سلام علیک میکرد که صدای جیغ بیژن از اومد رفتیم تو دیدیم لیلا تو راهرو افتاده سوار ماشینش کردم با عزت بردیمش بیمارستان......
−بیژن میگفت وقتی میبردینش هنوز نفس میکشید میگفت ناله میکرد ؟آره
−باحالت رقت انگیزی به مهدی نگاه کرد و گفت:من هیچ اثر حیاتی ندیدم،هیچی نشنیدم
مهدی مثل مار بخودش میپیچید انگار لحظه لحظه جون کندن لیلارو با چشماش میدید انگار یکی با چاقو مدام به قلبش میکوبید ،خواست از شاکری بپرسه که کسی اونجا نبود؟کسیو ندیدی؟اما حرفشو تو گلوش قورت داد حتی فکرشم قلبشو آتش میزد درد و شرم تمام وجودشو پر کرده بود ...انگار شاکری از نگاهش فهمید که چه حالی داره و چی تو مغزش میگذره باز سرشو انداخت پایین و با اخم آروم گفت من هیچ چیزی ندیدم و بعد به چشمهای مهدی نگاه کرد و گفت :هیچ اتفاقی نیفتاده .نترس من باهاتم من اینجام آروم باش
در اتاق باز شد سه تا پاسدار اومدن بیرون و پشت سرشون یک دکتر ،یکی از اونا کاغذی داد به شاکری اونم تا کرد و پرسید حلّه؟دوستش یه نگاهی به دکترپیری که وحشتزده دم در ایستاده بود کرد و گفت جناب دکتر معاینه کردند ومتوجه شدند که متوفی مرگش بر اثر سرگیجه و برخوردسرش به شوفاژ بوده راستی برادر ذاکری پسر ارشد آقای دکتر اوین هست یادم بنداز بپرسم میشه یه اجازه ملاقاتی برای ایشون بگیرم؟
شاکری کاغذ تا شده را بدست مهدی داد و گفت بفرمایین گواهی مرگ انشاالله که غم آخرتون باشه .بعد آروم زد روی شونه مهدی آروم باش آروم باش من اینجام،آروم باش
............................................... .................................................. .................................................. ..........
ناگهان ازجاش بلند شد ،فکری به ذهنش رسید:چطوره از همین شاکری بخوام که کمکم کنه؟اگه قاتلو گرفتن یه جوری کمک کنه که حرفی از ما زده نشه؟اما چجوری اون که بازپرس نیست؟به دکتر ،اونم دکتری که بچش زندانی سیاسیه میشه زور گفت اما به مأمور آگاهی و بازپرس چی؟امکان نداره.....اما خوب باید یه راه حلی داشته باشه اگه این راز فاش بشه پای خودشم گیره باید یه جوری باهاش حرف بزنم ،آره باید باهاش حرف بزنم باید باید
ناگهان باصدای کوبیده شدن در بهم از جا پرید بیژن ود که مثل برق وباد به داخل خونه میدوید
−تاحالا کجابودی؟
بیژن دحالی که نفس نفس میزد گفت گرفتنش گرفتنش
کیو؟
−قاتلو گرفتنش قاتل قاتل قاتل
−مثل آدم حرف بزن قاتل کیه؟
−دستشو بحالت رکوع روی زانوش گذاشته بود تا بهتر بتونه نفس تازه کنه نفسشو دادتو بلند شد و گفت قاتل شاکری بوده شاکری
از خیابون چهارم فاز ۲ که این خبر بگوشش خورده بود تا خونه یکسره دویده بود تا این خبررا به پدزش بده
صدای شیون از اتاق خواب بلند شد،مهدی آهسته به عقب رفت ومات و مبهوت به دیوار روبرو خیره شد و باز وقایع سال پیش را با سرعت در ذهنش مرور کرد ،مثل مجسمه بی حرکت .
بلأخره بعد از یکسال میخواست حرفی که زده بود را ثابت کنه :من شنیدم که لیلا ناله میکرد .هنوز داشت نفس میکشید حتی زمانی که آقا شاکریو صدا کردم داشت ناله میزد ،اونوقت آقاشاکری بلند کرد بردش تو ماشین آقاعزت .
اماهمه فکرمیکردن از خیالپردازی داره حرف میزنه گاهی هم داییش و فامیلهای دیگه بهش تشر زده بودن که با این حرفا داغ دل مادرتو تازه نکن لابد تو اون لحظه خیالاتی شدی.
اما حالا حتی اونم با عقل ۱۳ سالش میتونس بفهمه که چی شده .اونروز وقتی شاکری وارد خونه میشه و با لیلا در گیر میشه لیلا چون مریض بوده زیاد دربرابرش مقاومت نمیتونه بکنه شاکری به اون تجاوز میکنه در آخرین لحظه لیلا تمام نیروشو جمع میکنه که فرار کنه بزور از زیر دست شاکری در میره بطرف راهرو میدوه که صدای مداوم در و زنگ بگوش میرسه لیلا میخواد جیغ بکشه که شاکری از پشت سرشو میگیره و محکم میکوبه به شوفاژ راهرو و به این خیال که لیلامرده از دیوار مشترک میپره تو حیاط خونه خودش و بعد میاد ودم در و از بیژن میپرسه.........
