داستان دقیقی شاعر
چو از دفتر این داستانها بسی
Co az daftar in dâstânhâ basi
همی خواند خواننده بر هر کسی
hami xânad xânandeh bar har kasi
جهان دل نهاده بدین داستان
Jahân del nahâdeh bedin dâstân
همان بخردان نیز و هم راستان
hamân bexradân nizo ham râstân
جوانی بیامد گشاده زبان
Javâni biyâmad gošâdeh zabân
سخن گفتن خوب و طبع روان
soxan goftan xubo tab'e ravân
به شعر آرم این نامه را گفت من
Be š'ere ârâm in nâme ra goft man
ازو شادمان شد دل انجمن
az u šâdmân šod dele anjoman
جوانیش را خوی بد یار بود
Javâniyaš râ xuy bad yâr bud
ابا بد همیشه به پیکار بود
abâ bad hamiše be peykâr bud
برو تاختن کرد ناگاه مرگ
Baru tâxtan kard nâgah marg
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ
nahâdaš be sar bar yeki tireh targ
بدان خوی بد جان شیرین بداد
Bedân xuye bad jân širin bedâd
نبد از جوانیش یک روز شاد
nabod az javâniyaš yek ruz šâd
یکایک ازو بخت برگشته شد
Yekâ yek az u baxt bargašte šod
به دست یکی بنده بر کشته شد
be daste yeki bandeh bar košte šod
برفت او و این نامه ناگفته ماند
Beraft u in nâme nâgofte mând
چنان بخت بیدار او خفته ماند
Conân baxte bidâr u xofte mând
بنیاد نهادن کتاب
دل روشن من چو برگشت ازوی
Dele rowšane man co bargašt az uy
سوی تخت شاه جهان کرد روی
suye taxte šâhe jahân kard ruy
که این نامه را دست پیش آورم
Ke in nâme râ dast piš âvaram
ز دفتر به گفتار خویش آورم
ze daftar be goftâre xiš âvaram
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
Beporsidam az har kasi bišomâr
بترسیدم از گردش روزگار
betarsidam az gardeše ruzgâr
مگر خود درنگم نباشد بسی
Magar xod derangam nabâšad kasi
بباید سپردن به دیگر کسی
bebâyad sepordan be digar kasi
و دیگر که گنجم وفادار نیست
Va digar ke ganjam vafâdâr nist
همین رنج را کس خریدار نیست
hamin ranj râ kas xaridâr nist
برین گونه یک چند بگذاشتم
Bar in gune yek cand bogzâštam
سخن را نهفته همی داشتم
soxan ra nahofte hami dâštam
سراسر زمانه پر از جنگ بود
Sarâsar zamâne por az jang bud
به جویندگان بر جهان تنگ بود
be juyandegân bar jahân tang bud
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
Ze niku soxan beh ce andar jahân
به نزد سخن سنج فرخ مهان
be nazde soxan sanje farox mahân
اگر نامدی این سخن از خدای
Agar nâmadi in soxan az xodây
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
nabi key bodi nazde mâ rahnamây
به شهرم یکی مهربان دوست بود
Be šahram yeki mehrbân dost bud
تو گفتی که با من به یک پوست بود
to gofti ke bâ man be yek post bud
مرا گفت خوب آمد این رای تو
Marâ goft xub âmad in râye to
به نیکی گراید همی پای تو
be niki garâyad hami pâye to
نبشته من این نامهی پهلوی
Nabašte man in nâmeye pahlavi
به پیش تو آرم مگر نغنوی
be piše to âram magar naqnavi
گشتاده زبان و جوانیت هست
Gošadeh zabâno javaniyat hast
سخن گفتن پهلوانیت هست
soxan goftane pahlavaniyat hast
شو این نامهی خسروان بازگوی
To? in nâmehye xosrovân bâzguy
بدین جوی نزد مهان آبروی
bedin juy nazde mahân âbruy
چو آورد این نامه نزدیک من
Co âvard in nâmeh nazdike man
برافروخت این جان تاریک من
barafruxt in jâne târike man
راستان = راست ، مقابل کژان
تیره ترگ = کلاهی تیره . خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است
ابو منصور محمد بن احمد توسی شناختهشده به دقیقی (زاده ۳۲۰ - مرگ میان سالهای ۳۵۶-۳۵۹ خورشیدی) شاعر بزرگ پارسی زبان بود. زادگاه وی بنا به روایات گوناگون، توس، بلخ، سمرقند و بخارا ذکر شده است.دقیقی آغاز کننده سرایش شاهنامه بود.
از طبقه دهقانان خراسان بوده است که در عصر منصور بن نوح سامانی و پسر او می ریسته است.خاندان وی را متومل دانسته اند اما او سرمایه هایی که از ارث پدر به او رسیده بود را بدنبال عیاشی و خوشگذرانی هدر می دهد.در دوره جوانی به سرایش داستان های تاریخی ایران مبادرت می ورزد .چندی پس از این در سال ۳۶۷ هجری او بدست غلام خود به قتل می رسد
دقیقی در جوانی به دلیل آن چه خوی بد یا ضعف اخلاقی گفته شده کشته شد. فردوسی در این مورد این چنین میسراید:
جوانیش را، خوی بد یار بود ابا بد، همیشه به پیکار بود
برو تاختن کرد، ناگاه مرگ به سر بر نهادش، یکی تیره ترگ
بدان خوی بد، جان شیرین بداد نبود از جهان، دلش یك روز شاد
یکایک از او، بخت برگشته شد به دست یکی بنده بر، کشته شد −−−−−−−−−− ۲
داستان ابومنصور
در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز
Bedin nâme con daste kardam darâz
یکی مهتری بود گردنفراز
yeki mehtari bud gardanfarâz
جوان بود و از گوهر پهلوان
Javân budo az gowhare pahlavân
خردمند و بیدار و روشن روان
xeradmano bidâro rowšanravân
خداوند رای و خداوند شرم
Xodâvande râyo xodâvande šarm
سخن گفتن خوب و آوای نرم
soxan goftan xubo âramo narm
مرا گفت کز من چه باید همی
Marâ goft kaz man ce bâyad hami
که جانت سخن برگراید همی
ke jânat soxan bargarâyad hami
به چیزی که باشد مرا دسترس
Be cizi ke bâšad marâ dastras
بکوشم نیازت نیارم به کس
bekušam niyazat nayâram be kas
همی داشتم چون یکی تازه سیب
Hami dâštam con yeki tâzeh sib
که از باد نامد به من بر نهیب
ke az bâd nâmad be man bar nahib
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
Be keyvân rasidam ze xâke nažand
از آن نیکدل نامدار ارجمند
az ân nikdele nâmdâre arjmand
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
Be cašmaš hamân xâko ham simo zar
کریمی بدو یافته زیب و فر
karimi bedu yâfte zibo far
سراسر جهان پیش او خوار بود
sarâsar jahân piše u xâr bud
جوانمرد بود و وفادار بود
javânmard bodo vafâdâr bud
چنان نامور گم شد از انجمن
Conân nâmvar gom šod az anjoman
چو در باغ سرو سهی از چمن
co dar bâqe sarve sohi az caman
نه زو زنده بینم نه مرده نشان
Na z u zendeh binam na mordeh našân
به دست نهنگان مردم کشان
be daste nahangâne mardom košân
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
Dariq ân kamarbando ân gardgâh
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
dariq ân kiye barzo bâlâye šâh
گرفتار زو دل شده ناامید
gerftâr z u del šodeh nâomid
نوان لرز لرزان به کردار بید
navân larz larzâne be kerdâre bid
یکی پند آن شاه یاد آوریم
Yeki pande ân šâh yâd âvaram
ز کژی روان سوی داد آوریم
z kaži ravân suye dâd âvaram
مرا گفت کاین نامهی شهریار
Marâ goft ke in nâmehye šahryâr
گرت گفته آید به شاهان سپار
garat gofte âyad be šâhân sopâr
بدین نامه من دست بردم فراز
Bedin nâmeh man dast bordam farâz
به نام شهنشاه گردنفراز
be nâme šâhanšâhe gardanfarâz
مهتر = بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر
فر و زیب = شکوه و زیبایی
گردگاه = اطراف . کمر. میان . لگن خاصره
کیی = پادشاهی . شاهی : کلاه کیی
برز = بزرگی . زیبایی و برازندگی
نوان = لرزان
شاهنامه ابومنصوری به دستور و سرمایه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی فراهم شد. این شاهنامه به تاریخ گذشته ایران پیش از اسلام میپرداخت.اصل کتاب از بین رفته است؛ اما مقدمه آن که حدود پانزده صفحه میشود، از طریق برخی نسخههای خطی قدیمی باقی ماندهاست. این شاهنامه برگرفته از شاهنامه ابوالموید بلخی و خداینامههای ایران باستان بودهاست.فردوسی نیز شاهنامه ابومنصوری را به نظم درآورد.