از دیوار که میپره تو میخواد بره بالا تا اطمینان پیداکنه که لیلا مرده یا نه ؟اما میترسه دیر کردنش شک برانگیز باشه درو باز میکنه....شاید میخواسته بیژنو هم ببره تو و سربنیست کنه ولی عزت سر میرسه و.....صدای جیغ بیژن
لیلارو بغل میکنه میذاره تو ماشین ،اونهم صدای ناله خفیف لیلارو شنیده بوده اما وقتی اززمین بلندش میکنه لیلا از حال رفته بوده وسط راه لیلا داشته بهوش میومده و نفسش بالا میاد و شاکری دستشو ،همون دست قوی که به بازوی مهدی چسبیدهبود را روی حلق لیلا فشارمیده و آهسته میگه :آروم باش من اینجام آروم باش
مهدی مثل یک درخت تبر خورده به زمین سقوط کرد کنار همون شوفاژ که پاسدار شاکری سر لیلا را به اون کوبیده بود و این صدا مدام در گوشش میپیچید:آروم باش من اینجام آروم باش
ادامه دارد
ادامه دارد
//////////////////////////
4
گوهردشت یک شهرک کوچک در کرج بود که در کوهپایه قرار داشت با آب و هوای بسیار دلپزیر و جمعیت بسیار کم .
این شهرک حدود ۱۰ سال قبل از انقلاب توسط شخصی بنام مهندس ترقی بانقشه ای بسیارزیباساخته شده بود ،در بدو ورود به گوهردشت پیرترین درخت سرو خمره ای ایران قرار داشت که البته این موضوع حدود ۱۰سال بعداز انقلاب توسط سازمان میراث فرهنگی اعلام شد اسم این درخت ،درخت آرزو بود،تکه پارچه های سبزی که به درخت آویخته بود حکایت از افراد خرافاتی داشت که به این درخت متوصل شده بودند.
اما در مرکز گوهردشت مسجد زیبا و کوچکی قرار داشت که در حیاط آن باغچه زیبایی بود ودر وسط این باغچه مقبره پدر مهندس ترقی قرار داشت.بعد از انقلاب هر از چندگاهی این مقبره را خراب میکردند و روی آن مثلاًآشپز خانه مسجد را میساختند و پس از اینکه پول هنگفتی از مهندس ترقی میگرفتند دوباره مقبره را میساختند و باز سال بعد مقبره خراب میشد و روی آن دستشویی عمومی میساختند و باز پول هنگفت مهندس ترقی و بازسازی مقبره و این ماجرا تا سالها ادامه داشت تا اینکه روزی مهندس ترقی تصمیم گرفت مقبره پدرش را به امان خدا بسپارد و از آن زمان به بعد مقبره زیر باغچه جدید مسجد پنهان شد واین پایان ماجرای مقبره بود ولی گروهی همیشه بر این عقیده بودند که نماز خواندن در این مکان بدلیل غصبی بودن آن حرام است.
همانطور که قبلاًهم گفتم خیابانهای گوهردشت اسم نداشت و با شماره مشخص میشد ازخیابان اول شروع میشد و به خیابان سیزدهم ختم میشد و انتهای آن یعنی بعد از خیابان سیزدهم دیوار عظیمی وجود داشت که تا صدها متر بطرف کوه امتداد داشت
واین دیوار عظیم گوهردشت بود ،اوائل انقلاب میگفتند که شاه با ساختن این زندان شکنجه گاهی جدید میخواسته بسازه اما بعداز پیروزی انقلاب این زندان منهدم خواهدشد و به دانشگاهی عظیم تبدیل خواهد شد.با انتقال دانشجویان سیاسی به این زندان گویا این ادعا عملی شده بود البته نه آنطور که مردم میپنداشتند.
وقتی شب از اتوبان تهران نزدیک به کرج میشدی چراغهای زیبا و منظمی میدیدی که تصویر بسیارزیبایی را دربرابر چشمانت بنمایش میگذاشت و در سمت دیگر تپه ای نورانی در برابر چشمانت ظاهر میشد که اسم این تپه نورانی زورآباد بود .افراد بینوا وفقیری که با نداشتن امکانات به این تپه پناه برده بودند وبرای خود آلونکی ساخته بودند .همانگونه که این دو نقطه مثل نگین در شب میدرخشید در نور روز مانند تاولی برجسته وزمخت مینمود .
اما عجیب بود که امروز این زندان عظیم جایی کوچک واتاقی خالی برای او نداشت و به اجبار در یکی از اتاقهای شهربانی زندانی و حبسش کرده بودند .نگهبان جوانی جلوی در کشیک میداد و هر از چندگاهی روی نک پا می ایستادو از قسمت شیشه ای بالای در سرک میکشید .
چند روزی بود که اونجا حبس شده بود و نگهبان جوان لحظه به لحظه اعترافات اورا شاهد بود
جوان باخود گفت :توروخدا نگاه کن سعید این بابا تا یه هفته پیش چه کیابیایی برای خودش داشت حالا از بس کتک خورده مثل موش اون گوشه کز کرده عجب روزگاریه انگار نه انگار که این دوتا یه روزی باهاش رفیق بودن ،واسه اقرارگرفتن چه کتکی بهش زدن!؟
............................................... .................................................. .................................................. ...................
چند روز بود که زیرنظرداشتمش
اونروز میدونستم تو خونه تنهاس ،روز قبلش از خودش پرسیدم ؟
ازخودش ؟
آره ،خودش بهم گفت ،آخه خیلی با خوانوادش نزدیک بودم ،همسایه دیوار بدیوارمون بودن به من میگفت عمو
−عمو؟
−آره
خوب؟
−داشت از مدرسه میومد دم در ایستاده بودم،سلام کرد بهش گفتم مریم, عموجان میتونی یه لحظه بری بالا به لاله کمک کنی من عجله دارم باید برم دست تنهاس
بااشتیاق مثل خانم بزرگاگفت:بله چشم عمو الآن میرم
دوید تو خونه ،کوچه ساکت ساکت بود درو آروم بستم خیالم راحت راحت بود قبلاًهمه چیزو زیر نظر داشتم .
از پله ها داشت میرفت بالا و داد میزد لاله جون لاله جون؟در راهرو را باز کرد و باز لاله رو صدا کرد برگشت دید پشت سرشم با تعجب بهم خیره شد .
نترسیدی یکی از همسایه ها ببینت ؟
نه من بارها و بارها همه جارو زیر نظر میگرفتم ،همه چیز تحت کنترلم بود. هیچ کسی هیچ شکی بهم نمیکرد چون خونه ما دیوار بدیوارشون بود ،درورودی ماو اونا فقط نیم متر باهم فاصله داشت
خوب ،گفتی با تعجب بهت نگاه کرد ،،بعد؟
تعجب کرد چون بهش گفتم عجله دارم باید برم ولی منو پشت سرش دید ،شاید هم چون جوابی نمیشنید تعجب کرده بود.
−بعد؟
با دست چپش روی پهلوی راستش که بر اثر کتک خوردن شدیداًدرد میکرد کشید و چهرشو کمی در هم کشید ،سرشو کمی بسمت عقب برد ونفسی عمیق کشید .
فرزین با لبخندی به پهلوی شاکری نگاه کرد و گفت :نترس محسن جون هنوز نشکسته اما دهن باز نکنی خودم برات خوردش میکنم ،دوست داری امتحان کنی؟
محسن سرش را انداخت پایین ناگهان با سیلی محکم فرزین به خود اومد و گفت :نه ،نه, میگم به خدا میگم.
شهبازی با لبخند گفت نه دیگه دیر شد اول کتکتو میخوری بعد .آهسته بلند شد و رفت پشت محسن و صندلی که روش نشسته بود را به جلو خم کرد.
محسن با لتماس گفت نزن به خدا همه چیزو میگم .
صدای خنده فرزین بلند شد وگفت:حرومزادهءلجن اونوقت که به اون دختر تجاوز میکردی به التماسش گوش کردی؟حالا چه حالی داری؟
محسنبا التماس گفت :فرزین جان ،فرزین ،منو تو رفیق بودیم منوتو....
حرفش با لگدی که فرزین با پوتین به فکّش کوبید قطع شدو با صورت بزمین افتاد.خون دهنش کف اتاق ریخت
فرزین با حرص بالای سرش ایستاد و گفت :حرومزاده ،من تورو نمیشناسم تو هم نه منو میشناسی نه هیچکدوم از بچه های سپاهو فهمیدی یا با کتف شکسته حالیت کنم.؟تو یه ضد انقلاب کثیفی که میخواستی داخل سپاه نفوذ کنی .منم اولینباره که میبینمت حالیته؟
دوباره بالگد به پهلوی محسن کوبید .محسن نفسش تو سینش حبس شده بود و مثل مار بخودش میپیچید ضربه بعدی با این سوال همراه بود:فهمیدی یانه؟چشماش از شدت درد بسته بود نفسش در نمیومد تا بتونه جواب بده ضربه سوم شدیتر از قبل وارد شد و صدایی که همان سوال را میپرسید بلندتر بگوشش رسید .بزور سرشو به علامت تأیید تکان داد .باز لگدی محکم به پهلوش خورد وصدای فرزین را شنید که با خنده گفت:آفرین به تو بچه چیز فهم خوشم میاد میدونی با کی طرفی.
شهبازی هم که گوشه دیگر بود برای اینکه از فرزین عقب نمونه بلند بحال مسخره گفت :حاجی فرزین امروز مهربون شدی مثل اینکه حالت خوب نیست .آهسته از روی صندلی بلند شد و وخیلی آروم اومد طرف محسن .پاشو برد بالا و و محکم با چکمه به فک محسن کوبید
ضربه محکمی که به فکش خورد صورتشو محکم به زمین کوبید .حس کرد صورتش کرخت شده از حال رفته بود صدایی تو گوشش پیچید:بدو ذلیل مردهءتخم حروم بدو
خودشو توی یک باغ دید صدا واضحتر شد:
ذلیل مرده تخم حروم همینجا بشین تکون نخور من برم پیش حاج آقا زود برگردم .بیام ببینم ازجات تکون خوردی یا رفتی تمام تنتو سیاهو کبود میکنم مرده شور بابای تریاکیتو ببره.
تو هم یه سگی میشی مث اون ،،سگتوله
بعد راهشو گرفت ورفت ،صدمتر اونطرفتر یک مردی دید اومد طرف مادرش و آهسته گفت :کجا بودی چرادیر کردی
−مرتیکه جنسش دیر رسیده بود باز مث سگ هار شده بود
محسن ازلای شاخ و برگ درختها میدید که مرد با مادرش چیکار میکنه تمام صحنه هارو میدید ،مادرشو وسط باغ لخت وعریان با مردی میدید که همه پشتش نماز میخونن و به سرش قسم میخورن .
مرد مثل دیوونه ها زنو از اینسو به اونسو میکشید یک نوع سادیسم یک نوع بیماریروانی یک جنون سکسی ،موهای زنو میکشید و مدام سرشو به زمین میکوبید با دندوناش گونه های زنو گاز میگرفت مثل یک حیوان درنده با شکار.
مادرشو میدید که گریه میکنه و از شدت درد جیغ میکشه و مرد با سیلی محکم به صورت زن میکوبه و پارچه ای ازجیبش در میاره و وتوی دهن مادرش فرو میکنه و بالذت میگه :آروم باش من اینجام ،آروم باش.
بعد محسن هم پشت برگهای درخت آهسته گریه میکرد ،گریه اش بابت مادرش نبود چون میدونست باز هم به همونجا میاد و باز هم همین بلا سرش میادگریه اش بخاطر این بود که میدونست در راه برگشت و توی خونه مادرش تلافی همه این دردهارو سرش خالی میکنه و تا حد جنون میزنش .جای شکافی که روی پیشانی داشت حکایت یکی از همین کتکها بود که بعدها دیگران آن شکاف را اثر ترکش خمپاره میپنداشتند.بارها و بارها مردی که هم آغوش مادرش بود این شکاف سرش را به تمسخر گرفته بود وبه بچه های محل میگفت :سزای نافرمانی از مادر اینه این علامتیه که روز قیامت بی محاکمه یه راست میبرنت جهنم .بعد صدای اهالی محل بلند میشد بله حاج آقا بله حاج آقا.