ابومنصور در شاهنامه فردوسی:
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی ازو بهره ای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده ی روزگار نخست گذشته سخن ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخَورد بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مِهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نیک اختری بریشان بر آن روز کـُندآوری
بگفتند پیشش یکایک مِهان سخن های شاهان و گشت جهان
چو بشنید ازیشان سپهبُد سَخُن یکی نامور نامه افکند بُن
چُنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کِهان و مِهان −−−−−−−− ۳ ستایش سلطان محمود
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه
یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای
بداد و بدین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وزان ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهرهی خسروی دیدمی
ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه
ستارست پیش اندرش یا سپاه
یکی گفت کاین شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بندهاند
به رای و به فرمان او زندهاند داد
بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
پرش به: ناوبری, جستجو
فردوسی، شاهنامه را در مدت ۲۵ تا ۳۵ سال و حدود سال ۳۷۸ هجری خورشیدی به پایان برد. حدود ۱۰ سال بعد فردوسی که فقیر شده بود و فرزندش را نیز از دست داده بود، تصمیم گرفت که کتابش را به سلطان محمود غزنوی تقدیم کند. ازاین رو تدوین جدیدی از شاهنامه را شروع کرد و اشارههایی را که به حامیان و دوستان سابقش شده بود، با وصف و مدح سلطان محمود و اطرافیانش جایگزین کرد. تدوین دوم در سال ۳۸۸ هجری شمسی پایان یافت (به حدس تقیزاده در سال ۳۸۹) که بین پنجاه هزار و شصت هزار بیت داشت. فردوسی آن را در شش یا هفت جلد برای سلطان محمود فرستاد.
به گفتهٔ خود فردوسی سلطان محمود به شاهنامه نگاه هم نکرد و پاداشی را که مورد انتظار فردوسی بود برایش نفرستاد. از این واقعه تا پایان عمر، فردوسی بخشهای دیگری نیز به شاهنامه اضافه کرد که بیشتر به اظهار ناامیدی و امید به بخشش بعضی از اطرافیان سلطان محمود از جمله «سالار شاه» اختصاص دارد.
چون شاهنامه مطابق ذوق درباریان و اطرافیان سلطان نبود و مورد پسند محمود هم قرار نگرفت؛ او که قبلاً وعده داده بود به ازای هر بیت یک دینار طلا بدهد، به جای آن بیست هزار درهم نقره به فردوسی داد. شاعر نامدار به شدت از این موضوع ناراحت شد و تمام مبلغ را به یک حمامی و یک فقاع فروش بخشید. حتی به خاطر شیعه بودن و ارادت وی به اهل بیت او را بددین خواندند.
روایتی نیز در اینباره وجود دارد که سلطان محمود به فردوسی گفته است که شاهنامه چیزی جز شرح احوال رستم نیست، در حالی که در سپاه من امثال رستم بسیارند، و فردوسی به او میگوید که خداوند تا به حال مانند رستم را نیافریده و نخواهد آفرید و از دربار بیرون میرود. پس از اندکی محمود به یکی از نزدیکانش میگوید «این مردک، مرا به تعریض دروغزن خواند» و تصمیم به قتل او میگیرد ولی فردوسی فرار میکند. و از غزنه به هرات و سپس به طبرستان (مازندران) گریخت و آتش درون خود را به اشعار هجایی تسکین داد:
ایا شاه محمود کشورگشای ز کس گر نترسی، بترس از خدای...
که بددین و بدکیش خوانی مرا منم شیر نر، میش خوانی مرا...
یکی بندگی کردم ای شهریار که ماند ز تو در جهان یادگار
چو بر باد دادند گنج مرا نبُد حاصلی سی و پنج مرا
اگر شاه را، شاه بودی پدر به سر برنهادی مرا تاج زر
و گر مادر، شاهبانو بدی مرا سیم و زر تا به زانو بدی
پرستار زاده نیاید به کار وگرنه چند دارد پدر شهریار
فردوسی دربار محمود را با خاطری رنجیده گذاشت و رفت. بر اساس روایتی پس از اینکه سالها از این ماجرا گذشت و سلطان محمود به هند حمله برده بود و در آنجا قلعهای را محاصره کرده بود، پیکی پیش یاغی محصور فرستاد و به وزیرش گفت که نمیدانم چه پاسخی از درون قلعه خواهد آمد. و وزیر این بیت از شاهنامه را برای او خواند:
اگر جز به کام من آید جواب --- من و گرز و میدان افراسیاب
سلطان میپرسد این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ در پاسخ گفته میشود که متعلق به فردوسی است. محمود ناراحت میشود و میگوید من او را از خودم آزردم، ولی در بازگشت به غزنه جبران خواهم کرد. هنگامی که سلطان محمود به غزنه باز میگردد دستور میدهد که معادل ۶۰ هزار دینار امتعه بار شتران دولتی کنند و به طابران - نزد فردوسی - ببرند و از او عذرخواهی و دلجویی کنند. اما هنگامی که کاروان هدیه سلطان از یکی از دروازههای شهر موسوم به رودبار داخل گردید، پیکر فردوسی را از دروازهٔ رزان شهر، به بیرون میبردند. دختر فردوسی از گرفتن هدیه محمود خودداری میکند. جامی در پنج سده بعد به این موضوع اشاره کرده است:
خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهر---سهام حادثه را عاقبت کند قوسی
برفت شوکت محمود، در زمانه نماند---جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی −−−−−−−−−− ۴−۵−
كشته شدن سیامك بر دست دیو
سـخـن چـون بــه گــوش ســیــامــك رســیــد :
ز كــــردار بــــد خــــواه دیــــو پــــلــــیـــــد
31 Soxan con be guše Siyâmak resid : ze kerdâr badxâh dive palid
دل شــــاه بــــچــــه بــــر آمــــد بــــجـــــوش :
ســپــاه انــجــمــن كــرد و بــگــشــاد گــوش
32 Dele šâh bace barâmad bejuš : sepâh anjoman kardo bogšâd guš
بــپــوشــیـــد تـــن را بـــه چـــرم پـــلـــنـــگ :
كــه جــوشــن نــبــود و نــه آیــیــن جــنـــگ
33 Bepušid tan râ be carme palang : ke jušan nabudo na âyine jang
پـــذیـــره شـــدش دیـــو را جـــنـــگ جـــوی :
ســپــه را چـــو روی انـــدر آمـــد بـــه روی
34 Pazireh šodaš div râ jang juy : sepah râ co ruy andar âmad be ruy
ســـیـــامـــك بـــیـــامـــد بـــرهـــنـــه تــــنــــا :
بـــر آویــــخــــت بــــا پــــور آهــــرمــــنــــا
35 Siyâmak biyâmad berahne tanâ : barâvixt bâ pure ahremanâ
بــــزد چــــنــــگ واژونــــه دیــــو ســــیــــاه :
دو تــــــا انــــــدر آورد بــــــالــــــای شــــــاه
36 Bezad cang vâžgune dive siyâh :
do tâ andar âvarad bâlâye šâh
فـــكـــنـــد آن تـــن شـــاهـــزاده بـــه خــــاك :
بــه چــنــگــال كــردش كـــمـــرگـــاه چـــاك
37 Fakand ân tane šâhzâde be xâk : be cangâle kardaš kamargâh câk
ســـیـــامـــك بــــه دســــت خــــرزوان دیــــو :
تـبـه گـشـت و مـانــد انــجــمــن بــی خــدیــو
38 Siyâmak be dast xarzvân div : tabah gašto mând anjoman bixadiv
چــو آگــه شـــد از مـــرگ فـــرزنـــد شـــاه :
ز تــیــمـــار گـــیـــتـــی بـــرو شـــد ســـیـــاه
39 Co âgah šod az marge farzand šâh : ze timâr giti baru šod siyâh
فـــرود آمـــد از تـــخـــت ویـــلـــه كـــنــــان :
زنــان بـــر ســـر و مـــوی و رخ را كـــنـــان
40 Forud âmad az taxt vile konân : zanân bar saro muyo rox râ konân
دو رخــســاره پــر خـــون و دل ســـوگـــوار :
دو دیـــده پـــر از نـــم چـــو ابـــر بــــهــــار
41 Do roxsâre por xuno del sogvâr : do dide por az nam co abre bahâr
خــروشــی بــر آمــد ز لـــشـــگـــر بـــه زار :
كـــشـــیـــدنـــد صـــف بـــر در شـــهـــریـــار
42 Xoruši bar âmad ze lašgar be zâr : kešidand saf bar dare šahryâr
هــمــه جــامــه هــا كــرده پــیــروزه رنـــگ :
دو چـشــم ابــر خــونــیــن و رخ بــاد رنــگ
43 Hame jâmehâ karde piruzeh rang : do cašm abr xunino rox bâdrang
دد و مــرغ و نــخــچــیــر گــشــتــه گــروه :
بــرفــتــنــد ویـــلـــه كـــنـــان ســـوی كـــوه
44 Dado morqo nax*** gašte goruh : beraftand vile konân suye kuh
بــــرفــــتــــنــــد بــــا ســــوگــــواری و درد :
ز درگـــاه گـــی شـــاه بـــرخـــاســـت گــــرد
45 Beraftand bâ sogvârio dard : ze dargâhe gi šâh barxâst gard
نــشــســتــنــد ســالــی چــنــیــن ســـوگـــوار :
پــــــیــــــام آمــــــد از داور كــــــردگـــــــار
46 Nešastand sâli cenin sogvâr : payâm âmad az dâvare kerdgâr
درود آوریـــدش خـــجـــســـتــــه ســــروش :
كـزیـن بـیــش مــخــروش و بــاز آر هــوش
47 Dorud âvaridaš xojaste soruš : kazin biš maxorušo bâz âr huš
ســپــه ســاز و بــر كــش بــه فــرمــان مـــن :
بـــر آور یـــكـــی گـــرد از آن انـــجـــمــــن
48 Sepah sâzo barkeš be farmâne man : barâvar yeki gerd az ân anjoman
ازآن بــــد كــــنــــش دیــــو روی زمــــیـــــن :
بــپــرداز و پــردخـــتـــه كـــن دل ز كـــیـــن
49 Azân badkoneš dive ruyye zamin : bepardâzo pardoxte kon del ze kin
كـــســـی نـــامـــور ســـر ســـوی آســــمــــان :
بــر آورد و بــد خــواســت بــر بــد گــمــان
50 Kasi nâmvar sar suyye âsmân :
bar âvarado bad xâst bar badgamân
بـــر آن بـــرتـــریــــن نــــام یــــزدانــــش را :
بـــخـــوانـــد و بـــپـــالـــود مـــژگـــانـــش را
51 Bar ân bartarin nâm yazdânaš râ : bexândo bepâlud možgânaš râ
جــوشــن = خفتان . سلاحی باشد غیر زره چه زره تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه ٔ آهن هم باشد
واژونــــه = برگشته . معکوس و مقلوب . . وارونه . وارون . واژون . واژگون . باشگون . باشگونه . باژگون . باژگونه . و رجوع به واژون شود. دگرگون . آشفته
خــــرزوان =
خــدیــو = پادشاه
ویـــلـــه = نعره زنان . فریادکنان . ناله کنان
نــخــچــیــر = شکار
پـــالـــودن = ترویق . تصفیه . صافی کردن . صاف کردن
سيامك با بدني نيمه برهنه به مصاف فرزند اهرمن رفت و رو در روي او قرار گرفت . اما آن موجود
اهرمني با دست سترگ خود بر بالاي بدن سيامك پاك نژاد زد و او را بر زمين زد آنگاه با چنگالهاي نفرت
انگيز خود پهلوي او را از هم دريد .
چون خبر مرگ سيامك به كيومرث رسيد چنان بر آشفت و ناله كنان فرياد كرد، كه همه مردم شاه ،
از ديو 3 و دد 4 و انسان بر خروشيدند و به دامان كوه رفتند . كيومرث براي فرزند برومند خود يك سال جامه
دريد و چشمان خود را به خون دل تر كرد . پس آنگاه از جانب خداوند دادار پيامي بر كيومرث فرود آمد :
درورد آوريدش خجسته سروش كز اين بيش مخروش و باز آر هوش
سپاهي را به فرمان من مهيا كن و سر داري از ميان انجمن 5 براي آن برگزين و چون چنين كردي
دلت را از كين آن ديو سياه پر كن
در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز
Bedin nâme con daste kardam darâz
یکی مهتری بود گردنفراز
yeki mehtari bud gardanfarâz
جوان بود و از گوهر پهلوان
Javân budo az gowhare pahlavân
خردمند و بیدار و روشن روان
xeradmano bidâro rowšanravân
خداوند رای و خداوند شرم
Xodâvande râyo xodâvande šarm
سخن گفتن خوب و آوای نرم
soxan goftan xubo âramo narm
مرا گفت کز من چه باید همی
Marâ goft kaz man ce bâyad hami
که جانت سخن برگراید همی
ke jânat soxan bargarâyad hami
به چیزی که باشد مرا دسترس
Be cizi ke bâšad marâ dastras
بکوشم نیازت نیارم به کس
bekušam niyazat nayâram be kas
همی داشتم چون یکی تازه سیب
Hami dâštam con yeki tâzeh sib
که از باد نامد به من بر نهیب
ke az bâd nâmad be man bar nahib
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
Be keyvân rasidam ze xâke nažand
از آن نیکدل نامدار ارجمند
az ân nikdele nâmdâre arjmand
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
Be cašmaš hamân xâko ham simo zar
کریمی بدو یافته زیب و فر
karimi bedu yâfte zibo far
سراسر جهان پیش او خوار بود
sarâsar jahân piše u xâr bud
جوانمرد بود و وفادار بود
javânmard bodo vafâdâr bud
چنان نامور گم شد از انجمن
Conân nâmvar gom šod az anjoman
چو در باغ سرو سهی از چمن
co dar bâqe sarve sohi az caman
نه زو زنده بینم نه مرده نشان
Na z u zendeh binam na mordeh našân
به دست نهنگان مردم کشان
be daste nahangâne mardom košân
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
Dariq ân kamarbando ân gardgâh
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
dariq ân kiye barzo bâlâye šâh
گرفتار زو دل شده ناامید
gerftâr z u del šodeh nâomid
نوان لرز لرزان به کردار بید
navân larz larzâne be kerdâre bid
یکی پند آن شاه یاد آوریم
Yeki pande ân šâh yâd âvaram
ز کژی روان سوی داد آوریم
z kaži ravân suye dâd âvaram
مرا گفت کاین نامهی شهریار
Marâ goft ke in nâmehye šahryâr
گرت گفته آید به شاهان سپار
garat gofte âyad be šâhân sopâr
بدین نامه من دست بردم فراز
Bedin nâmeh man dast bordam farâz
به نام شهنشاه گردنفراز
be nâme šâhanšâhe gardanfarâz
مهتر = بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر
فر و زیب = شکوه و زیبایی
گردگاه = اطراف . کمر. میان . لگن خاصره
کیی = پادشاهی . شاهی : کلاه کیی
برز = بزرگی . زیبایی و برازندگی
نوان = لرزان
شاهنامه ابومنصوری به دستور و سرمایه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی فراهم شد. این شاهنامه به تاریخ گذشته ایران پیش از اسلام میپرداخت.اصل کتاب از بین رفته است؛ اما مقدمه آن که حدود پانزده صفحه میشود، از طریق برخی نسخههای خطی قدیمی باقی ماندهاست. این شاهنامه برگرفته از شاهنامه ابوالموید بلخی و خداینامههای ایران باستان بودهاست.فردوسی نیز شاهنامه ابومنصوری را به نظم درآورد.