اون تا جایی که بیاد داشت مادرشو تو این وضعیت دیده بود تمام دوران کودکی و نوجوانیش با بی آبرویی و خفت سپری شده بود تا روزی که پدر مرد و مادر برای همیشه گم شد و محسن ماند و عمویی بدتر از پدر .سالها گذشت ،ازدواج کردوصاحب یک دختر شد اما نفرتش از جنس مخالف روز بروز بیشتر میشد .
روزی نبود که زنش را زیر باد کتک نگیره ،زنی بدبخت تر از خودش که بی کس وتنها اسیر دستهای بیرحم او بود وخود را محکوم به زندگی با چنین مردی میدید زنی که تنها عشقش دختر کوچکش بود و برای او به هر ذلتی تن میداد و دم نمیزد,
گویا هیچ لذتی بیشتر از زدن همسرش دردنیا نبود اما رفته رفته این نفرت بیشتر و بیشتر میشد دیدن زندگی آرام دیگران اونو عذاب میداد
یکی دوسال بعد از انقلاب به کمیته رفت و خشونتی که داشت شهره خاص و عام شد ،عذاب دیگران براش لذت بخش بود اما هنوز عقده مادر دردلش بود تا اون روز که لیلا را پس از تجاوز کشت .زجه های پدر و مادر لیلا و حالت خونسرد خودش برای زخم کهنه ای که بدل داشت مثل مرحم بود .
ازآن زمان ببعد کارش این بود و ۸نفر را در جاهای دیگر بقتل رسانده بود تا نوبت به مریم رسیده بود که اورا عموخطاب میکرد ومورد اعتماد خانواده او بود.حس میکرد هنوز عقده مادرش از دلش بیرون نیامده
............................................... .................................................. .................................................. .........
باآب سردی که روی سرش ریخته شد بهوش آمد فرزین را روبروی خوددید .فرزین رفیق گرمابه وگلستانش ،کسی که در خشونت گوی سبقت را از او ربوده بود تصویر او همیشه در ذهن دیگران با بلوک سیمانی در دست برای آخرین ضربه بر سر سنگسارشدگان بودمانند تیر خلاص .
−خوب چطوری ؟گفتی منو میشناسی؟
با وحشت به علامت منفی سر تکان داد و گفت:نه آقا نه
−خوبه داری آدم میشی ،حالا بقیشو تعریف کن .
تعجب کرده بود آقا
ناگهان ضربه ای محکم از پشت سر به صورتش خورد و صدایی بلند از عقب شنید که:اینو که گفتی حرومزاده ،بازم تنت میخواره ؟ادامشو بگو
تازه متوجه شد که پاسدار شهبازی پشت سرش ایستاده بادستپاچگی گفت :چشم چشم گیج بودم یادم نبود گفتم
شهبازی از پشت زد توسرش وگفت :خوب بگو بعد چی شد مث آدم دقیق بگو
−دستشو گرفتم بردم طرف حمام تازه داشت میفهمید چه بلایی داره سرش میاد اما انگار باورکردنش براش سخت بود گفت :عمو؟عمو؟با مشت زدم تو صورتش خوابید روی زمین ،کشیدمش تو لباسشو به تنش تیکه تیکه کردم التماس میکرد: عمو عمو پارچه ازجیبم دراوردم کردم تودهنش ......
انگار زمان به عقب برگشته بود و صحنهءفجیع دوباره تکرار میشد ،درد کتکی که خورده بود را فراموش کرده بود ایستاده بود و لحضه به لحضهءآن روز شوم را برای دورفیق قدیمی خودش با اشتیاق تعریف میکرد ،تمام کارهایی که اون مرد غریبه با مادرش میکرد را با مریم کرده بود و از زجه هایی که در پس تکه پارچه ای که در حلقش خفه میشد لذت میبرد و دست آخر وان حمام را پر ازآب داغ کرده بود و بدن بی جان مریم را در آن پرت کرده بود.
−دنبال یه ماشین میگشتم که بگذارمش تو کیسه و بندازمش پشت ماشین و ببرم یجا گم و گورش کنم رفتم پیش فریدون خشک شویی سر میدون رستاخیز گفتم ماشینتو قرض بده یه کار مهم دارم ،یکی دوبار پسرشو بجرم بدلباسی گرفته بودن من آزادش کرده بودم ازم حساب میبرد ،سویچ ماشینشو داد اومدم جسدو بندازم تو کیسه ،،،،
−خوب انداختی
−نه
−چرا ؟بنال حرومزاده
− اومدم توی حمام دیدم دستاشو به دوطرف وان گرفته و سرش بیرونه انگار میخواست از تو وان بیاد بیرون چشمش که به من افتاد التماس کرد،چشمای ورم کرده و کبودش از ترس گشاد شده بود گفت :عمو به کسی نمیگم توروخدا ولم کن.
رفتم جلو با دوتا دستم سرشو گرفتم و فروبردمش زیر آب زیاد دستو پا نزد یعنی جونشو نداشت ،انقدر نگهش داشتم تا مثل ماهی مرده اومد رو آب .همش بهش میگفتم:نترس من اینجام آروم باش آروم باش من اینجام.
انگار که یک بار سنگین از دوشش برداشته شده باشه نشست روی صندلی سرشو انداخت پایین و گفت:با ماشین بردمش تو بیابونای محمود آباد نزدیک حصارک همه جارو دید زدم که کسی نباشه ما نمیدونستم که اون چوپونه داره منو میپّاد .چالش کردم و سریع اومدم هنوز ۳−۴ ساعت نشد که تو کمیته اومدن دنبالم و گرفتنم ،ازروی ماشین شناختنم .
روز اعدام
ادامه دارد .