ابومنصور در شاهنامه فردوسی:
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی ازو بهره ای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده ی روزگار نخست گذشته سخن ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخَورد بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مِهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نیک اختری بریشان بر آن روز کـُندآوری
بگفتند پیشش یکایک مِهان سخن های شاهان و گشت جهان
چو بشنید ازیشان سپهبُد سَخُن یکی نامور نامه افکند بُن
چُنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کِهان و مِهان −−−−−−−− ۳ ستایش سلطان محمود
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشهی شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه
یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای
بداد و بدین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وزان ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهرهی خسروی دیدمی
ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه
ستارست پیش اندرش یا سپاه
یکی گفت کاین شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بندهاند
به رای و به فرمان او زندهاند داد
بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
برآن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
پرش به: ناوبری, جستجو
فردوسی، شاهنامه را در مدت ۲۵ تا ۳۵ سال و حدود سال ۳۷۸ هجری خورشیدی به پایان برد. حدود ۱۰ سال بعد فردوسی که فقیر شده بود و فرزندش را نیز از دست داده بود، تصمیم گرفت که کتابش را به سلطان محمود غزنوی تقدیم کند. ازاین رو تدوین جدیدی از شاهنامه را شروع کرد و اشارههایی را که به حامیان و دوستان سابقش شده بود، با وصف و مدح سلطان محمود و اطرافیانش جایگزین کرد. تدوین دوم در سال ۳۸۸ هجری شمسی پایان یافت (به حدس تقیزاده در سال ۳۸۹) که بین پنجاه هزار و شصت هزار بیت داشت. فردوسی آن را در شش یا هفت جلد برای سلطان محمود فرستاد.
به گفتهٔ خود فردوسی سلطان محمود به شاهنامه نگاه هم نکرد و پاداشی را که مورد انتظار فردوسی بود برایش نفرستاد. از این واقعه تا پایان عمر، فردوسی بخشهای دیگری نیز به شاهنامه اضافه کرد که بیشتر به اظهار ناامیدی و امید به بخشش بعضی از اطرافیان سلطان محمود از جمله «سالار شاه» اختصاص دارد.
چون شاهنامه مطابق ذوق درباریان و اطرافیان سلطان نبود و مورد پسند محمود هم قرار نگرفت؛ او که قبلاً وعده داده بود به ازای هر بیت یک دینار طلا بدهد، به جای آن بیست هزار درهم نقره به فردوسی داد. شاعر نامدار به شدت از این موضوع ناراحت شد و تمام مبلغ را به یک حمامی و یک فقاع فروش بخشید. حتی به خاطر شیعه بودن و ارادت وی به اهل بیت او را بددین خواندند.
روایتی نیز در اینباره وجود دارد که سلطان محمود به فردوسی گفته است که شاهنامه چیزی جز شرح احوال رستم نیست، در حالی که در سپاه من امثال رستم بسیارند، و فردوسی به او میگوید که خداوند تا به حال مانند رستم را نیافریده و نخواهد آفرید و از دربار بیرون میرود. پس از اندکی محمود به یکی از نزدیکانش میگوید «این مردک، مرا به تعریض دروغزن خواند» و تصمیم به قتل او میگیرد ولی فردوسی فرار میکند. و از غزنه به هرات و سپس به طبرستان (مازندران) گریخت و آتش درون خود را به اشعار هجایی تسکین داد:
ایا شاه محمود کشورگشای ز کس گر نترسی، بترس از خدای...
که بددین و بدکیش خوانی مرا منم شیر نر، میش خوانی مرا...
یکی بندگی کردم ای شهریار که ماند ز تو در جهان یادگار
چو بر باد دادند گنج مرا نبُد حاصلی سی و پنج مرا
اگر شاه را، شاه بودی پدر به سر برنهادی مرا تاج زر
و گر مادر، شاهبانو بدی مرا سیم و زر تا به زانو بدی
پرستار زاده نیاید به کار وگرنه چند دارد پدر شهریار
فردوسی دربار محمود را با خاطری رنجیده گذاشت و رفت. بر اساس روایتی پس از اینکه سالها از این ماجرا گذشت و سلطان محمود به هند حمله برده بود و در آنجا قلعهای را محاصره کرده بود، پیکی پیش یاغی محصور فرستاد و به وزیرش گفت که نمیدانم چه پاسخی از درون قلعه خواهد آمد. و وزیر این بیت از شاهنامه را برای او خواند:
اگر جز به کام من آید جواب --- من و گرز و میدان افراسیاب
سلطان میپرسد این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ در پاسخ گفته میشود که متعلق به فردوسی است. محمود ناراحت میشود و میگوید من او را از خودم آزردم، ولی در بازگشت به غزنه جبران خواهم کرد. هنگامی که سلطان محمود به غزنه باز میگردد دستور میدهد که معادل ۶۰ هزار دینار امتعه بار شتران دولتی کنند و به طابران - نزد فردوسی - ببرند و از او عذرخواهی و دلجویی کنند. اما هنگامی که کاروان هدیه سلطان از یکی از دروازههای شهر موسوم به رودبار داخل گردید، پیکر فردوسی را از دروازهٔ رزان شهر، به بیرون میبردند. دختر فردوسی از گرفتن هدیه محمود خودداری میکند. جامی در پنج سده بعد به این موضوع اشاره کرده است:
خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهر---سهام حادثه را عاقبت کند قوسی
برفت شوکت محمود، در زمانه نماند---جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی −−−−−−−−−− ۴−۵−
سـخـن گـوی دهـقـان چـه گــویــد نــخــســت :
كـه نـام بــزرگــی بــه گــیــتــی كــه جــســت
2 Soxanguy dehqân ce guyad noxost :
ke nâme bozorgi be giti ke jost
كــه بــود آن كــه دیــهــیــم بــر ســر نــهــاد :
نــــدارد كــــس آن روزگــــاران بـــــه یـــــاد
3 Ke bod ân ke dihim bar sar nahâd : nadârad kas ân ruzgârân be yâd
مــــگــــر كــــز پــــدر یــــاد دارد پــــســـــر :
بــگــویـــد تـــرا یـــك بـــه یـــك در بـــه در
4 Magar kaz pedar yâd dârad pesar : beguyad torâ yek be yek dar be dar
كـــه نـــام بـــزرگــــی كــــه آورد پــــیــــش :
كــرا بــود از آن بــرتــران پـــایـــه بـــیـــش
5 Ke nâme bozorgi ke âvarad piš
: kera bud az ân bartarân pâyeh biš
پـــژوهـــنــــده ی نــــامــــه ی بــــاســــتــــان : كـــه از پـــهــــلــــوانــــان زنــــد داســــتــــان
6 Pažuhandeye nâmehye bâstân :
ke az pahlavânân zanad dâstan
چــنــیــن گــفــت كــایــیــن تــخــت و كــلـــاه : گـــــیـــــومـــــرث آورد و او بـــــود شــــــاه
7 Conin goft ke in taxto kolâh :
Giyumars âvarado u bud šâh
چـــو آمـــد بـــه بـــرج حـــمــــل آفــــتــــاب :
جــهــان گـــشـــت بـــا فـــر و آیـــیـــن و آب
8 Co âmad be borj hamal âftâb :
jahân gašt bâ faro âyino âb
بـــتـــابــــیــــد از آن ســــان ز بــــرج بــــره :
كـه گـیـتــی جــوان گــشــت از آن یــكــســره
9 Betâbid az ân sân ze borje bareh :
ke giti javân gašt az ân yeksareh
گــیــومــرث شــد بــر جـــهـــان كـــدخـــدای :
نـخـسـتـیـن بـه كـوه انـدرون ســاخــت جــای
10 Giyumars šod bar jahân kadxodây : noxostin be kuh andarun sâxt jây
سـر بـخـت و تــخــتــش بــر آمــد بــه كــوه :
پــلــنــگــیــنــه پــوشــیــد خــود بـــا گـــروه
11 Sare baxto taxtaš bar âmad be kuh : palangine pušid xod bâ goruh
ازو انـــــدر آمـــــد هــــــمــــــی پــــــرورش :
كــه پــوشــیــدنــی نــو بــد و نـــو خـــورش
12 Az u andar âmad hami parvareš :
ke pušidani now bodo now xoreš
بــه گــیـــتـــی درون ســـال ســـی شـــاه بـــود :
بـه خـوبـی چــو خــورشــیــد بــر گــاه بــود
13 Be giti darun sâl si šâh bud :
be xubi co xoršid bargâh bud
هــمــی تـــافـــت زو فـــر شـــاهـــنـــشـــهـــی :
چـــو مـــاه دو هـــفـــتـــه ز ســـرو ســـهــــی
14 Hami tâft z u fare šâhanšahi :
co mâh do hafte z sarve sohi
دد و دام و هـــر جـــانـــور كــــش بــــدیــــد :
ز گـــیـــتـــی بـــه نـــزدیــــك او آرمــــیــــد
15 Dado dâmo har jânvar koš bedid :
z giti be nazdike u âramid
دو تـــا مــــی شــــدنــــدی بــــر تــــخــــت او :
از آن بـــــر شـــــده فـــــره و بـــــخـــــت او
16 Do tâ mišodandi bar taxte u
: az ân bar šode fareho baxte u
بـــه رســـم نـــمـــاز آمـــدنـــدیـــش پـــیـــش :
وزو بــر گــرفـــتـــنـــد آیـــیـــن خـــویـــش
17 Be rasme namâz âmadandidaš piš :
va az u bar gereftand âyine xiš
پــســر بـــد مـــر اورا یـــكـــی خـــوبـــروی :
هـنــرمــنــد و هــمــچــون پــدر نــامــجــوی
18 Pesar bod mar u râ yeki xubruy : honarmando hamcon pedar nâmjuy
ســیــامــك بــدش نــام و فـــرخـــنـــده بـــود :
گــــیــــومــــرث را دل بــــدو زنــــده بـــــود
19 Siyâmak bodaš nâmo farxonde bud : Giyumars râ del bedu zende bud
بــه جــانــش بــر از مــهــر گـــریـــان بـــدی :
ز بـــیــــم جــــدایــــیــــش بــــریــــان بــــدی
20 Be jânaš bar az mehre geryân bodi :
z bime jodâyiaš boryân bodi
بـــر آمـــد بـــریـــن كـــار یــــك روزگــــار :
فــــروزنــــده شــــد دولــــت شــــهــــریــــار
21 Barâmad barin kâr yek ruzgâr :
foruzande šod dowlate šahryâr
بــه گــیــتــی نــبــودش كـــســـی دشـــمـــنـــا :
مـــگـــر بـــدكـــنـــش ریـــمـــن آهـــرمـــنـــا
22 Be giti nabudaš kasi došmanâ :
magar badkoneš ahrmanâ
بــه رشـــك انـــدر آهـــرمـــن بـــد ســـگـــال :
هــــمــــی رای زد تــــا بــــبــــالــــیــــد بــــال
23 Be rašk andar âhrman bad sagâl :
hami ray zad tâ bebâlid bâl
یـكــی بــچــه بــودش چــو گــرگ ســتــرگ :
دلـــــاور شـــــده بـــــا ســـــپـــــاه بــــــزرگ
24 Yeki bace budaš co gorge sotorg : delâvar šode bâ sepâh bozorg
جــهــان شــد بـــر آن دیـــو بـــچـــه ســـیـــاه :
ز بـــخـــت ســـیـــامـــك وز آن پـــایــــگــــاه
25 Jahân šod bar ân div bace siyâh :
z baxte Siyâmak va az ân pâygâh
ســپــه كـــرد و نـــزدیـــك او راه جـــســـت :
هـمـی تــخــت و دیــهــیــم گــی شــاه جــســت
26 Sepah kardo nazdike u râh jost :
hami taxto dihim gahi šâh jost
هـمـی گــفــت بــا هــر كــســی رای خــویــش :
جــهــان كــرد یــكــســر پــر آوای خــویــش
27 Hami goft bâ har kasi râye xiš : jahân kard yeksar por âvâye xiš
گــیــومــرث زیـــن خـــود كـــی آگـــاه بـــود :
كــه تــخــت مـــهـــی را جـــز او شـــاه بـــود
28 Giyumars zin xod key âgâh bud :
ke taxte mahi râ joz u šâh bud
یــكــایــك بــیــامــد خــجــســـتـــه ســـروش :
بـــه ســـان پـــری پـــلـــنـــگـــیـــنـــه پـــوش
29 Yekâyek biyâmad xojaste soruš :
be sâne pari palangine puš
دانای توس می گوید:
مردم در هر کوی و برزنی می گشتند از پی زندگی و دوری از رنج ها. خرد را به تازگی آموخته بودند و سخن های نو در دل می پروراندند، هنوز نه آتش را رام کرده بودند و نه شناخت به چرخ چاچی داشتند. فرزانگان هم چیزی از آن به یاد ندارند هیچ، مگر آنچه پدر به پدر و پسر به پسر یک به یک و سینه به سینه هم را گفته باشند.
اما از ایشان یک دانا بود، بزرگ ترین دانایان زمان خود که کوهستان را خانه ساخت، تن پوش پلنگ به تن کرد و بخت و جایگاه مردمانش را به کوه آورد
«نخستین شاهان جهان کیومرث بود و او بود که رسم تخت و کلاه را بنیاد نهاد. مردمانش هنوز خانه و سرپناه را نمی شناختند؛ پس کیومرث بود که کوه و غارهایش را بر مردمان خانه کرد.»
کیومرث در جهان سی سال شاه بود و این دوران را همچون خورشید بر مردمانش سر کرد. هنوز دام را نمی شناختند و با مردمانش خوراک را باشکار جستارمی کردند؛ پس از زایش شکار شاد می گشتند و بر این کار یزدان را درود می گفتند.
کیومرث را پسری بود سیامک نام، که خوب روی و هنرمند و نام جوی بود. مویش همچون آسمان شب سیاه و امید ده روزگار پدر بود. چنان که کیومرث گاه از بیم جدایی پسر دلش همچون ستاره بریان می شد و چشمش همچون دریای اشک.
در جهان هیچ دشمن نداشتند، هیچ..! مگر بد اهرمن بد سگال، که هیچ آرزویش نبود بجز نابودی کیومرث و مردمانش. و رشک، رشک، رشک بر دلش حکم رانی می کرد و همی رشکش بود که پندار پلیدش را برای نابودی پرواز می داد.
اهرمن فرزندی داشت که به مانند گرگ سترگ می مانست و در سپاه بزرگ دیوان راه و رسم نبرد آموخته بود. از بخت بد سیامک، روزی بچه دیو سیاه سپاه برداشت و از برای تخت و کلاه کیومرث ره سپار نبرد شد. از شوق تخت کیومرث با هرکسی و در هرجایی سخن به میان آورد و یک سره جهان را از پندار پلیدش آگه کرد. و کیومرث از همه جا بی خبر بود که جای گه بزرگان را به جز او دگر است و آن دگر آهِِرمَََن است. و او کیومرث که نخستین کیان بود از جای گه اش بس دور بود. پس سروش خجسته به سان زیبا روی پلنگینه پوشی در آمد و خبر داد سیامک را از آنچه آهِِرمََن بد سگال بر پدر روا داشته بود. چون سیامک سخن های بسیار شنید، از بدخواهی بد شکل بد زات آن دیو پلید، با دلی چوشان و پر ز درد سپاه آراست و ره سپار نبرد با آن بچه اهرمن بد سگال شد. پس چرم پلنگ به تن کرد و با دستانی پر ز هیچ به جنگ دیو در آمد، که هنوز نه ابزار جنگ می شناختند و نه راه و رسم نبرد.