گورستان امید
پیرمردبا عصایی که در دست داشت آهسته توی کوچه به سمت خونه میرفت .سعی میکرد زودتر ازهر رهگذری که از کنارش رد میشدبهش سلام کنه و بالبخندی ازش دعوت کنه که نهارو مهمون اون باشن .همه اهل محل چیزی جز مهرواطوفت تو چهرش نمیدیدن .هروقت که وارد محل میشد صدای علیکم السلام اهالی محل شنیده میشدو پیرمرد با ابای قهوه ای رنگ و چروکش به وجد میومد و بلندتر از قبل زیرلب ذکر میگفت .اونروز هم مثل همیشه بلند بلند ذکرمیگفت و بالبخندی سرشار ازعطوفت به درب منزل رسید کلیدو انداخت تو وبا صدای بلندسلام علیکم وارد خونه شد ودر را پشت سرش بست به برگهایی که روی زمین ریخته بود نگاهی کرد
ازدم درهرقدمی که بطرف خانه برمیداشت لبخندش محوتر و محوتر میشد و زبانش از ذکرو دعا تبدیل به دشنام میشد و آهسته چهرهءواقعی خودش که پشت ماسک نورانی بود واضحتر میشد .
جلوی در زیرزمین پیرزنی که به چهره اش میخورد خدمتکارباشه جارو بدست شروع کرد به نظافت جلوی پله ها ،سرش را پایین انداخته بود و وانمود میکرد آقای خانه را ندیده اما ترس در چشمانش موج میزد.
پیرمرد دیگه تمام چهره واقعیش نمایان شده بود و لغات رکیکی که زیرلب میزد واضح بگوش میرسید ،نزدیک پیرزن شد و با عصامحکم زد به پشتش ،پیرزن با وحشت برگشت و به چشمهای خون گرفته پیرمرد خیره شد.مسلماًاین چشمهای غضبناک بخاطر کثیفی حیاط نبود اما بهانه خوبی بود تا آتشفشان خشم پیرمرد فوران کند اما به چه دلیل؟پیر زن هم نمیدانست.
پیرمرد به آرامی اطراف را نگاه کرد و وقتی اطمینان پیدا کرد که کسی صدایش را نمیشنود با آرامی و غیض گفت:بیشرف پدرسگ این چه وضعیه؟از صبح تاحالا چه غلطی میکردی ؟
پیرزن ساکت و صامت به پیرمرد خیره شد .
دوباره پیرمرد با عصا به شانه پیرزن کوبید و گفت:کیس بریده صبح تا شب فقط میخوری و میخوابی ؟حرومزاده خب یه تکونی بخور.
پیرزن با تمام ترسی که دردل داشت به مرد نزدیکتر شد و توی چشماش خیره شد،انگار ازاین کتک ها و فحشها لذت میبرد ،ترسی توأم با لذت یا لذتی سرشاراز وحشت.چشمهایش مثل بچه ای که برای اولینبار از ارتفاع زیاد به استخر میپرد پراز شوق و وحشت بود.
باز پیرمرد با عصا محکمتر به شانه او کوبید و پیرزن رو دررو مقابل پیرمرد ایستاد و به چشمانش خیره شد وزیر لب به پیرمرد گفت:حرومزادهءدورو .
میخواست پیرمرد را بیشتر و بیشتر تحریک کند ،منتظر بود تا باز هم بدنش از ضربات شلاق و عصا کبود شود و لذت سادیسمی خود را به اوج برساند.
گویا پیرمرد هم از چشمهایش اینرا خواند ،برقی در چشمهای پیرمرد درخشید به عقب رفت و مسیرش را بطرف پله ها کج کرد و هنگام بالا رفتن از پله ها به چهره پیرزن که از تعجب به او خیره شده بود نگاه کرد و با لبخندی موزیانه گفت:خبر داری حرومزادتو امروز اعدام میکنن؟بجرم قتل دختر مردم.
اسمش چی بود؟محسن؟وبعد راهش را گرفت و داخل خانه شد .پیرزن ساکت و آرام بجای خود میخکوب شده بود و شاهد داخل شدن مرد به خانه بود و سپس داد و بیداد پیرمردو صدای خانم خانه بگوشش رسید .
جارو را جلوی پلکان پرت کرد و به داخل زیرزمین یا همان اتاق خودش رفت .
یک گلیم کثیف و پاره یک سماور نفتی چند لیوان و بشقاب و یک کمد کهنه تمام اسباب و اساسیه ای بود که پیرزن داشت.روی گلیم نشست و به دیوارنمور زیرزمین خیره شد .هنوز هم از حسرت کتک نخوردن مثل معتادهای خمار گیج و منگ بود.محسن؟!!! خیلی وقت بود اسم پسرش یا همان که حرومزاده خطابش میکرد را نشنیده بود .هیچوقت حتی به او فکر هم نکرده بود .مدتها بود که اورا فراموش کرده بود از همان زمانی که شوهرش مرد و اورا رها کرد و با معشوقش به شهری دور سفر کرد .
گذشته ای که همیشه باعث آزارش میشد مثل برق و باد از پیش چشمانش گذشت.
دختری با هزاران رویا وآرزو را دید
که عاشق پسری بلندبالاست اما پدرمعتادش در مقابل قولی که داده بود اورا به عقد دوست خود در می آورد مردی که ۲۰ سال از او بزرگتر بود و قدرت جنسی اش صفرو از اولین هفته ازدواج اورا به بستر دوستانش پیشکش میکرد
التماس دختر را میدید و لذت شوهر که اورا در بستر دیگران میدید و پولی که به او میدادند و دود تریاک
یکسال از رفتنش به خانه شوهر نگذشته بود که پسری بدنیا آورد پسری که هنوز بعد از سالها نمیدانست پدرش کیست.هیچوقت به چشم یک مادر به او نگاه نکرده بود ،چهره پسرش اورا بیاد سنگ سیاه قبری میانداخت که بر روی آرزوهایش که مدتها زیر خروارها خاک دفن شده بود افتاده بود.نفرت تمام وجودش را پر کرده بود دیگر آندختر شاداب و رویایی مدتها بود که جای خود را به روسپی بیماری داده بود که از ضربات شلاق و کتک لذت میبرد وتمام درد و زجر و نفرت خودرا به فرزند خود منتقل میکرد.
اما هرازچندگاهی باز بفکر رهایی میافتاد .شاید امیدی باشد شاید دری گشوده شود شاید کسی مرا بفهمد .
روزگار همچنان برای دختر سپری میشد وآینه دق او ،پسرش بزرگتر و بزرگتر میشد .
هروقت زیر مشت ولگد شوهر از پا میافتاد هروقت دوستان شوهرش بابت مقداری تریاک اورا ببستر خود میکشاندند هرگاه که تمام وجودش مملواز پلیدی و درد نفرت بود ،تمام عقده خودرا برسر پسر خالی میکرد.اما باز این حس آزادی بسراغش میامد و باز به او امید رهایی میداد
باز روزگار گذشت و گذشت تا....
دختر با حاجی صابر معتمد شهر آشنا شد التماسش برای نجات تا روزی که به باغ اورفت روزی که حاجی صابر بضرب کتک و مشت و سیلی با او همبستر شد و آرزو و امیدش برای همیشه و همیشه مرد .روزگار همچنان میگذشت
مرگ شوهر و تنهایی، و فرزندی که مجسمه تمام خاطرات نفرت انگیز اوبود.سراغ حاجی صابر رفت التماسش کرد تا اورا به جایی دور ببرد .
حاجی اول قبول نمیکرد تا تهدید به رسواییش کرد .و دو روز بعد با صابر برای همیشه رفت
فرزند خود ،محسن را رها کرد تا بلکه از گرسنگی و تنهایی بمیرد یا شاید کسی از ترحم سرپرستیش را قبول کند .شاید این اولین و آخرین باری بود که او محبتی در حق فرزندش میکرد که رها شود و به سرنوشت او دچار نشود.واورا برای همیشه از یاد برد.
اما امروز ،،امروز که کلفت خانه حاجی صابر شده ،امروز که غذای ۳ همسر اورا میپزد امروز که به حقارت و خفت تن داده و اگر روزی کتک نخورد وتوهین نشنود مثل معتادی بدور از مواد خمار و گیج سر بدیوار میکوبد ،امروز ،آری امروز باز همه خاطرات گذشته برایش زنده شد.
امروزدریافت که محسن هم براه او رفت
صدای نالهءخانم خانه را از بالا شنید وبعد صدای حاجی صابر را :نتر من اینجام آروم باش آروم باش
روی زمین دراز کشید چادر کهنه را روی صورتش کشید و بخواب رفت تا همه چیز را فراموش کند.
.−−−−−−−−−−−−−−−� ��−−−−−−−−−−−−−−−− −−−−−−−−−−−−−−−−�� �−−−−−−−−−−−−−−−−� ��−−−−−
یک اعدام و سه قربانی
توی اطاق نشسته بود و پلک نمیزد به کف اطاق خیره شده بود و حتی صدای نفس کشیدنش را هم نمیشد بشنوی.در این چندروز،چندسال پیر شده بود باورش نمیشد ،هیچ چیز باورش نمیشد اینکه پدرش به یک دختری که ازش یکسال کوچیکتر بوده تجاوز کرده و بعد خفش کرده اینکه دختری که انقدر باهاش دوست و رفیق بود همون که محرم رازش بود و از عشق امیر بارها و بارها باهش حرف زده بود کشته شده و قاتل کسی نیست جز پدر خودش.
بارها دیده بود که مادرش را بقصد کشت کتک زده بود اما تا بحال دستش روی اون بلند نشده بود .برای او پدر خوبی بود پدری که هرچه میخواست برایش فراهم میکرد اما برای مادر بی پناهش اژدهایی بیرحم.شاید بخاطر همین بود که هیچوقت نمیدانست که آیا پدرش را دوست دارد یا نه؟شاید برای همین گاهی دوستش داشت و گاهی ازاو متنفر میشد شاید برای همین اصرار داشت در سن پایین با عشقش امیر ازدواج کند .
وای امیر کجایی کجایی ؟امیر کجایی که ببینی در این مدت چه کشیدم ،از روزی که این بلا نازل شد تا امروز خانه ما مثل خونه شیطان سنگسار شده چند بار ریختند تو خونه ؟مادرم و منو کتک زدند که :شما هم باید با اون حرومزاده دار زد .بیچاره مادرم لال شده امیر.ازگرسنگی داریم میمیریم اما از ترسمون نمیتونیم بریم بیرون .
سرش را درمیان دودست گرفت و با حالی افسرده آرام زیر لب زمزمه کرد امیر کجایی؟کجایی؟ای که میگفتی عاشقمی ،اینبار اگه ببینمت میگم که منم عاشقتم اما میشه؟میشه باز ببینمت ؟امیرم امیرم.....
صدایی از حیاط اومد باترس از جاش بلند شد رفت طرف پذیرایی تا اگر باز هم کسی بقصد آزارشون آمده مثل همیشه مادر را بغل کنه و جیغ بکشه و گریه
کنه آخه این تنها کاری بود که تو این مدت کرده بود
صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد ،در ورودی باز شد و مردی تنومند وارد شد
مهناز با دیدن آقا کیومرت همسایه روبرویی نفسی عمیق کشید و چشمها را به علامت شکر به بالا برد .
تنها کسی که در این مدت به آنها سر میزد و چون خودش هم تنگدست بود فقط مقداری ته مونده غذا برایشان میاورد و کمی کمکشان میکرد .
کیومرث برخلاف هیکل تنومندش قلبی نازک داشت کسی که یکبعدی به هیچ چیز نگاه نمیکرد و واقع بین بود .در روز اول که خبر قتل و نام قاتل فاش شد در برابر هجوم مردم و سنگسار خانه تنها او بود که از آنها دفاع کرد و از همسایه ها خواست دست از آزار آنها بردارند.
اما این سنگسارها و فحشها و تهدیدها پایان ناپذیر بود .
روز پیش کیومرث به مهناز و مادرش گفته بود که باید هرطور شده از این شهر بجای دوری بروند،حتی گفته بودبا یکی از دوستان هماهنگ کرده که برای مدتی پیش آنها زندگی کنند .به مادر مهناز گفته بود که باید هرچه سریعتر اقدام کنند و اگر مهناز میخواهد ادامه تحصیل بدهد باید پرونده اش را از دبیرستان بگیرد و نیمه شب همان روز بطور پنهانی از آنجا فرار کنند.
صدای کیومرث مهناز را بخود آورد :حاضید؟امشب باید ازینجا بریدا،اگه دست دست کنید دیگه از من کاری ساخته نیست تاحالاشم هزار جور تهمت و بدوبیراه شنیدم .من بدبختم زن و بچه دارم بیشتر از این از من کاری ساخته نیستا.
مهناز سرشو به علامت تأیید آهسته تکون داد و دکمهءمانتوشو بست ،باید آماده میشد و بطرف دبیرستانش ،برای گرفتن پروندش میرفت
− الآن بهترین وقته تا سه ساعت دیگه کنار زندان گوهردشت محسنو اعدام میکنن همه از الآن دارن میرن منتظر شن تا تماشا.....
ناگهان چشم کیومرث به چشمان اشک آلود مهناز خورد وحرفشو قطع کرد .سرشو پایین انداخت ودر دل گفت خاک بر سرت این چه حرفیه که جلوی اینا میزنی هرچی باشه پدرشه،حتی اگه قاتل باشه .
مهناز سریع چشماشو بست و با بغض بطرف در خروجی رفت پشت در ایستاد نفسش به شماره افتاده بود وحشت از روبرویی با همسایه ها مردم ،مدیر ناظم معلم .آه امیر،امیر ،امیر من کجایی.
یک آن حس کرد تمام بدنش سست شده دستش را بطرف در دراز کرد نفس عمیقی کشید و در را آهسته باز کرد .روسریش را تا حد ممکن جلوکشید زیر چشمی به اطراف نگاه کرد ،کوچه خلوت خلوت بود گویا کیومرث راست گفته بود انگار همه برای تماشای اعدام پدرش بطرف زندان گوهردشت رفته بودند.
باز به اطراف نگاهی کرد و سپس با قدمهای تند بطرف دبیرستان رفت در انتهای کوچه بطرف سمت راست رفت تا بلکه از میانبر هم زودتر به مقصد برسد هم از نگاهها دور باشد. دبیرستان دخترانه در خیابان ششم بود خیابان هشتم را با سرعت پشت سر گذاشت و بطرف خیابان هفتم رفت ناگهان صدایی مثل صدای وزش تند باد یا صدای ردشدن سریع جسمی ازبغل گوشش را شنید و سپس صدای شکسته شدن بطری .قلبش داشت از حرکت میایستاد سجایش میخکوب شد صدای فحشی شنید:این مادر به خطا ولد زنای همون بیناموسه بطرف صدا برگشت اما نتوانست صاحب صدا را ببیند چون سیل سنگ و بطری و چوب و هر شیئی بطرفش هجوم آورد عقب عقب رفت وبه حال وحشت زده دستش را روی سرش سپر کرد میخواست فرار کند اما پاهایش از شدت اضطراب سست شده بود همانطور که دستش روی سرش بود روی زانو افتاد و بعد نشست سیل فحش و سنگ بطرفش روان بود ناگهان حس کرد که سنگها و فریادها و فحشها بسمت دیگریست و به او برخورد نمیکند آهسته از لای دستهایش نگاه کرد سنگها بطرف دیگری میرفت باز دستهایش را باز کرد تا بهتر ببیند .بطرف هدف سنگها نگاه کرد مادرش رادید که لنگان لنگان زیر سنگسار مردم بطرف او میاید .قلبش که تا آنزمان پر از وحشت و ترس بود بادیدن چهره خونین مادر که زیر ضربات سنگ و کلوخ کوفته شده بود پر از نفرت و خشم وغصه شد بطرف مادر دوید ،مادرش همچنان با زبان بند آمده بطرف او رفت و چادرش را روی سر دختر ش گرفت و با او بسمت دبی رستان زیر باران سنگ دوید ،
به خیابان ششم رسیدند ام روبرویشان جمعیتی ایستاده بود که مدام فحش میدادند و نفرین میکردند و چیزی بطرفشان پرت میکردند مهناز سرش را از زیر چادر بیرون آورد دنبال راهی برای فرار میگشت ناگهان چشمش سیاهی رفت .
باورش نمیشد آنچه که میدید گویا گوشهایش کرشد و تمام درد بدنش از ضربات سنگ ازبین رفت و تمامی فریاد ها و دردها جایش را به خنجری که به قلبش خورد داد.
این امیر بود؟آری این امیر بود که در میان جمعیت بطرف آنها سنگ پرت میکرد و میخندید و فحش میداد .
کمی از مادر فاصله گرفت وبه امیر خیره شد امیر یکه ای خورد و خود را در میان جمعیت پنهان کرد باز مادر بطرفش آمد که از او دفاع کند اما او سرجایش خشکش زده بود مادرش تکان شدیدی به او داد تا اورا متوجه سمت شرقی خیابان کند ،تنها جایی که میشد فرار کرد جایی که محل گذر ماشینها بود .
مهناز خشک و بی روح بطرف سمت شرقی نگاه کرد کامیونی از دور میامد .ناگهان چیزی به ذهنش رسید گویا مادرش هم فهمید که به چه چیزی فکر میکند سفت بازویش را گرفت اما مهناز باقدرت و سریع دستش را از دست مادر رها کرد و بشتاب بطرف کامیون دوید مادرش که تا آنزمان زبانش بند آمده بود فریادی کشید و بطرف دخترش دوید.
چند ثانیه بعد جسد خرد شده و خون آلود مادر و دختر هریک به یک طرف خیابان افتاده بود.جمعیت سکوت کرده بود و به جسد خیره نگاه میکردند گویا این بوقلمون صفتان تازه از خوابی گران بیدار شده بودند و عاقبت جهالت خود را بچشم میدیدند.
جسد مهناز بیحرکت کنارجدول خیابان افتاده بود اما مادرش هنوز پاهایش تکان میخورد وجان میکند .یک موتور سیکلت کنر جسد مهناز ایستاد دونفر سوار موتور بودند،پاسدار فرزین و پاسدار شهبازی .
شهبازی بلند داد زد که:این انتقام خدا بود برای کسایی که دشمن دینن امروز این دوفاسد همراه اون ملعون به درک واصل میشن.
جمعیتی که تا یک دقیقه پیش فحش رکیک میداد و سنگ پرت میکرد شروع کرد به فاتحه خواندن و صلوات فرستادن و سکه پرت کردن برای کفاره.
پاهای مادر مهناز از حرکت ایستاد
............................................... .................................................. .................................................. .
زیر طناب دار ایستاده بود ابتدا پاسدار فرزین باید اورا ۷۴ ضربه شلاق میزد بعد گونی روی سرش میکشیدند و بعد به دار آویخته میشد .
فرزین دستشو که با طناب بسته بودگرفت وروی صندلی برعکس نشوندش بعد شروع کرد به شلاق زدن .
اصلاًدردی حس نمیکرد ،تو این مدت از بس شکنجه شده بود و کتک خورده بود که این ضربات به نوازش بیشتر شبیه بود تا شلاق.
جره ثقیل آماده دارزدن او بود و ضربات پایان یافته بود به اطراف نگاه کرد تا چشم کار میکرد مردم آمده بودند تا حلق آویز شدن اورا ببینند از گوشه و کنار صدای فحش و نفرین مردم را میشنید و سنگهایی که بطرفش پرت میکردند و مردی که پشت بلندگو به مردم میگفت سنگ پرت نکنند چون ممکن است به مأموران اصابت کند.
فرزین پرسید:دوست داری چشات باز باشه یا با گونی بپوشونم سرتو؟
دیگه ترسی از فرزین نداشت چون دیگه زیر طنابدار بود. میخواست دم آخر انتقامش را از او بگیردبا خنده گفت:گونی بکش سرم میخوام دم آخری مجسم کنم با زنت زیر لحافم.
فرزین بانفرت گونی را روی سرش کشید ،میدونست که نمیتونه کتکش بزنه بردش زیر طناب دوباره به فرزین گفت :میدونی رفیق؟تو از منم حرومزاده تری ،منتظر بود که فرزین جوابشو بده اما صدایی از فرزین نشنید طنابو دور گردنش حس کرد بعد یواش یواش طناب دور گردنش سفت تروصفت تر شد ناگهان دستی روی دوشش هس کرد و بعد صدای فرزینو شنید که در گوشش گفت :میدونی زن و بچه ات کجان؟خواست تکون بخوره اما طناب اونو بالا کشید فرزین گفت ۳ ساعت پیش هردوشون رفتن زیر کامیون .
بدن محسن شاکری همچنان بالای دار با شدت تکون میخورد و تقلا میکرد فرزین به راننده جره ثقیل اشاره کرد که طنابو نزدیک بیاره و بعد شیرجه زد روی دوش محسن و مثل بچه ای که تاب بازی میکنه روی دوش محسن تاب خورد و بدنشو بسمت پایین فشار داد .
نخاءمحسن قطع شد و بدنش از حرکت ایستاد و ولولهءجمعیت بلند شد و باران سکه بطرف جسد باریدن گرفت
............................................... .................................................. .................................................. ............
باز هم از سر کار میام و باز هم خونه بهم ریخته و شلوغه
دیگه سپهر هم نیست که سرش غر بزنم ،گویا میدونسته که این چندروزه اخلاقم مث سگ نازی آباد شده زودتر زده بچاک.
باز تلویزونو روشن میکنم و دنبال پاسدار شهبازی میگردم ،هنوز چهرهءپستش جلوی چشممه :خودش اقرار کرد خودش گفت که کشتش.آخرین بار بود که چهره منحوسشو توی رستوران گل گندم میدیدم و حالا بعد از بیش از بیست سال جلوم تو تلویزیون ظاهر شده بود.
این فکر مثل خوره تمام وجودمو داره ازبین میبره دائماًتو این فکرم
دیگه برام گناهکار و بیگناه .مجرم و غیر مجرم خوب و بد ،زشت و زیبا معنی قبلو نداره خیلی وقته که نمیتونم قبول کنم چی درسته و چی غلط شاید قضاوت کردن سخت ترین کار برای بشره
شاید باید به هر چیزی از زاویه های مختلف نگاه کرد تا متوجه شد و به حقیقت پی برد .گفتن و حکم کردن بر گناهکاری و بی گناهی هر کسی شاید از روی احساس آسون باشه امااز روی حق و حقیقت به اندازه کندن کوه اورست سخت و دشواره .
زشتی و زیبایی هم همینطور. شاید منظره ای که از دید ما زیبا و جذابه برای مادری که در اون مکان فرزندشو از دست داده زشت ترین جای دنیاست شاید فردی که برای ما نفرت انگیزه عزیز قلب کس دیگری باشه .قضاوت واقعاًسخته واقعاً سخت .
باز از کار اومدم و فکرای پرت و پلا اومد تو ذهنم بهتره یه چای بخورم و استراحت کنم .