−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−−− ۷−۸−۹
كشته شدن سیامك بر دست دیو
سـخـن چـون بــه گــوش ســیــامــك رســیــد :
ز كــــردار بــــد خــــواه دیــــو پــــلــــیـــــد
31 Soxan con be guše Siyâmak resid : ze kerdâr badxâh dive palid
دل شــــاه بــــچــــه بــــر آمــــد بــــجـــــوش :
ســپــاه انــجــمــن كــرد و بــگــشــاد گــوش
32 Dele šâh bace barâmad bejuš : sepâh anjoman kardo bogšâd guš
بــپــوشــیـــد تـــن را بـــه چـــرم پـــلـــنـــگ :
كــه جــوشــن نــبــود و نــه آیــیــن جــنـــگ
33 Bepušid tan râ be carme palang : ke jušan nabudo na âyine jang
پـــذیـــره شـــدش دیـــو را جـــنـــگ جـــوی :
ســپــه را چـــو روی انـــدر آمـــد بـــه روی
34 Pazireh šodaš div râ jang juy : sepah râ co ruy andar âmad be ruy
ســـیـــامـــك بـــیـــامـــد بـــرهـــنـــه تــــنــــا :
بـــر آویــــخــــت بــــا پــــور آهــــرمــــنــــا
35 Siyâmak biyâmad berahne tanâ : barâvixt bâ pure ahremanâ
بــــزد چــــنــــگ واژونــــه دیــــو ســــیــــاه :
دو تــــــا انــــــدر آورد بــــــالــــــای شــــــاه
36 Bezad cang vâžgune dive siyâh :
do tâ andar âvarad bâlâye šâh
فـــكـــنـــد آن تـــن شـــاهـــزاده بـــه خــــاك :
بــه چــنــگــال كــردش كـــمـــرگـــاه چـــاك
37 Fakand ân tane šâhzâde be xâk : be cangâle kardaš kamargâh câk
ســـیـــامـــك بــــه دســــت خــــرزوان دیــــو :
تـبـه گـشـت و مـانــد انــجــمــن بــی خــدیــو
38 Siyâmak be dast xarzvân div : tabah gašto mând anjoman bixadiv
چــو آگــه شـــد از مـــرگ فـــرزنـــد شـــاه :
ز تــیــمـــار گـــیـــتـــی بـــرو شـــد ســـیـــاه
39 Co âgah šod az marge farzand šâh : ze timâr giti baru šod siyâh
فـــرود آمـــد از تـــخـــت ویـــلـــه كـــنــــان :
زنــان بـــر ســـر و مـــوی و رخ را كـــنـــان
40 Forud âmad az taxt vile konân : zanân bar saro muyo rox râ konân
دو رخــســاره پــر خـــون و دل ســـوگـــوار :
دو دیـــده پـــر از نـــم چـــو ابـــر بــــهــــار
41 Do roxsâre por xuno del sogvâr : do dide por az nam co abre bahâr
خــروشــی بــر آمــد ز لـــشـــگـــر بـــه زار :
كـــشـــیـــدنـــد صـــف بـــر در شـــهـــریـــار
42 Xoruši bar âmad ze lašgar be zâr : kešidand saf bar dare šahryâr
هــمــه جــامــه هــا كــرده پــیــروزه رنـــگ :
دو چـشــم ابــر خــونــیــن و رخ بــاد رنــگ
43 Hame jâmehâ karde piruzeh rang : do cašm abr xunino rox bâdrang
دد و مــرغ و نــخــچــیــر گــشــتــه گــروه :
بــرفــتــنــد ویـــلـــه كـــنـــان ســـوی كـــوه
44 Dado morqo nax*** gašte goruh : beraftand vile konân suye kuh
بــــرفــــتــــنــــد بــــا ســــوگــــواری و درد :
ز درگـــاه گـــی شـــاه بـــرخـــاســـت گــــرد
45 Beraftand bâ sogvârio dard : ze dargâhe gi šâh barxâst gard
نــشــســتــنــد ســالــی چــنــیــن ســـوگـــوار :
پــــــیــــــام آمــــــد از داور كــــــردگـــــــار
46 Nešastand sâli cenin sogvâr : payâm âmad az dâvare kerdgâr
درود آوریـــدش خـــجـــســـتــــه ســــروش :
كـزیـن بـیــش مــخــروش و بــاز آر هــوش
47 Dorud âvaridaš xojaste soruš : kazin biš maxorušo bâz âr huš
ســپــه ســاز و بــر كــش بــه فــرمــان مـــن :
بـــر آور یـــكـــی گـــرد از آن انـــجـــمــــن
48 Sepah sâzo barkeš be farmâne man : barâvar yeki gerd az ân anjoman
ازآن بــــد كــــنــــش دیــــو روی زمــــیـــــن :
بــپــرداز و پــردخـــتـــه كـــن دل ز كـــیـــن
49 Azân badkoneš dive ruyye zamin : bepardâzo pardoxte kon del ze kin
كـــســـی نـــامـــور ســـر ســـوی آســــمــــان :
بــر آورد و بــد خــواســت بــر بــد گــمــان
50 Kasi nâmvar sar suyye âsmân :
bar âvarado bad xâst bar badgamân
بـــر آن بـــرتـــریــــن نــــام یــــزدانــــش را :
بـــخـــوانـــد و بـــپـــالـــود مـــژگـــانـــش را
51 Bar ân bartarin nâm yazdânaš râ : bexândo bepâlud možgânaš râ
جــوشــن = خفتان . سلاحی باشد غیر زره چه زره تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه ٔ آهن هم باشد
واژونــــه = برگشته . معکوس و مقلوب . . وارونه . وارون . واژون . واژگون . باشگون . باشگونه . باژگون . باژگونه . و رجوع به واژون شود. دگرگون . آشفته
خــــرزوان =
خــدیــو = پادشاه
ویـــلـــه = نعره زنان . فریادکنان . ناله کنان
نــخــچــیــر = شکار
پـــالـــودن = ترویق . تصفیه . صافی کردن . صاف کردن
سيامك با بدني نيمه برهنه به مصاف فرزند اهرمن رفت و رو در روي او قرار گرفت . اما آن موجود
اهرمني با دست سترگ خود بر بالاي بدن سيامك پاك نژاد زد و او را بر زمين زد آنگاه با چنگالهاي نفرت
انگيز خود پهلوي او را از هم دريد .
چون خبر مرگ سيامك به كيومرث رسيد چنان بر آشفت و ناله كنان فرياد كرد، كه همه مردم شاه ،
از ديو 3 و دد 4 و انسان بر خروشيدند و به دامان كوه رفتند . كيومرث براي فرزند برومند خود يك سال جامه
دريد و چشمان خود را به خون دل تر كرد . پس آنگاه از جانب خداوند دادار پيامي بر كيومرث فرود آمد :
درورد آوريدش خجسته سروش كز اين بيش مخروش و باز آر هوش
سپاهي را به فرمان من مهيا كن و سر داري از ميان انجمن 5 براي آن برگزين و چون چنين كردي
دلت را از كين آن ديو سياه پر كن
−−−−−
۱۰−۱۱
رفتن هوشنگ و گیومرث به جنگ دیو سیاه
خــجــســتــه ســیــامــك یــكــی پــور داشــت :
كـــه نـــزد نـــیـــا جـــاه دســـتــــور داشــــت
53 Xojaste Siyâmak yeki pur dâšt :
ke nazde niyâ jâhe dastur dâšt
گــرانـــمـــایـــه را نـــام هـــوشـــنـــگ بـــود :
تـو گـفـتـی هـمـه هــوش و فــرهــنــگ بــود
54 Gerânmâye râ nâm Hušang bud :
to gofti hame hušo farhang bud
بـــــه نـــــزد نـــــیـــــا یـــــادگــــــار پــــــدر :
نـــیــــا پــــروریــــده مــــر او را بــــه بــــر
55 Be nazde niyâ yâdgâre pedar :
niyâ parvarideh mare u râ be bar
نـــیـــایـــش بـــه جـــای پـــســــر داشــــتــــی :
جــز او بــر كــســی چــشــم نــگــمــاشــتــی
56 Niâyeš be jâye pesar dâšti :
joz u bar kasi cašm nagmâšti
چــو بـــنـــهـــاد دل كـــیـــنـــه و جـــنـــگ را :
بــخــوانــد آن گــرانــمــایــه هــوشــنــگ را
57 Co benhâd del kineo jang râ :
bexând ân gerânmâye Hušang râ
هــمــه گــفــتـــنـــی هـــا بـــدو بـــازگـــفـــت :
هـــمـــه رازهـــا بـــرگـــشـــاد از نـــهـــفـــت
58 Hame goftanihâ bedo bâzgoft :
hame râzhâ bargošâd az nahoft
كــه مــن لــشــگــری كــرد خــواهــم هــمــی :
خـــروشـــی بـــر آورد خـــواهـــم هــــمــــی
59 Ke man lašgari kard xâham hami :
xoruši barâvarad xâham hami
تـــرا بـــود بــــایــــد هــــمــــی پــــیــــش رو :
كـــه مـــن رفـــتـــنـــی ام تـــو ســـالـــار نـــو
60 Torâ bud bâyad hami piše ro :
ke man raftaniam to sâlâre now
پـری و پــلــنــگ انــجــمــن كــرد و شــیــر :
ز درنـــدگـــان گـــرگ و بــــبــــر دلــــیــــر
61 Pario palang anjoman kardo šir :
z darandegân gorgo babre dalir
ســــپــــاهـــــی دد و دام و مـــــرغ و پـــــری :
ســـپـــهـــدار پـــركــــیــــن و كــــنــــداوری
62 Sepâhi dado dâmo morqo pari :
sepahdâr porkino kandâvari
پــس پــشــت لــشــگـــر گـــیـــومـــرث شـــاه :
نــبــیــره بــه پــیـــش انـــدرون بـــا ســـپـــاه
63 Pase pošte lašgar Giyumars šâh :
nabireh be piš andarun bâ sepâh
بــیــامــد ســـیـــه دیـــو بـــا تـــرس و بـــاك :
هــمــی بــاســمــان بـــر پـــراگـــنـــد خـــاك
64 Biyâmad siya div bâ tarso bâk :
hami bâsemân bar parâgand xâk
ز هــــرای درنــــدگــــان چـــــنـــــگ دیـــــو :
شــده ســســت از خــشــم گــیــهــان خــدیـــو
65 Z ? darandegân cang div :
šode sost az xašme gihâne xadiv
بــه هــم بــر شــكــســتــنــد هــر دو گــروه :
شـــــدنـــــد از دد و دام دیـــــوان ســـــتـــــوه
66 Be ham bar šekastand hardo goruh :
šodand az dado dâm divân sotuh
بـیـازیــد هــوشــنــگ چــون شــیــر چــنــگ :
جــهــان كــرد بــر دیــو نــســـتـــوه تـــنـــگ
67 Biyâzid Hušang con šir cang :
jahân kard bar div nastuh tang
كـــشـــیـــدش ســـراپـــای یـــكــــســــر دوال :
ســپــهــبـــد بـــریـــد آن ســـر بـــی هـــمـــال
68 Kešidaš sarâpây yeksar davâl :
sepahbod borid ân sar bihamâl
بـه پـای انــدر افــكــنــد و بــســپــرد خــوار :
دریــده بــر او چــرم و بــرگــشــتـــه كـــار
69 Be pây andar afkando bespord xâr :
daride bar u carmo bargašte kâr
چــو آمــد مــر آن كــیــنــه را خــواســـتـــار :
ســــر آمــــد گــــیــــومــــرث را روزگــــار
70 Co âmad mare ân kine râ xâstâr :
sar âmad Giyumars râ ruzgâr
بــرفــت و جــهـــان مـــر دری مـــانـــد ازوی :
نــــگـــــر تـــــا كـــــرا نـــــزد او آبـــــروی
71 Berafto jahâne mar dari mând az uy :
negar tâ kera nazde u âbruy
جــــهــــان فــــریــــنــــده را گـــــرد كـــــرد :
ره ســود بــنــمــود و خــود مـــایـــه خـــورد
72 Jahân fariandeh râ gard kard :
rah sud benmudo xod mâye xord
---------------------------
خــجــســتــه = مبارک . میمون . با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. نیکبخت . کامروا. خرم . ضد گجسته .نیک خواسته . متبرک . سعد. سعید. همایون
نـــیـــا = پدر پدر و پدر مادر
فــرهــنــگ = از: فر، پیشوند + هنگ از ریشه ٔ ثنگ اوستایی به معنی کشیدن وفرهختن و فرهنگ ..
نـــهـــفـــت = پنهان , پوشیده
خـــروش = بانگ وفریاد بی گریه
ســـالـــار = همریشه و هم معنی سردار
نــبــیــره = بمعنی فرزندزاده باشد عموماً، و پسرزاده را گویند خصوصاً، و بعضی دخترزاده را هم گفته اند
بـــاك = ترس . بیم
هــــرای = آواز مهیب مانند آواز وحوش
ســســت = نرم . ملایم . نازک . ناتوان . ضعیف . کم زور. آهسته . تنبل .کاهل
ســـــتـــــوه = پهلوی «ستو» , (بی زور)
آزیدن = آژدن . آژیدن . آجدن . آجیدن . رنگ کردن . و بدین معنی شاید مصحف رزیدن باشد. آزار دادن . آزردن
نــســـتـــوه = خستگی ناپذیر
دوال = ریسمان پیچ کردن
همال= قرین و همتا و شریک و انباز. دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند
كيومرث دادگر سر سوي آسمان بلند كرد و پروردگارش را به بزرگي ياد كرد و با ياري خواستن از دادار
زمين و آسمان براي گرفتن كين سيامك آماده شد . كيومرث چون آماده جنگ شد ، فرزند سيامك ، هوشنگ
را كه نزد او مانند سيامك گرانمايه بود فراخواند و چنين به اوگفت :
لشكري سترگ ميخواهم و خروشي كه لشكر را به حركت وادارد . سردار اين سپاه بزرگ تويي . چون
از عمر من چيزي بر جاي نمانده است .
هوشنگ به فرمان شاه جهان سپاهي از پري و شير و پلنگ و گرگ را فراه م كرد و تمام جهان را چه
از ديو و دد و مرغ و پري به فرمان خود در آورد . آنگاه خود سپهدار اين سپاه بزرگ شد . كيومرث هم در پس
اين لشكر در حركت بود .
ديو سياه دل و سياه روي از ديدن سپاهي بدين سترگي به وحشت افتاد و به زيردستان خود كه مانند
خود او سياه دل بودند دستور داد بر سپاه كيومرث بتازند .
پس دو سپاه بر هم تاختند و به كارزار با يكديگر پرداختند . سپاه كيومرث روزگار را سخت بر سپاهيان
ديو بد سگال و يارانش تنگ كرده بودند كه هوشنگ با ديو روبرو شد .
با خروشي ناگهاني به سمت پاهاي ديو حمله برد و او را بر زمين كوفت سر از تنش جدا کردو با چنگالهاي قدرتمندش
شكم ديو را مانند چرم گوسفندان از هم دريد و خون او را بر زمين ريخت .
اما از گردش چرخ روزگار و تقدير همزمان با كشته شدن ديو به دست هوشنگ ، كيومرث جان به جان
آفرين تسليم كرد .
رفتن هوشنگ و گیومرث به جنگ دیو سیاه
خــجــســتــه ســیــامــك یــكــی پــور داشــت :
كـــه نـــزد نـــیـــا جـــاه دســـتــــور داشــــت
53 Xojaste Siyâmak yeki pur dâšt :
ke nazde niyâ jâhe dastur dâšt
گــرانـــمـــایـــه را نـــام هـــوشـــنـــگ بـــود :
تـو گـفـتـی هـمـه هــوش و فــرهــنــگ بــود
54 Gerânmâye râ nâm Hušang bud :
to gofti hame hušo farhang bud
بـــــه نـــــزد نـــــیـــــا یـــــادگــــــار پــــــدر :
نـــیــــا پــــروریــــده مــــر او را بــــه بــــر
55 Be nazde niyâ yâdgâre pedar :
niyâ parvarideh mare u râ be bar
نـــیـــایـــش بـــه جـــای پـــســــر داشــــتــــی :
جــز او بــر كــســی چــشــم نــگــمــاشــتــی
56 Niâyeš be jâye pesar dâšti :
joz u bar kasi cašm nagmâšti
چــو بـــنـــهـــاد دل كـــیـــنـــه و جـــنـــگ را :
بــخــوانــد آن گــرانــمــایــه هــوشــنــگ را
57 Co benhâd del kineo jang râ :
bexând ân gerânmâye Hušang râ
هــمــه گــفــتـــنـــی هـــا بـــدو بـــازگـــفـــت :
هـــمـــه رازهـــا بـــرگـــشـــاد از نـــهـــفـــت
58 Hame goftanihâ bedo bâzgoft :
hame râzhâ bargošâd az nahoft
كــه مــن لــشــگــری كــرد خــواهــم هــمــی :
خـــروشـــی بـــر آورد خـــواهـــم هــــمــــی
59 Ke man lašgari kard xâham hami :
xoruši barâvarad xâham hami
تـــرا بـــود بــــایــــد هــــمــــی پــــیــــش رو :
كـــه مـــن رفـــتـــنـــی ام تـــو ســـالـــار نـــو
60 Torâ bud bâyad hami piše ro :
ke man raftaniam to sâlâre now
پـری و پــلــنــگ انــجــمــن كــرد و شــیــر :
ز درنـــدگـــان گـــرگ و بــــبــــر دلــــیــــر
61 Pario palang anjoman kardo šir :
z darandegân gorgo babre dalir
ســــپــــاهـــــی دد و دام و مـــــرغ و پـــــری :
ســـپـــهـــدار پـــركــــیــــن و كــــنــــداوری
62 Sepâhi dado dâmo morqo pari :
sepahdâr porkino kandâvari
پــس پــشــت لــشــگـــر گـــیـــومـــرث شـــاه :
نــبــیــره بــه پــیـــش انـــدرون بـــا ســـپـــاه
63 Pase pošte lašgar Giyumars šâh :
nabireh be piš andarun bâ sepâh
بــیــامــد ســـیـــه دیـــو بـــا تـــرس و بـــاك :
هــمــی بــاســمــان بـــر پـــراگـــنـــد خـــاك
64 Biyâmad siya div bâ tarso bâk :
hami bâsemân bar parâgand xâk
ز هــــرای درنــــدگــــان چـــــنـــــگ دیـــــو :
شــده ســســت از خــشــم گــیــهــان خــدیـــو
65 Z ? darandegân cang div :
šode sost az xašme gihâne xadiv
بــه هــم بــر شــكــســتــنــد هــر دو گــروه :
شـــــدنـــــد از دد و دام دیـــــوان ســـــتـــــوه
66 Be ham bar šekastand hardo goruh :
šodand az dado dâm divân sotuh
بـیـازیــد هــوشــنــگ چــون شــیــر چــنــگ :
جــهــان كــرد بــر دیــو نــســـتـــوه تـــنـــگ
67 Biyâzid Hušang con šir cang :
jahân kard bar div nastuh tang
كـــشـــیـــدش ســـراپـــای یـــكــــســــر دوال :
ســپــهــبـــد بـــریـــد آن ســـر بـــی هـــمـــال
68 Kešidaš sarâpây yeksar davâl :
sepahbod borid ân sar bihamâl
بـه پـای انــدر افــكــنــد و بــســپــرد خــوار :
دریــده بــر او چــرم و بــرگــشــتـــه كـــار
69 Be pây andar afkando bespord xâr :
daride bar u carmo bargašte kâr
چــو آمــد مــر آن كــیــنــه را خــواســـتـــار :
ســــر آمــــد گــــیــــومــــرث را روزگــــار
70 Co âmad mare ân kine râ xâstâr :
sar âmad Giyumars râ ruzgâr
بــرفــت و جــهـــان مـــر دری مـــانـــد ازوی :
نــــگـــــر تـــــا كـــــرا نـــــزد او آبـــــروی
71 Berafto jahâne mar dari mând az uy :
negar tâ kera nazde u âbruy
جــــهــــان فــــریــــنــــده را گـــــرد كـــــرد :
ره ســود بــنــمــود و خــود مـــایـــه خـــورد
72 Jahân fariandeh râ gard kard :
rah sud benmudo xod mâye xord
---------------------------
خــجــســتــه = مبارک . میمون . با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. نیکبخت . کامروا. خرم . ضد گجسته .نیک خواسته . متبرک . سعد. سعید. همایون
نـــیـــا = پدر پدر و پدر مادر
فــرهــنــگ = از: فر، پیشوند + هنگ از ریشه ٔ ثنگ اوستایی به معنی کشیدن وفرهختن و فرهنگ ..
نـــهـــفـــت = پنهان , پوشیده
خـــروش = بانگ وفریاد بی گریه
ســـالـــار = همریشه و هم معنی سردار
نــبــیــره = بمعنی فرزندزاده باشد عموماً، و پسرزاده را گویند خصوصاً، و بعضی دخترزاده را هم گفته اند
بـــاك = ترس . بیم
هــــرای = آواز مهیب مانند آواز وحوش
ســســت = نرم . ملایم . نازک . ناتوان . ضعیف . کم زور. آهسته . تنبل .کاهل
ســـــتـــــوه = پهلوی «ستو» , (بی زور)
آزیدن = آژدن . آژیدن . آجدن . آجیدن . رنگ کردن . و بدین معنی شاید مصحف رزیدن باشد. آزار دادن . آزردن
نــســـتـــوه = خستگی ناپذیر
دوال = ریسمان پیچ کردن
همال= قرین و همتا و شریک و انباز. دو چیز که در کنار هم به مناسبت قرار گیرند
كيومرث دادگر سر سوي آسمان بلند كرد و پروردگارش را به بزرگي ياد كرد و با ياري خواستن از دادار
زمين و آسمان براي گرفتن كين سيامك آماده شد . كيومرث چون آماده جنگ شد ، فرزند سيامك ، هوشنگ
را كه نزد او مانند سيامك گرانمايه بود فراخواند و چنين به اوگفت :
لشكري سترگ ميخواهم و خروشي كه لشكر را به حركت وادارد . سردار اين سپاه بزرگ تويي . چون
از عمر من چيزي بر جاي نمانده است .
هوشنگ به فرمان شاه جهان سپاهي از پري و شير و پلنگ و گرگ را فراه م كرد و تمام جهان را چه
از ديو و دد و مرغ و پري به فرمان خود در آورد . آنگاه خود سپهدار اين سپاه بزرگ شد . كيومرث هم در پس
اين لشكر در حركت بود .
ديو سياه دل و سياه روي از ديدن سپاهي بدين سترگي به وحشت افتاد و به زيردستان خود كه مانند
خود او سياه دل بودند دستور داد بر سپاه كيومرث بتازند .
پس دو سپاه بر هم تاختند و به كارزار با يكديگر پرداختند . سپاه كيومرث روزگار را سخت بر سپاهيان
ديو بد سگال و يارانش تنگ كرده بودند كه هوشنگ با ديو روبرو شد .
با خروشي ناگهاني به سمت پاهاي ديو حمله برد و او را بر زمين كوفت سر از تنش جدا کردو با چنگالهاي قدرتمندش
شكم ديو را مانند چرم گوسفندان از هم دريد و خون او را بر زمين ريخت .
اما از گردش چرخ روزگار و تقدير همزمان با كشته شدن ديو به دست هوشنگ ، كيومرث جان به جان
آفرين تسليم كرد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر