اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر ميگرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي داني كه شاه از وجود تو سرافراز است:
اگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خوبروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:
وليكن مرا با جريره نفس
برآيد نخواهم جز او هيچكس
نه در بندگاهم نه در بند جاه
نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه
بسازيم با هم به نيك و به بد
نخواهم جز او گر به من بد رسد
اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.”
پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آماده كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازه بيوفايي به جريره را نمي داد.
پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جام هاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماري هاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن:
دادند دختر به آيين خويش
چنان چون بود در خور دين و كيش
فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند. يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند.
چنين نيز يك سال گردان سپهر
همي گشت بي رنج و با داد و مهر
افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بي نظير بود.
سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان مي رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.
سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسد و خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت.
گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. به ظاهر شادي ها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.
به دل گفت سالي برين بگذرد
سياوش كسي را به كس نشمرد
همش پادشاهست هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه
از حسد بر خود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي انداخت, سياوش به چالاكي آن را مي ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت:
بيا تا من و تو به آوردگاه
بتازيم هر دو به پيش سپاه
بگيريم هر دو دوال كمر
بكردار جنگي دو پرخاشگر
گرايدون كه بردارمت من ز زين
ترا ناگهان بر زنم بر زمين
چنان دان كه از تو دلاور ترم
به مردي و نيرو ز تو برترم
وگر تو مرا بر نهي بر زمين
نگردم بجايي كه جويند كين
سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. به ظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد.
سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند.
گرسيوز پس از هفته اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد
---------
نشانده سیاوش به خاک اندرون
سرویال و مویش شده غرق خون
سرویال و مویش شده غرق خون
گرسيوز پس از هفته اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نمايي هايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند, به ياد كاوس جام به دست مي گيرد و از شاه توران يادي نمي كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت:
بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد .
نداني كه پروردگار پلنگ
نبيند ز پرورده جز درد جنگ
آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز.
چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن مي شود و دروغ وي آشكار مي گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه به ظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي گشايد و جان تيره اش را روشن مي كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيار و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن
نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي فرستم و جان تاريكت را روشن مي كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار بكني.
سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي شتابم.
گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه هاي فراوان بر او فرستاده مي شود و شهرش بروي ما بسته مي گردد.
تو بر كار او گر درنگ آوري
مگر باد از آن پس به چنگ آوري
اگر دير سازي تو جنگ آورد
دو كشور به مردي به چنگ آورد
از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي روي كه از اين كار ننگست. پس
زگيتي كه را گيري اكنون پناه
پناهت خداوند و خورشيد و ماه
سياوش او را تسلي داد و گفت:
به دادار كن پشت و انده مدار
گذر نيست از حكم پروردگار
سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي به دنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود
ببرند بر بي گنه اين سرم
به خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت يابم نه گور و كفن
نه بر من بگريد كسي ز انجمن
بمانم بسان غريبان به خاك
سرم گشته از تن به شمشير چاك
پس افزود :
به خواري ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
پس از آن پيران ترا از پدرت مي خواهد و به ايوان خويش مي برد و همانجا بارت را بر زمين مي نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي برد و او را بر تخت شاهي مي نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در ميآيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي كند.
سياوش با فرنگيس بدرود كرد و او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت.
فرنگيس رخ خسته و كنده موي
روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي
سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت :چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟
گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟
سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد
سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:
به گفتار تو خيره گشتم ز راه
تو گفتي كه آزرده گشتست شاه
پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت :
نه بازيست اين خون من ريختن
ابا بي گناهان در آويختن
به گفتار گرسيوز بدنژاد
مده شهر توران و خود را به باد
گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود:
كنيدش به خنجر سر از تن جدا
به شخي كه هرگز نرويد گيا
بريزيد خونش بر آن گرم خاك
ممانيد دير و مداريد باك
سپاهيان زبان به اعتراض گشادند :
چه كردست با تو نگويي همي
كه بر خون او دست شويي همي
چرا كشت خواهي كسي را كه تاج
بگريد برو زار هم تخت عاج
پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناك تر خواهد شد.
گروي و دمور هم به اين ترتيب سخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش.
افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.
رها كردنش بدتر از كشتن است
همان كشتنش رنج و درد منست
فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست.
كه تا زنده اي بر تو نفرين بود
پس از مردنت دوزخ آيين بود
به سوك سياوش همي جوشد آب
كند چرخ نفرين بر افراسياب
پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت.
مرا از پدر اين كجا بد اميد
كه پر دخته ماند كنارم ز شيد
افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد:
همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.
جدا كرد از سرو سيمين سرش
هميرفت در طشت خون از برش
پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند.
از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.
ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت.
اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت.
پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم:
بي آزار بردش به شهر ختن
خروشان همه درگه و انجمن
--------
سلام دوستان ببخشید سرم کمی شلوغه این دوسه روز برای همین خیلی خلاصه معنیشو گفتم .
شبی پیران در رویای خود شمعی فروزان میبیندوسیاوش را تیغ بر دست میبیند که به اومژده روزگاری نو میدهد
گلشهر همسر پیران شویش را لرزان در بستر میبیند سپس پیران بدو میگوید که بسوی فرنگیس رو که سیاوش مرابخواب مژده روزگاری فرخنده رادادوبه جشن کیخسرو نویدداد.
گلشهر به سوی فرنگیس رفت و اورا یافت سپش بشادی بسوی پیران بازگشت و بدومژده میلاد کی خسرو راداد
پیران با دیدن کی خسرو بر او درود فرستاد و دیدگانش از اندوه ساوش پر از اشک شد و برافراسیاب نفرین نمودو
که اگر از این سخن جانم بگسلد و افراسیاب بچنگ نهنگم بسپارد نخواهم گذاشت گزندی به این شاهزاده برساند
چون کیخسرو به دنیا آمد، پیران- این مرد تنها باراى و تدبیر در دربار افراسیاب با هزار بیم و امید مژدهء زده شدن فرزند سیاوش را به افراسیاب داد ولی افراسیاب شدیداً نگران گردید و در این اندیشه ماند که چون او بزرگ شود البته ستانندهء کین پدر از افراسیاب او خواهد بود. پس پیران به خاطر رهای جان این طفل معصوم تدبیر دیگری را به کار برد و به افراسیاب پیشنهاد نمود که اورا برای پرستاری به دست شبانان بسپارند و در میان کوه، «دور از گروه» در کنار رمهء گوسفندان بزرگ شود و بدین وسیله بیخبر از نام و نژاد خود بماند، تا خطر کین سیاوش نیز از میانه رفع گردد. افراسیاب این تدبیررا پسندید و کیخسرو را به دست شوبانان سپردند.
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همیگفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافکند زه را گره
ابی پرّو پیکان یکی تیر کرد
بدشت آمد آهنگ نخچیر کرد
چو دهساله شد آن جوان سترگ
بجنگ گراز آمدوخرس وگرگ
وز آن جایگه شد بشیرو پلنگ
هم از چوب خمبیده شد سازجنگ
شوبانان از این رفتار او به ستوه میآیند و از پرستاری او عاجز و حال را با پیران در میان مینهند پیران باز به خواهشگری به نزد افراسیاب میرود. و این همه جلوه های گوهر اصل در حالی است کی کیخسرو خود از اصل واقعیت خبر ندارد و خودرا یک شبان زاده میداند و تعجب میکند که چرا بزرگمردی چون پیران به این حد با او اظهار مهربانی و انس می نماید. ولی پیران نیز نمی خواهد که کیخسرو بیخبر از اصل و نصب خود باشد ولی مسأله تنها با افراسیاب است و برای رهای از شرّ افراسیاب کیخسرو با مشورت پیران مدبیر به بازی صحنه ای را اجرا مینماید که به بتمام و کمال یاداور صحنهء واقعی پرسش و پاسخ مردم با «منقورت» است:
بدو گفت ای نورسیده شبان
چه آگاه داری ز روزو شبان
تو با گوسفندان چه کردی همی
بز و میش را چون شمردی همی؟
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و زه و تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهرو از مام و باب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کاروانی به زیر
بپرسیدش ایدر به ایران شوی؟
به نزدیک شاه دلیران شوی؟
چنین داد پاسخ که بر کوه و دشت
سواری پراندوش بر من گذشت
بخندید شاه و چو گل برشکفت
به نرمی به کیخسرو آنگاه گفت
نخواهی دبیری تو آموختن؟
ز دشمن نخواهی تو کین توختن؟
بدو گفت در شیر روغن نماند
شبانرا بخواهم من از دشت راند
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت دل این ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بدو نیک از اوی
نه زین سان بود مردم کینه جوی…
بدین طریق افراسیاب به این پندار که کیخسرو عاری از حافظه شده است دست از دامن او برمیدارد
کیکاووس برهنهسر و اشکبار به پیشباز رستم می آید. رستم پیشاپیش برادرش زواره و پسرش فرامرز خشماگین به تالار پا میگذارد و با دیدن چهره پریشان کیکاووس بیپروا لب به شکوه میگشاید:
.
رستم: دریغ که اینبار مکر سودابه و عشق کور تو به این پتیاره خون بیگناه سیاووش را به باد داد.
رستم، کیکاووس را که از بسیاری ِ رنج و شرم یارای پاسخ ندارد پس میزند و با گامهای سنگین به تختگاه سودابه در آنسوی تالار میشتابد.
سودابه، ترسیده و زبانبریده، در پناه ندیمهگانش ایستاده است. رستم نعرهکشان به او نزدیک میشود.
و موی کشان اورا به قصر آورده و با شمشیر به دو نیمش میکند
--------
سپاهی بمانند دریای آب
نهنگ سپه بود افراسیاب
در نخستین روز افراسیاب فرزند خود سرخه را پیش خوانده درباره رستم گفتنی ها را به او گفت و فرمان داد: سی هزار شمشیر زن برگزین و چون برق و باد به سوی سپنجاب برو، فرامرز آنجاست با لشکرش، برو سر او را بریده نزد من بفرست، اما از رستم پرهیز کن تو پشت و ستون سپاه منی، اگر بیدار دل باشی پیروزی با توست. اکنون پیشرو باش و بیدار باش سپه را زستم نگه دار باش.
سرخه گفت: ای سپهدار زجان تهمتن بر آرم دمار، فرامرز را دست بسته به سویت می فرستم، به جایی که من اندیشه جنگ کنم فرامرز و رستم چه محل دارند . افراسیاب گفت: یکی داستان دارم از روزگار که همیشه آنرا در دل نگاه داشته ام و آن این است که:
سگ کار دیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
فرامرز فرزند جهان پهلوان است، دلیر است، بیدار است از نژاد شجاعیان، هرگز او را اندک مگیر و بیدار باش. سرخه به سوی سپنجاب اردو کشید. دیدبانان چون سپاه سرخه را دیدند به فرامرز خبر دادند و از سپاه ایران آوای کوس جنگ بر فلک بلند شد. دو لشکر بهم آویختند. سرخه چون پیکار فرامرز را دید ، نیزه به دست گرفت فرامرز هم از قلب سپاه بیرون شد و سوی سرخه با نیزه شد. کینه خواه، چون سرخه را دید فریاد بر آورد، خون سیاوش را به خاک می ریزید اکنون جزای آنرا خواهی کشید خود ستائیشان بالا گرفت. سرخه گفت: من از نژاد افراسیابم که نهنگ دریا در بیم من در آب می سوزد. از آن آدم سوی میدان تو که از تن رهانم مگر جان تو.
این بگفت نیزه را بر کمر فرامرز کوفت اما فرامرز پهلوان بر زین اسب جنبش هم نکرد. فرامرز بخندید و گفت : اکنون نظاره کن اینگونه نیزه می زنند بعد با نیزه بر سرخه تاخت و سرخه دانست حریف فرامرز نیست و ناگاه به سوی لشکر خود بگریخت. فرامرز چون تیر به دنبال او تاخت تیغ هندی به دست و فریاد زنان که بایست، رسیدم، عاقبت در آخر میدان فرامرز به سرخه رسید به سان پلنگی خشمگین پنجه گشود، کمر بند سرخه را گرفت و از پشت زین به زیر افکند، بر آورد و ناگه بزد بر زمین، پیاده شد سرخه را ببست و از رزمگاه به لشکر آورد و هم آن زمان بود که درفش تهمتن زره در رسید. فرامرز چون باد پیش پدر رفت و سرخه را دست بسته پیش پایش افکند تهمتن بر فرزند آفرین کرد و فرمان داد تا به سلامتی او مال بسیار به درویشان دهند. سپس به سرخه نگریست، پهلوانی دید چون سرو آزاد. رخی چون بهار، دست و بازوئی چون شیر، موها چون مشک سیاه بر صورت ریخته. تهمتن لحظه ای اندیشه کرد بعد خشم بر دلش نشست و فرمان داد تا او را به دشت ببرند، دستش را به کمند ببندند و رخش را چون گوسپند بر خاک بمالند و بمانند سیاوش به خنجر روزبانان سر از تنش جدا کنند. طوس سپهبد رفت تا خون سرخه را بریزد. سرخه زاری کرد و گفت: چرا کشت خواهی مرا بی گناه
سیاوش مرا بود همسال و دوست همه جان من پر زاندوه اوست
همیشه نفرین می کنم بر آن کس که سیاوش را کشت. بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت، بر نوجوانی من رحم کن. دل طوس نرم شد نزد رستم آمد سخنان سرخه را گفت، رستم گفت: ای سپهبد این کودک از همان کس است که حیله ها کرد تا سیاوش راکشت قسم به پروردگار تا من در جهان زنده هستم هر کس از ایشان را که بیابم اگر شاه باشد و اربنده سرش را از تن جدا خواهم کرد. پس به زواره نگاه کرد و گفت: با همان تشت و خنجر سرش را ببرید و آنچنان کردند . پس سپاهیان بر او ریختند و تنش را با خنجر چاک چاک کردند!!. چون لشکر از جنگ بر گشت، سرخه را دید که از پا به دار آویخته شده است . چون خبر به افراسیاب رسید . خاک بر سر کرد و نوحه خواند .
دریغ آن رخ ارغوانی چو ماه دریغ آن بر و برزو بالای شاه
نجوید پدر هیچ آرامگاه مگر زین چرمه با وردگاه
افراسیاب به لشکریان گفت بر خیزید که هنگام نبرد است همه جوشن در بر کنید و اسلحه بر گیرید بزودی سپاه آماده شد . افراسیاب فرمان داد تا کرنای دمیدند، هندی کوبیدند، زنگها به صدا در آمد و چون سپاه در دشت آماده حرکت شد به رستم خبر دادند که افراسیاب خود راهی جنگ دارد. رستم فرمان داد تا اختر کاویان را به میدان برند و گشودند تا، دو لشکر برابر هم صف کشیدند. افراسیاب سپاه خود را برای جنگ آراست. در میمنه بارمان، در مسیره کهرم و در قلب خود جای گرفت، رستم فرمان داد گودرز گشوادگان بر مسیره، گیو وطوس بر میمنه و خود با فرامرز در قلب جای گرفتند. زواره پشت تهمتن را نگاه می داشت ، دو سپاه هم گروه جنگ آغاز کردند. پیلسم به قلب سپاه آمد و به افراسیاب گفت: اجازه بده تا با رستم امروز جنگ آورم. همه نام او زیر ننگ آورم، پیش تو آرم سرو رخش او.
افراسیاب از آن سخن شاد شد و گفت: اگر بتوانی رستم را به چنگ بیاوری این جنگ کوتاه خواهد شد و مکان تو را در توران زمین دیگری نخواهد داشت، دخترم را به تو می دهم و پس از من شاه ایران و توران تو خواهی شد. پیران چون آن سخنان را شنید سخت غمگین شد و گفت: اگر او با تهمتن نبرد کند مرگش حتمی خواهد بود و ننگی نیز بر شاه است و در جنگ اول سپاه دلشکسته خواهند شد . پیلسم به پیران گفت: اگر من جنگ آغاز کنم چنان خواهد بود که بر شاه ننگی نباشد . افراسیاب چون سخنان هر دو را شنید، اسبی شایسته با تیغ و گرز گران و ابزار دیگر جنگ به پیلسم داد.
پیلسم سر برسر کتف، نیزه به دست با غرور فراوان قدم در میدان نهاد. چون نزدیک سپاه ایران رسید. چوه رعد غرید، فریاد کرد گفت: رستم کجاست، کی گویند او روز جنگ اژدهاست، بگوئید تا پیشم آید به جنگ که برای نبرد با او آمده ام، چون سخنان پیلسم به گوش گیو رسید . شمشیر از نیام بیرون کشیده و بسوی او حمله برد .
رستم گفت پهلوان به هوش باش که این ترک مرد جنگ است. مبادا که ننگی پیش آید . گیو و پیلسم به هم آویختند و پیلسم نیزه ای بر گیو زد که هر دو پایش از رکاب اسب بیرون آمد و می رفت تا سرنگون شود ، فرامرز چون این بدید به یاری گیو رفت . شمشیر بر نیزه پیلسم زد که نیزه اش از میان شکست شمشیری دیگر بر کلاه خودش زد که این با ر تیغ فرامرز خورد شد.
رستم در قلب سپاه جنگ نا برابر دو پهلوان ایرانی را با پهلوان تورانی می دید و آنان را سبک و سنگین می کرد رستم با خود اندیشه کرد که در میان ترکان کسی نیرومند تر از پیلسم نیست و دانست اگر پیلسم از این میدان بدر رود به سود ایرانیان نخواهد بود.
رستم رو به لشکر کرد وگفت: از جای خود تکان نخورید بگذارید من به جنگ پیلسم بروم و نیرویش را ببینم این بود که کلاه خود را بر سر نهاد و نیزه ای بزرگ به دست گرفت، هی بر رخش زد و بر قلب سپاه تا پیش صف را ه تاخت پیمود چون برابر پیلسم رسید گفت: ای نامدار مرا خواستی و در آرزوی جنگ من بودی کنون آمدم تا ببینی مرا. اکنون ضرب دست مرا هم خواهی دید و از آن پس هرگز دلت هوای جنگ نخواهد کرد.
رستم و پیلسم به هم آویختند آنقدر گرز بر سر هم کوفتند و آنقدر تیغ به روی هم کشیدند تا اسلحه هر دو شکست. رستم با خود گفت: ز ترکان سوار، ندیدم به دین پیچش کارزار. رستم این بگفت اسب از جای بر انگیخت نیزه ای بر کمر گاه او زد و از زین بلندش کرد. پیلسم بر نیزه رستم چون پر کاهی می نمود. رستم همچنان نیزه بر کف و پیلسم بر سر نیزه رخش را بتاخت تا قلب سپاه توران پیش برد. آنگاه از نزه او را به قلب لشکر دشمن پرتاب کرد و فریاد کرد این را به دیبای زرد بپوشد که از گرد شد لاجورد. این بگفت و سر رخش را به سوی سپاه ایران بگردانید و همچنان بتاخت و به جایگاه خود بازگشت.
چون چشم پیران به بدن پیلسم افتاد سرشک از مژگان بریخت اما چه سود که تن پیلسم در گذشت از پزشک. از هر دو لشکر خروش جنگ بر آمد و جنگ گروهی آغاز شد.
بکشتند چندان ز هر دو گروه که شد خاک دریا و هامون چوکوه
پس تند بادی عظیم بر خواست گردی سیاه آسمان را فرا گرفت، جهان چون شب تیره و تاریک شد. همانا به شب روز نزدیک شد. دو لشکر در رزمگاه بدون اینکه یکدیگر را بشناسند می کشتند، و در دل هم پیش می رفتند . بدون آنکه دوست و دشمن شناخته شود . افراسیاب به سپاهیان گفت دیگر بخت بیدار ما بخواب شد امروز را هر طور باشد پایداری کنید اگر سستی کنیم باید بگریزیم و خود نیز هی بر اسب زد و از قلب سپاه توران بر میمنه سپاه ایران تاخت در آنجا که طوس سپهدار بود. گروهی فراوان از سرداران ایران خود را بکشت تا آنجا که طوس پشت بر میدان جنگ کرده خود را به رستم رسانید و گفت:
همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران شده سرنگون
رستم چون سخن طوس را شنید همراه با فرامرز به سوی میمنه تاخت. رستم و یارانش سپرداران افراسیاب را نگاهبانش بودند یک به یک از میدان به در کردند در آن جنگ فرامرز وطوس پشت تهمتن را داشتند و تهمتن چو شیر پیش می رفت چون جنگ به سود ایران شد درفش بنفش رستم را بر افراشتند و اختر کاویانی را به سوی میمنه متوجه کردند. افراسیاب چون پرچم ها را دید بدانست آن پیلتن رستم. چشم رستم چون به درفش سپاه افراسیاب افتاد، رخش را به سوی او تاخت و عنان را به رخش سپرد و با افراسیاب در آویخت . رستم تیغی بر کلاه افراسیاب زد که آنرا شکافت. افراسیاب نیزه ای بر پهلوی رستم زد که بر چرم کمر او فرو رفت اما به ببر بیان آن نشد کارگر. جهان پهلوان از کنار افراسیاب گذشت و به سوی او باز آمد. نیزه ای سنگین بر اسب افراسیاب زد که اسب به سر در آمد و افراسیاب از پشت آن بر خاک افتاد. رستم کمرگاه او را می جست تا از زمینش بر باید و کم مانده بود که از رنج کوته کند راه او.
هومان که از دور جنگ ایشان را نظاره می کرد ، چون افتاد افراسیاب را دید ، دست بر گرز برد و بزد بر سرشانه پیلتن. رستم به سوی هومان برگشت و افراسیاب از چنگش گریخته بر اسبی تیزتک نشسته ازمیدان فرارکرد.
وراکرد هومان ویسه رها به صد حیله از چنگ آن اژدها
رستم آشفته شد و رخش از پی هومان بر انگیخت او هومان در گرد و خاک میدان از نظر رستم دور ماند. چون ایرانیان رستم را تنها در دل سپاه در دل سپاه توران دیدند به سوی او تاختند. اما بشنو از شاه توران زمین ، افراسیاب چون از دست رستم رها شد، گریزان روانه توران زمین گردید و در پی او هزیمت گرفتند ترکان چون باد. سه فرسنگ رستم در پی ایشان تاخت و به اردوگاه باز آمد . تمام گنج افراسیاب را بر سپاهیان بخشش کردند. کمی بعد رستم فرمان داد تا لشکر به دنبال افراسیاب حرکت کند.
افراسیاب در راه بود که شنید رستم و سپاه ایران در پی او اسب می تازد این بود که بر سرعت خود افزود . چه دردسر بدهم. تا کنار دریای چین افراسیاب و سپاهش گریختند به هنگام گذر کردن از آب، به پیران چین گفت افراسیاب.اگر رستم آن کودک شوم را به چنگ آورده وبه سوی ایرانشهر ببرد از این دیو زاده شاهی تازه خواهد ساخت و آشوبی عظیم بار دیگر به راه خواهد افتاد هم اکنون کیخسرو را بیاور و در این دریا بیفکن.
پیرا ن گفت: در کشتن او شتاب مکن، من او را همراه خود به ختن خواهم برد آنجا امن است. از آن گذشته کشتن او دردی را دوا نمی کند . افراسیاب گفت هرچه زودتر این کار را انجام بده . پیران هم در دم فرستاده ای روانه کرد تا کیخسرو را به ختن ببرند. فرستاده با کیخسرو گفتنی ها گفت. کیخسرو هم نزد مادر رفت و گفت: افراسیاب کس فرستاده است تا به دریای چین رفته و در ختن منزل کنیم چه باید کرد. مادر و پسر فراوان مشورت کردند اما چاره ای پیدا نشد، به ناچار غمگین و گریان روانه راه شدند: کیخسر.، نزد پیران رفت ، پیران از تخت به زیر آمد او را ببوسید و در جایی نزدیک خود مکانش داد نزد افراسیاب رفت و گفت: آن کودک را آورده اند اکنون چه باید کرد . افراسیاب گفت: او را به جائی بفرست که هیچکس نشانش را نداند و پیران نیز چنین کرد.
ای فرزند. بشنو از رستم که همچنان با سپاه ایران در خاک توران پیش می تاخت همه چین و ماچین، ختا و ختن را گرفتش به بازوی شمشیر زن ووارد پایتخت افراسیاب شد. تهمتن بر تخت افراسیاب نشست و آنچه را که افراسیاب اندوخته بود به سپاهیان داد و سپه سر به سر زو توانگر شدند. به سر داران گنج ها فراوان داد . از رزم همه شان ستایش کرد. گنجی فراوان برای فریبرز کاوس فرستاد. به فریبرز نوشت: سالار مهمتر توئی
سیاوش را خود برادر توئی
میان را به کین برادر ببند زفتراک مگشای هرگز کمند
سپس هر یک از شهرهای توران زمین را به یکی از سرداران داد.
بما چین و چین آمد این آگهی که بنشست رستم بشاهنشهی
همه هدیه ها ساختن و نثار زدینارواز گوهر شاهوار
بگفتند ما بنده و چاکریم زمین جز به فرمان تو نسپریم
مدت ها رستم و سرداران آن سرزمین ماندند تا داستان شکار زواره پیش آمد.
روز از روزها سرداران به رستم گفتند: پیش از این جنگیدن کاری است بیهوده و فقط ریختن خون بی گناهان است. اکنون دیگر از افراسیاب خبری نیست و تمامی سپاه ایران نیز در اینجا جمع شده ، اگر افراسیاب از راهی دیگر به ایران حمله کند و کاوس پیر را که بدون سردار و سپاه و یاور مانده از میان ببرد کار دشوار تر خواهد شد.شش سال است که در این سرزمین مانده و می جنگیم باشد که به خانه خودمان باز گردیم. تهمتن آن سخنان را پذیرفت. و سپاه ایران با زر و گوهر فراوان روانه ایران زمین شدند. دیری نگذشت که به افراسیاب خبر دادند ایرانیان به سرزمین خود رفته اند . او نیز فرمان داد تا مردم توران به جای گذشت خود بازگردند.
-----------
تهمتن با پهلوانان خود به شکار و خوشی روزگار میگذراند که روزی «زواره» به شکاررفت و ترکی راهنماي او بود. راهنما چون به بیشهي خوش آب وهوا با رودهای روان رسیدند، ازسیاوش یاد کرد:
پس آن ترک خیره زبان برگشاد به پیش زواره همی کرد یاد
که: نخچیر سیاوش بُد این بر این بود مِهرش به تورانزمین
زواره خشمگين شد و به نزد رستم رفت و علّت آمدنشان به توران را كه براي كين كشيدن از سياوش بود، به رستم گوشزد كرد. رستم باردیگربه کین سياوش، تمام توران را ویران وغارت کرد . به جست و جوي افراسياب پرداخت.
همی سربریدند برنا و پیر زن و کودک خُرد کردند اسیر
امّا افراسیاب که گریخته بود، پیدايش نمیشد! تورانيان از رشتم درخواست كردند از كشتن و غارت آنان دست بردارد و اگر مي دانستند افراسياب كجاست، ميگفتند. رستم دوباره آرام شد و به اين فكر كرد كه: کیکاووس، پیرشده است و ممكن است افراسیاب از جايي ديگر به ایران حمله کند و کیکاووس نتواند کاری کند. پس همهي لشکرخود را جمع کرد و به ایران بازگشت. از آن سو افراسیاب که شنید رستم به ایران بازگشته٬ دوباره به توران بازگشت و چون سرزمین خود را ویران دید، تصمیم گرفت به ایران حمله کند (یادآور شوم که: تمام این اتّفاقات، در یک روز یا دو روز رخ نداده است وشاید چند سالی طول کشید تا افراسیاب دوباره نیروی خود را تجهیز و مسلّح کند و به ايران بتازد)
و امّا درایران، خشکسالی شده بود وهمین سبب شد که افراسیاب بر ايرانيان پیروزشود. درهمین اوضاع آشفته بود که شبی گودرز پهلوان خواب دید که: سروش ايزدي، نشسته بر ابری بارانزا، با او سخن گفت که: اگر میخواهي ايران از اين اوضاع نجات يابد، باید گيو به جست و جوی پسرسیاوش یعنی کیخسرو به توران برود. فقط اوست كه ایران را نجات ميدهد
بر آن ابر باران، خجستهسروش به گودرز گفتی که بگشای گوش:
چو خواهی که یابی ز تنگی رها وز این نامور ترک ِ نراژدها،
به توران یکی نامداری نو است کجا نام آن شاه کیخسرو است
زپشت سیاوش یکی شهریار هنرمند و از گوهر نامدار
گودرز پسرخودش گیو را مأموریافتن کیخسرو کرد. گیو بایست به طورمخفی و پنهانی کیخسرو را مییافت. پس گیو به سمت توران به راه افتاد امّا هفت سال طول کشید تا کیخسرو را یافت
به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد بر این هفت سال میان، سوده از تیغ و بند و دوال
گیو در دشتی زیبا کناررودی خروشان، پس ازسالها جست و جو و در زمانی که دیگر ناامید شده بود، با کیخسرو ملاقات کرد. گیو و کیخسرو به نزد فرنگیس رفتند تا هر سه به دورازچشم مردم و سپاهیان، توران را ترک کنند.
برفتند سوی سیاووشگِرد چو آمد دو تن را دل و هوش، گِرد
فرنگیس را نیزکردند یار نهانی بر آن برنهادند کار
سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنانچون بود نرم نرم
تورانيان دريافتند كه كيخسرو و ماردش به يران ميروند. خبر به پيران رسيد. سپاه توران به دنبال آنان رفت و گیو با دلیری تمام، یکتنه ازکیخسرو دفاع کرد و با کلباد و نستيهن (دو پهلوان توراني) به شجاعت جنگید.
به نستیهن ِ گُرد، کلباد گفت: که این کوه خاراست نه یال و سفت
سپاه خسته از شجاعت ودلیری گیو بازگشت.
همه خسته و بسته گشتند باز به نزدیک پیران گردنفراز
همه غار و هامون پر از کشته بود زخون، خاک چون ارغوان گشته بود
پیران نیز هزار سوار آماده کرد تا دوباره به جنگ گیو و کیخسرو برود و آنان را برگرداند چرا که ميدانست اگرآنان به ایران برسند، دیگرنمیتوان درمقابل مردم ایران ایستادگی کرد.
که گر گیو و خسرو به ایران شوند، زنان اندر ایران چو شیران شوند!
زمانی که سپاه پیران به این سه تن رسيدند، گیو و کیخسرو خوابیده بودند تا خستگی ازتن به در کنند و فرنگیس نگهبانی ميداد. فرنگیس ازدوربیرقهای سپاه را ديد و آن دو تن را ازخواب بیدار کرد:
بدو گفت کای مردِ با رنج! خیز که آمد تو را روزگار گریز
کیخسروبه رسم جوانمردی به گیو گفت که خود به جنگ ميرود چرا که گیو خسته است، امّا گیو از پادشاه اجازه خواست تا خود به جنگ برود و برای او دلیل آورد:
بدو گفت گیو: ای شه سرفراز جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوان است و من پهلوان به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد وهشت جهان شد چو نام تو اندرگذشت
بسی پهلوان است و شاه اندکی چه باشد چو پیدا نباشد یکی؟!
آري اگر من بميرم، پهلوانان ديگر هستند امّا اگر تو جانت را از دست بدهي، ديگر كسي نيست كه پادشاهي كند
--------
گفتگوى گيو با باژبان
پيران، اندوهناك به سوى ختن رفت و افراسياب نيز با سپاهيان سركش خود به سوى جيحون تاخت و به هومان بفرمود: به شتاب خود را به لب رود جيحون برسان زيرا اگر آگهى رسد كه كى خسرو از جيحون بگذشته است، ديگر همه رنج ما باد گردد. اكنون نشان آن گفته راستان كه دانا از روزگار باستان بگفت آشكار گشت اين كه از نژاد تور و كى كواذ، شاهى خيزد كه توران زمين را خارستان سازد و هيچ سرزمينى را آباد نگذارد، دلش به سوى ايران گرايد و به توران كين ورزد
از سوى ديگر گيو و خسرو به رود رسيدند و شتاب بسيار داشتند كه از آن بگذرند. پس در باژگاه از آن باژخواهى كه كشتىها را به آن سوى رود مىبرد، پرسيدند كه آيا كشتىاى كه بادبانى نو و نشستنگاهى سزاوار كى خسرو داشته باشد، كدام است؟
باژخواه كه چنين شنيد، به گيو گفت: در برابر آب روان، چاكر و شاه يكسان باشند. اگر مىخواهى كه از اين رود بگذرى، پس بايد به كشتى درود بفرستى
گيو بدو گفت: تو هرچه خواهى از ما بخواه، ولى ما را از اين رود بگذران، كه سپاه نزديك گشت. باژبان كه چنين شنيد، تيز به سوى گيو رود كرد و گفت من از تو باژ نمىخواهم ليك بر تو است كه از اين چهار چيز، يكى را به من دهى: يا زره يا آن اسپ سياه يا آن كنيز و يا افسر زرّين
گيو بدو گفت: اى گسسته خِرَد ، اين سخنان كه گفتى، كجا روا باشد؟ تو پنداشتهاى كه با اين باژى كه مىگيرى، شاه شهرى هستى؟ تو كه باشى كه شاه يا چنين اسپ بادپيمايى را خواستار شوى؟ اگر مادر شاه را مىخواهى يا بجاى باژ، افسر شاه يا آن بهزاد شبرنگ بادپيما يا زرهى را كه گشودن گره آن را نيز ندانى و نه از آب، تر مىگردد و نه آتش و نيزه و شمشير هندى و تير بر آن كارگر مىشود، خواستارى پس اكنون آب از آن ما و كشتى از آن تو چنين مايه از آن ما و درشتى از آن تو باد
گذشتن كى خسرو از جيحون
آنگاه گيو رو به كیخسرو كرد و گفت: اگر تو كى خسروى، پس، از اين آب، جز نيكويى نبينى. فريدون چون از اروند رود بگذشت، تخت شاهى را درود گفت و سراسر گيتى، او را كه فرهمند و روشن بود، بنده گشت. پس تو اگر شاه ايران و پناه دليران و شيرانى، ديگر به چه مىانديشى؟ تو كه با فرّ و برزى و زيبنده تخت و تاجى، كجا آب با تو بد گردد؟ اگر من و مادرت در اين آب، فرو شويم تو نبايد اندوهگين گردى زيرا كه خواست گيتى از آفرينش مادرت تنها زاده شدن تو بود، چون تخت شاهى تهى مانده بود. من نيز از مادر، براى تو زاده شدم، پس در اين باره هيچ ميانديش. و اگر جز اين كنى، دانم كه بىگمان افراسياب به لب اين رود بتازد و مرا زنده بر دار سازد و تو را اى شاه با فرنگيس به دريا افكند تا خوراك ماهيان گرديد و يا اين كه به زير سُم اسپان بياندازدتان
كى خسرو چون چنين شنيد، بدو گفت: همين كار را بكنم و در اين راه تنها به يزدان فريادرس پناه مىبرم. آنگاه كى خسرو از اسپ فرود آمد و روى بر خاك نهاد و به درگاه يزدان بناليد و گفت: تو پشت و پناه من و راهنمايم به سوى داد هستى، درشتى و نرمى براى من از فرّ تو و روان و خِرَد ، سايهاى از پر توست. كى خسرو اين بگفت و چون ستارهاى بر پشت آن اسپ سياه سوار گشت و به آب زد و چون كشتى تا باژگاه براند. فرنگيس و گيو دلير نيز از پسِ او چون شيرى كه از آب و از رود جيحون نترسد، خود را با اسپ به آب زدند. و بدين سان هر سه با تندرستى از رود گذشتند
چون به آن سوى جيحون رسيدند خسرو سر و تن خود بشست و در آن نِيستان ، پروردگار گيهان آفرين را نيايش و ستايش گرفت
از سوى ديگر، چون هر سه ايشان از رود گذشتند، آن نگاهبان كشتى، سرآسيمه شد و به يارانش گفت: اين كارى شگفت است كه هرگز چون آن نديدهام. اگر در بهار، سه تن، سوار بر سه اسپ با جوشن و برگستوان بتوانند از چنين درياى ژرفى بگذرند، هر كه خردمند باشد، ايشان را از مردمان نداند
پس آن نگاهبان از گفتار بيهوده خويش كه به آن سه تن گفته بود، پشيمان شد و كار خويش را تباه شده ديد
پس با هرچه كه داشت، كشتى را بيآراست و بادبان برافراشت و به پوزش خواهى به سوى شاه روان شد. چون به لب رود رسيد، همه آن پيشكشها را با كمان و كمند و كلاه به پيش شاه آورد
گيو كه چنين ديد، بدو گفت: اى سگ كمخِرَد ، مگر نگفتى كه اين آب، مردم را مىبرد؟ چنين شهريار مايهور و نژادهاى از تو كشتى خواست، ليك تو ندادى. پس اكنون اين پيشكشت نيز مباد. بدان كه چون روز كين فرا رسد، روزگارت به باد شود. و بدين سان آن رودبان چنان به خوارى از او برگشت كه گويى با جان خود پدرود مىكرد
رودبان كه چنين ديد، ديگر به خوارى بازگشت. چون به نزديك باژگاه رسيد، هماندم سپاهى از توران بيآمد. چون افراسياب به نزديكى رود آمد، هيچ كشتى و يا كسى را در آب نديد. پس بانگ تندى بر باژخواه بزد كه: آن ديو چگونه بر اين رود، راه يافت؟
باژخواه، او را پاسخ داد كه: اى شهريار، پدرم و من، هر دو، باژبان بودهايم ليك هرگز نه ديده و نه شنيدهايم كه كسى همچنان كه از روى زمين مىگذرد، از آب جيحون بگذرد. در بهار كه آب اين رود پُر از آبخيزهاى سخت است، چون اندر آن شَوى ، ديگر تو را هيچ راه گريزى از آن نباشد. ليك آن سه سوار، چنان از رود گذشتند، كه گويى هوا ايشان را در كنار خود نگاه داشته بود و يا اين كه ايشان را از باد و زان زاده و از سوى يزدان به ميان مردم فرستادهاند
چون افراسياب، آنگونه سخنانى را از او بشنيد، رخسارش زرد گشت و از سرِ اندوه، آهى كشيد. آنگاه به آن باژخواه بفرمود كه: شتاب كن و كشتى بر آب افكن و ايشان را براى من بياب و ببين كه آيا آنها رفتهاند و يا اين كه در جايى خفتهاند. باشد كه ايشان را بيابيم. پس زود باش و كشتى را بيآور. پدرود باشى
هومان كه چنين ديد، افراسياب را گفت: اى شهريار، بيانديش و آتش را در كنار خود نگاه مدار. تو اگر با اين سوارانت به ايران- كه پهلوانانى چون گودرز و رستم پيل تن و توس و گرگين سپاه شكن دارد- رَوى ، همانا كه در دَم و چنگال شير خواهى شد. براستى كه از تخت شاهى سير گشتهاى كه اين چنين به نزديك چنگال شير آمدهاى. از اين رود تا چين و ماچين از آن تو و همه خورشيد و ماه و كيوان و پروين نيز از آن تو باشند. پس تو همين توران و تخت بلند شاهى را نگاهدار، زيرا كه اكنون از ايران، بيم گزند نباشد
پس چون هومان چنين گفت همگى با دلى كه از درد، پُر از خون گشته بود، بازگشتند و روزگار درازى بر اين بگذشت
رفتن كیخسرو به ایران
چون كى خسرو با گيو به زم رسيد، گيتى ازو شادمان بود و برخى نيز دژم گشته بودند. پس گيو، نامهاى از سوى خود و كى خسرو- آن شاه پهلوان- نويساند و در آن گفت: اينك آن سپهدار شاد، آن شاهى كه از تخمه كى كواذ نامور است، آن كى خسرو نيكبخت و سرافراز كه آب جيحون در زيرش به مانند تختى شد، از توران بيآمد
آنگاه گيو، سوارى پهلوان و خردمند و بينا دل و دوستدار، از ميان آن نامداران زم برگزيد و با او آنچه كه از بيش و كم پيش آمده بود، بگفت و نامه او را به او داد و او را گفت: از اينجا به اصفهان- آن مرز شاهان و جاى بزرگان- برو و به گودرز بگو: اى پهلوان گيتى، تو آن شب بخفتى ليك روانت بيدار بود
نيز او را بگو كه: كى خسرو به زم آمد و در سراسر راه يك باد سخت نيز بر وى نوزيد. آنگاه گيو، نامهاى ديگر براى شاه بنوشت و با آن نامه گودرز و پيامها به فرستاده داد. فرستاده از جا برجست و با اسپان كفك افكن بادپايى كه چون آتش مىجهيدند، روان گشت. بارى، آن فرستاده گيو روشنروان، نخست به نزد گودرز پهلوان آمد و پيام و نامه بداد
گودرز- آن پهلوان گيتى- نامه را از شادى بر سر نهاد و از براى سياوش، بسيار گريست و نفرين فراوان بر افراسياب بكرد. آنگاه فرستاده، خوى از يال اسپان بپالود و به درگاه كاووس شاه آمد. خروشى به شادى از آن بارگاه برخاست. كاووس، فرستاده را پيش خواند و بر آن نامه گيو، گوهر افشاند. پس همه جا را به شادى بيآراستند و در هر جا، رامشگران را فرا خواندند
آنگاه از آن پيروزى گيو گيتىفروز به سرزمين نيمروز نيز آگهى رسيد. پس رستم از براى آنكه هيچ گزندى بر آن شير نرّ نيآمد، درويشان را زر ببخشيد. سپس رستم، بانوگشسپ را با خواسته بسيار و هزار و دويست تن از مهتران نامور با تخت و تاجهاى گران و سيسد و شست ريدك با جام زرّين در دست هر يك، به شتاب همچون آذرگشسپ روانه كرد. بانوگشسپ نيز همچون مرغى پرّان از پيش پدر بيرون رفت و به سوى گيو روان شد
از سوى ديگر، گيو، كى خسرو را- كه نامش در سراسر گيتى پراكنده گشته بود- به سوى اصفهان فرستاد. در همه جاى گيتى آگهى شد كه كى خسرو- آن فرزند شاه- از راه بيآمد. پس همه بزرگان گيتى به سوى اصفهان شدند. گودرز، آن كاخ بلند را بيآراست و بر همه جاى آن ديباى خسروانى افكند و تختى را با زر و گوهر، آن چنان كه سزاوار شاهى باشد، بيآراست و دستبند و گردنبند و گوشوار و تاجى پر از گوهرهاى شاهوار بيآورد. آنگاه سراسر شهر را آذين ببست. و ميدان را نيز بيآراست
پس همه بزرگان سرافراز، خود را آماده پذيره شدن كى خسرو كردند و تا هشتاد پرسنگ، به آيين خويش به پيشواز او رفتند. چون كى خسرو با گيو پديدار گشتند، آن سواران پهلوان از اسپ پياده شدند. چون چشم گودرز سپهبد به كى خسرو با گيو افتاد، اشك از ديدگان بباريد و فراوان از درد سياوش ياد بكرد. آنگاه گودرز پهلوان از اسپ فرود آمد و كى خسرو- آن شهريار جوان- را در برگرفت و او را بسيار ستود و آفرين كرد و گفت: اى شهريار زمين، بيدار دل و پيروز بخت باشى. بجاى تو نه كشور خواهم و نه تخت. چشم بدخواهت از تو دور باد و روان سياوش پر از نور بادا. يزدانِ دارنده گيهان را گواه مىگيرم كه ديدار تو برايم جان فزاست. اگر سياوخش را نيز زنده مىديدم، اين گونه از دل نمىخنديدم. آنگاه گودرز، چشم و سر گيو را ببوسيد و گفت: همانا كه تو آسمان را از نهفتگى بيرون كشيدى، براستى كه تو گزارنده آن خواب من و به گاه چاره، مردى استوار بودى. پس همه بزرگان ايران، يكايك، به پيش او، رخسار بر خاك نهادند
بخت گردنفراز، ديگر فروزنده گشته بود. پس همگى به شادى از آنجا بازگشتند و با روانى روشن به سوى خانه گودرز آمدند و يك هفته را در بزمگاهى كه بيآراسته بودند، به ميگسارى پرداختند. آنگاه به روز هشتم همگى با دلى شاد به سوى شهر كاووس شاه روان گشتند
رسيدن كى خسرو نزد كاووس
چون كى خسرو به پيش شهريار آمد، گيتى پر از بوى و رنگ و نگار گشت. همه جا به آيين بيآراستند و در و بام و ديوارها را پر از خواسته كردند. همه يال اسپان را پر از مشك و مِى كرده و به زير پىِ اسپان، شكر و درم ريخته بودند. چون كِي كاووس روى خسرو را بديد، اشك از ديدگان بر رخسارش چكيد. از تخت فرود آمد و به پيش او رفت و چشمان و رخسارش را بر روى او بماليد. كى خسرو جوان، او را نماز برد و هر دو، خرامان به سوى تخت رفتند. آنگاه شاه از كى خسرو، فراوان در باره تركان و دربار افراسياب بپرسيد. كى خسرو او را گفت: آن افراسياب بىخرد، پيوسته گيتى را با بدكردارى مىگذراند. كاووس شاه در باره آن افراسياب شومبخت- كه تاج و تخت و كامش مباد- چه مىپرسد؟ او پدرم را به آن زارى بكشت و مادرم را سخت بزد تا من در شكم مادرم كشته شوم. هرگز او را از اندوه، رهايى مباد. آنگاه چون از مادر پاكم زاده گشتم، آن افراسياب ناسزا، مرا به كوه فرستاد و من شبان بز و گاوميش و ستوران گشتم و سالها بگذشت و من گذشت شبها و روزهاى خورشيدِ گردنده را مىشمردم
سرانجام پيران به كوه بيآمد و مرا به نزديك آن افراسياب كينپژوه برد. من از كار و كردار افراسياب بترسيدم و از خشم و آزارش به خود پيچيدم. او چندى از من بپرسيد و با من سخت گفت. ليك من خِرَد و هنر خويش را نهان كردم. اگر مرا از سر بپرسيد، او را از پاى، پاسخ گفتم. اگر از خوردن بپرسيد، از جاى، پاسخش دادم. پس خداوند، هوش و دانش او را ببُرد و آن تيره انديش، مرا بىخرد يافت. پس چون او مغزم را بىمايه يافت، مرا با نفرين به سوى مادرم فرستاد. ليك اگر او ابرى بود كه از آن در نيز مىباريد، چون پدرم را كشته بود، چگونه مىتوانست مرا دوستدار باشد؟
كِي كاووس كه چنين شنيد، بدو گفت: اى سرفراز، اينك گيتى نيازمند تاج تو گشته است زيرا كه نژادت به بزرگان مىرسد و در دانايى و شايستگى نيز چون شاهنشهانى. پس خسرو به كاووس شاه گفت: اى شهريار، اگر تو را از كار گيو و هر آنچه بكرد، آگاه سازم، تو را شگفت آيد و براستى كه جاى شگفتى نيز هست زيرا كه كارى از اين برتر نباشد. آن همه در جستجوى من در توران، سختى و رنج ببرد
آن هنگام كه سپاهى با دو پهلوان سرفراز، همچون آتش از پسِ ما بيآمد، آنچه كه من از گيو ديدم، هيچ بتپرستى در هندوستان، از پيل مست نيز نبيند. هرگز گمان نمىبردم كه نهنگ دريا نيز بدين سان به جنگ آيد. با آنچه كه گيو بكرد آن چنان سپاه نيرومندى- همه از پير و جوان- با آن دو پهلوان شكست خوردند و گريختند
آن دم نيز كه پيران همچون شير، كمر بسته و سوار بر اسپى بادپاى بيآمد، گيو كمندى بر يال و كلاهخودش انداخت و سر آن پهلوان را به بند آورد. ليك اى شهريار، من به خواهشگرى او رفتم، و گرنه گيو، سر او را به خوارى و زارى از تن جدا مىكرد. من اين كار كردم زيرا كه او از آنچه كه بر پدرم آورده بودند، اندوهگين بود و با من هيچگاه بد نگفته بود. اين او بود كه من و مادرم را از چنگال آن شير دژمِ آشفته رهانيد. اگر نه افراسياب مىخواست كه سر مرا نيز بسان پدرم از تن جدا سازد. سرانجام گيو بدانسان با خشم از جيحون بگذشت و چشم بر آب و خشكى نيافكند. براستى كسى كه پهلوانى چون او داشته باشد، سزاوار است اگر كه هميشه جوان بماند
چون كاووس، گفتار خسرو را بشنيد، رخسارش همچون گُل بشكفت. پس سر گيو را در برگرفت و فراوان، سر و رويش را ببوسيد. آنگاه بر گودرز و آن كشور و سرزمينش آفرين كرد و چنان جامه شاهوارى به او داد كه هيچكس در گيتى، از كهتران و مهتران، نديده بود. پس از آن گشادنامهاى بر پرنيان نوشتند و خراسان و رى و قم و اصفهان را باو داد. كاووس با اين كار، فرّ جمشيدى به او داد و آن دلاور، ديگر سر به خورشيد برآورد. آنگاه كاووس به او گفت: تو رنج بسيارى كشيدى، پس اكنون اى رنج ديده، از اين گنج برخوردار شو. هماندَم گودرز و گودرزيان زبان به آفرين بسيار گشودند و همگى سر بر زمين نهادند. آنگاه براى فرنگيس گلشنى زرنگار با گردنبند و گوشوار بيآراست و در ايوانها تخت زرّين گذاشت و بر آن ديباى چين نهاد و بدو گفت: اى بانوى بانوان، هرگز از اندوه، نالان نباشى. سرزمين و پيوند خود رها كردى و رنجهاى فراوان در راه ببردى. پس اكنون ايران سراى تو است و هر چه خواهى، آن كنم. آنگاه همه بانوان بر فرنگيس آفرين خواندند و او را گفتند: زمين و زمان، بىتو مبادا
رفتن توس و فريبرز به دژ بهمن و باز آمدن، كام نايافته
چون خورشيد سر برآورد و شب به زير آمد، فريبرز به همراه توس نوذر به شتاب به پيش كاووس- شاه گيتى- آمد. آنگاه توس به كاووس شاه گفت: اكنون من پيل و كوس را با سپاهيان ببرم و درفش كاويانى را در دست گيرم و لآل درخشان دشمن را بنفش سازم و به فرّ فريبرز و با زور كيانى، كمر كيانى بر ميان بندم. شاه بدو گفت: به خواست خداوند خورشيد و ماه، پيروزى و دستگاه توان يافت. اگر خواست فريبرز نيز اين چنين است، پس تو سپاهيان را بيآراى و از پاى منشين
پس توس با درفش كاويانى و بهمراه چهل پهلوان زرّينه موزه از سپاهيان برفت
فريبرز پسر كاووس در دل سپاه و توس و سپاهيان و پيل در پيش آن جاى گرفتند
چون سپاه به نزديكى دژ رسيد، زمين، از گرما به مانند آتش دميده گشت. سرنيزهها از گرما برافروخته شد و مردان جنگى در ميان زرههايشان بسوختند. گويى زمين يك سره از آتش، و هوا نيز دام اهريمن سركش بود. سرِ باروى آن دژ به هوا برافراخته شده بود. چون بنگريستند، توان جنگ با آن را نديدند
توس سپهبد به فريبرز گفت: مَرد مىتواند سر همنبردش را به خاك آورد و بكوشد كه با تيغ و كمان و تير و كمند، گزندى بر دشمن رساند ليك در پيرامون اين دژ يك راه نيز نباشد و يا اگر هست، كسى از ما بدان آگاه نيست. تن ما به زير جوشن مىجوشد و تن اسپانمان نيز برافروخته گشته است. ولى تو در اين باره ميانديش، زيرا اگر تو اين دژ را نگرفتى، بدان كه هيچكس ديگر نيز نتواند بگيرد. بارى، يك هفته پس از آن نيز پيرامون آن دژ بگشتند، ليك هيچ درى براى آن نيافتند. پس با نااميدى از آن رزم بازگشتند و ايشان را تنها رنج و راه دراز رسيد
رفتن كى خسرو به دژ بهمن و گرفتن آن را
چون به ايرانيان و به گيو و گودرز كشوادگان از بازگشتن توس و فريبرز آگهى رسيد گودرز در دل گفت: بايد كار رزم بسازم. پس فريادى برخاست و سپاه كى خسرو بيآمد. تخت زرّين زبرجدنگارى بر پيل بنهادند و سواران جنگى زرّينه موزه با درفش بنفش در پيرامونش بايستادند. گردنبندى از بيجاده و تاجى از زر- كه درون آن با گوهر نگاريده بودند- بيآوردند. گودرز گفت: همانا كه امروز، روزى نو و روز نشست كى خسرو است. پس كى خسرو با تاجى بر سر و گرزى در دست، بر تخت زرّين بنشست و با گيو و گودرز و سپاهى بسيار به سوى دژ بهمن روان شد
چون به نزديكى دژ رسيدند، سپاه بايستادند و كى خسرو زرهى پوشيد و ميان را ببست
آنگاه بر همان پشت زين اسپ، نويسندهاى به نزد خود فرا خواند و بفرمود تا نامهاى خسروانى با شاهبوى به پهلوى، چنين بنويسند: اين نامه از كى خسرو نامدار، بنده كردگار است كه از بند اهريمن بد رها شد و در برابر هر بدى، دست به يزدان پاك بزد. آن خدايى كه جاويد و برترست و همو نيكى ده و رهنماى است. خداوند كيوان و بهرام و هور، خداوند فرّ و زور. او كه مرا اورنگ و فرّ كيان و تن پيل و چنگال شير ژيان بداد. او كه همه گيتى را بنده من كرد و اكنون مرا هم روشنى است و هم فرّهى . اينك اگر در اين سرزمين، اهريمن و دشمن پروردگار گيهانآفرين باشد، من به فرّ و فرمان يزدان پاك، سرش را از ابر به خاك آرم. اگر هم اين دستگاه از آن جادوان است، مرا نيازى به جادو نباشد. چون دوال كمند خويش را خم آورم، سر آن جادوان را به بند خواهم آورد. اگر هم كه سروش خجسته با سپاهى به فرمان يزدان در اينجاست پس چون من از نژاد اهريمن نيستم و جان و تنم با فرّ و برز است، به فرمان يزدان، آن را تهى سازم، زيرا كه پيمان شاهنشاهى ما چنين است
آنگاه خسرو نيزهاى دراز در دست گرفت و آن نامه سرفراز را بر آن بست و بسان درفشى، آن را بالا برد. خسرو در گيتى هيچ بجز فرّ شاهى نخواست. پس به گيو بفرمود تا با آن نيزه، به شتاب به نزديك آن باروى بلند رَوَد . به گيو گفت: اين نامه پندمند را به سوى ديوار آن دژ بلند ببر و چون بدانجا رسيدى، نيزه را بگذار و نام يزدان بر زبان آور و بازگرد و در آنجا نمان
گيو با آن نيزه در دست برفت و همه بر او آفرين كردند. چون به فرّ كى خسرو خسرونژاد، نامه را به كنار ديوار دژ نهاد، يزدان نيكىدهش را ياد بكرد و همچون باد بازگشت
ناگهان آن نامه نامور ناپديد گشت و خروشى برخاست و خاك دژ دميده گشت. هماندم به فرمان يزدان پاك، چنان خروشى از آن باروى دژ برآمد كه گويى تندر و باد بهارى بود و آن خروش از دشت و كوهسار برخاست. گيتى چون روى زنگى، سياه گشت و ديگر خورشيد و ماه و پروين پيدا نبود. گويى ابر تيرهاى برآمد و آسمان چون جاى پاى شير، سياه گشت. در همان هنگام، كى خسرو اسپ سياهش را از جا برانگيخت و به پهلوان سپاه گفت: همچون ابر بهارى، بارانى از تير بر دژ بباريد. پس باران مرگبارى از تير بر ايشان بباريد. بسيارى از آن ديوان و اهريمنان بدان پيكانها بر خاك افتاده و نابود گشتند. آنگاه ناگهان روشنى بر دميد و آن تيرگى يك سره ناپديد شد. بادى برآمد و همه جا خندان گشت و گيتى همچون ماه تابنده شد. آن ديوان همگى سر به فرمان كى خسرو آوردند و در دژ پديدار گشت
پس كى خسرو- آن شاه آزادگان و پهلوان لشگرپناه- با گودرز كشوادگان پير به درون دژ رفت. ناگاه در آن دژ فراخ، شهرى پر از باغ و ميدان و كاخ بديد. در آنجايى كه آن روشنى دميده گشت، سر آن باروى بلند ناپديد شد. پس خسرو بفرمود تا بجاى آن گنبدى بسازند كه سرش به ابر سياه برآيد و درازا و پهنايش به اندازه دَه كمند باشد و پيرامونش تاكهاى بلند برآورند و آذرگشسپ را در آنجا بنهاد و موبدان و ستارهشناسان و خردمندان در آنجا بنشستند. كى خسرو در آنجا چندان درنگ كرد كه آن آتشكده، رنگ و بويى بگرفت. پس چون يك سال بگذشت، بنه برنهاد و با سپاهيانش از آنجا برفت
باز آمدن كى خسرو با پيروزى
چون از كى خسرو و آن فرّه ايزدى و دستگاهش به ايران آگهى رسيد، همه از آن فرّ و بزرگى كى خسرو در شگفت گشتند. پس همه بزرگان با بشارهايى، شادان به پيش شهريار برفتند. فريبرز نيز با سپاهى بسيار از ايرانيان به پيشواز كى خسرو شتافت. چون چشم فريبرز به كى خسرو افتاد، از اسپ گلرنگش به زير آمد. كى خسرو- آن شاه دلير- نيز از پشت اسپ سياهرنگش پياده گشت. فريبرز- كه برادر پدر كى خسرو بود- رويش را ببوسيد و در همانجا تختى از زر بنهاد و كى خسرو را بر آن بنشانْد و او را به شاهى، آفرين گفت. كى خسرو نيز با تاج گوهرنگارى بر سر، بر آن تخت زر بنشست
توس نيز درفش كاويانى و كوس و زرّينه كفش را به پيش كى خسرو ببرد و زمين را ببوسيد و آنها را بدو سپرد و گفت: اين كوس و زرّينه كفش و درفش كاويانى را- كه مايه نيكاخترى است- به تو مىدهم، اينك ببين تا كدامين پهلوان از ميان سپاهيان، سزاوار اينهاست. پس آنها را به او ده، زيرا كه ديگر براى ما بس است. همانا كه تنها سرمايه گناهكار، ساليان زندگانيش باشد. آنگاه توس از آنچه كه پيشتر گفته بود، پوزش خواست و از آن انديشه بيهودهاش بازگشت
كى خسرو پيروز، بخنديد و او را بنواخت و بر تخت بنشاندش و گفت: اين درفش كاويانى و زرّينه كفش و اين پايگاه پهلوانى را سزاوار هيچكس در سپاه نمىبينم. همانا كه اين فرّ و دستگاه، تنها زيبنده توست و جز تو هيچكس سزاوار اين نباشد. و بدان كه هيچ آزارى از تو در دل من نيست. پس تو نيز اكنون نبايد كه از من پوزش بخواهى، زيرا بيگانهاى را كه به شهريارى نخواسته بودى
آنگاه كى خسرو از آنجا به سوى پارس، به نزد كاووس فرخندهخوى روى نهاد. چون كِي كاووس از آمدن آن پسر فرخندهپِي آگهى يافت، با دلى پير كه از شادى، جوان گشته بود و با رخسارى گلرنگ، او را پذيره شد. همه با بشار و درود بيآمدند و با دلى شاد از اسپان فرود آمدند. چون خسرو از دور نياى خود را بديد، بخنديد و دلش از شادى بردميد. پس از اسپ پياده شد و او را نماز برد. كاووس كه ديدار او را نيازمند بود، بخنديد و او را در بر گرفت آن چنان كه سزاوارش بود او را ستايش بكرد كه همچون شيرى از آن نبرد با پيروزى بازگشت و دل و ديده دشمنان را خيره كرد. آنگاه از آنجا به سوى كاخ رفتند
بر تخت شاهى نشانيدن كاووس، خسرو را
چون آن دو شاه از اسپان فرود آمدند، با زبان و روانى پر درود بيآمدند. پس خسرو دست كاووس شاه را ببوسيد و رخسار خود بر تخت او بماليد. آنگاه نياى او دستش را در دست گرفت و با خود به جايگاه نشست خويش ببرد او را بر جاى خويش بنشانْد و از گنجور خواست تا تاج كيانى را بيآورد. پس او را ببوسيد و تاج را بر سرش نهاد و خود از آن تخت نامور پيلسته بر چهار پايه بنشست. آنگاه زبرجد و گوهرهاى شاهوار بسيار از گنج خويش براى كى خسرو بشار آورد و آفرين بسيارى بر سياوش بخواند كه چهره خسرو تنها به او ماننده بود. پس از آن، همه بزرگان و توانگران و سران شهر به پيش كى خسرو برفتند و او را به شاهى آفرين خواندند و در و گوهر بسيار بر او افشاندند
پيران، اندوهناك به سوى ختن رفت و افراسياب نيز با سپاهيان سركش خود به سوى جيحون تاخت و به هومان بفرمود: به شتاب خود را به لب رود جيحون برسان زيرا اگر آگهى رسد كه كى خسرو از جيحون بگذشته است، ديگر همه رنج ما باد گردد. اكنون نشان آن گفته راستان كه دانا از روزگار باستان بگفت آشكار گشت اين كه از نژاد تور و كى كواذ، شاهى خيزد كه توران زمين را خارستان سازد و هيچ سرزمينى را آباد نگذارد، دلش به سوى ايران گرايد و به توران كين ورزد
از سوى ديگر گيو و خسرو به رود رسيدند و شتاب بسيار داشتند كه از آن بگذرند. پس در باژگاه از آن باژخواهى كه كشتىها را به آن سوى رود مىبرد، پرسيدند كه آيا كشتىاى كه بادبانى نو و نشستنگاهى سزاوار كى خسرو داشته باشد، كدام است؟
باژخواه كه چنين شنيد، به گيو گفت: در برابر آب روان، چاكر و شاه يكسان باشند. اگر مىخواهى كه از اين رود بگذرى، پس بايد به كشتى درود بفرستى
گيو بدو گفت: تو هرچه خواهى از ما بخواه، ولى ما را از اين رود بگذران، كه سپاه نزديك گشت. باژبان كه چنين شنيد، تيز به سوى گيو رود كرد و گفت من از تو باژ نمىخواهم ليك بر تو است كه از اين چهار چيز، يكى را به من دهى: يا زره يا آن اسپ سياه يا آن كنيز و يا افسر زرّين
گيو بدو گفت: اى گسسته خِرَد ، اين سخنان كه گفتى، كجا روا باشد؟ تو پنداشتهاى كه با اين باژى كه مىگيرى، شاه شهرى هستى؟ تو كه باشى كه شاه يا چنين اسپ بادپيمايى را خواستار شوى؟ اگر مادر شاه را مىخواهى يا بجاى باژ، افسر شاه يا آن بهزاد شبرنگ بادپيما يا زرهى را كه گشودن گره آن را نيز ندانى و نه از آب، تر مىگردد و نه آتش و نيزه و شمشير هندى و تير بر آن كارگر مىشود، خواستارى پس اكنون آب از آن ما و كشتى از آن تو چنين مايه از آن ما و درشتى از آن تو باد
گذشتن كى خسرو از جيحون
آنگاه گيو رو به كیخسرو كرد و گفت: اگر تو كى خسروى، پس، از اين آب، جز نيكويى نبينى. فريدون چون از اروند رود بگذشت، تخت شاهى را درود گفت و سراسر گيتى، او را كه فرهمند و روشن بود، بنده گشت. پس تو اگر شاه ايران و پناه دليران و شيرانى، ديگر به چه مىانديشى؟ تو كه با فرّ و برزى و زيبنده تخت و تاجى، كجا آب با تو بد گردد؟ اگر من و مادرت در اين آب، فرو شويم تو نبايد اندوهگين گردى زيرا كه خواست گيتى از آفرينش مادرت تنها زاده شدن تو بود، چون تخت شاهى تهى مانده بود. من نيز از مادر، براى تو زاده شدم، پس در اين باره هيچ ميانديش. و اگر جز اين كنى، دانم كه بىگمان افراسياب به لب اين رود بتازد و مرا زنده بر دار سازد و تو را اى شاه با فرنگيس به دريا افكند تا خوراك ماهيان گرديد و يا اين كه به زير سُم اسپان بياندازدتان
كى خسرو چون چنين شنيد، بدو گفت: همين كار را بكنم و در اين راه تنها به يزدان فريادرس پناه مىبرم. آنگاه كى خسرو از اسپ فرود آمد و روى بر خاك نهاد و به درگاه يزدان بناليد و گفت: تو پشت و پناه من و راهنمايم به سوى داد هستى، درشتى و نرمى براى من از فرّ تو و روان و خِرَد ، سايهاى از پر توست. كى خسرو اين بگفت و چون ستارهاى بر پشت آن اسپ سياه سوار گشت و به آب زد و چون كشتى تا باژگاه براند. فرنگيس و گيو دلير نيز از پسِ او چون شيرى كه از آب و از رود جيحون نترسد، خود را با اسپ به آب زدند. و بدين سان هر سه با تندرستى از رود گذشتند
چون به آن سوى جيحون رسيدند خسرو سر و تن خود بشست و در آن نِيستان ، پروردگار گيهان آفرين را نيايش و ستايش گرفت
از سوى ديگر، چون هر سه ايشان از رود گذشتند، آن نگاهبان كشتى، سرآسيمه شد و به يارانش گفت: اين كارى شگفت است كه هرگز چون آن نديدهام. اگر در بهار، سه تن، سوار بر سه اسپ با جوشن و برگستوان بتوانند از چنين درياى ژرفى بگذرند، هر كه خردمند باشد، ايشان را از مردمان نداند
پس آن نگاهبان از گفتار بيهوده خويش كه به آن سه تن گفته بود، پشيمان شد و كار خويش را تباه شده ديد
پس با هرچه كه داشت، كشتى را بيآراست و بادبان برافراشت و به پوزش خواهى به سوى شاه روان شد. چون به لب رود رسيد، همه آن پيشكشها را با كمان و كمند و كلاه به پيش شاه آورد
گيو كه چنين ديد، بدو گفت: اى سگ كمخِرَد ، مگر نگفتى كه اين آب، مردم را مىبرد؟ چنين شهريار مايهور و نژادهاى از تو كشتى خواست، ليك تو ندادى. پس اكنون اين پيشكشت نيز مباد. بدان كه چون روز كين فرا رسد، روزگارت به باد شود. و بدين سان آن رودبان چنان به خوارى از او برگشت كه گويى با جان خود پدرود مىكرد
رودبان كه چنين ديد، ديگر به خوارى بازگشت. چون به نزديك باژگاه رسيد، هماندم سپاهى از توران بيآمد. چون افراسياب به نزديكى رود آمد، هيچ كشتى و يا كسى را در آب نديد. پس بانگ تندى بر باژخواه بزد كه: آن ديو چگونه بر اين رود، راه يافت؟
باژخواه، او را پاسخ داد كه: اى شهريار، پدرم و من، هر دو، باژبان بودهايم ليك هرگز نه ديده و نه شنيدهايم كه كسى همچنان كه از روى زمين مىگذرد، از آب جيحون بگذرد. در بهار كه آب اين رود پُر از آبخيزهاى سخت است، چون اندر آن شَوى ، ديگر تو را هيچ راه گريزى از آن نباشد. ليك آن سه سوار، چنان از رود گذشتند، كه گويى هوا ايشان را در كنار خود نگاه داشته بود و يا اين كه ايشان را از باد و زان زاده و از سوى يزدان به ميان مردم فرستادهاند
چون افراسياب، آنگونه سخنانى را از او بشنيد، رخسارش زرد گشت و از سرِ اندوه، آهى كشيد. آنگاه به آن باژخواه بفرمود كه: شتاب كن و كشتى بر آب افكن و ايشان را براى من بياب و ببين كه آيا آنها رفتهاند و يا اين كه در جايى خفتهاند. باشد كه ايشان را بيابيم. پس زود باش و كشتى را بيآور. پدرود باشى
هومان كه چنين ديد، افراسياب را گفت: اى شهريار، بيانديش و آتش را در كنار خود نگاه مدار. تو اگر با اين سوارانت به ايران- كه پهلوانانى چون گودرز و رستم پيل تن و توس و گرگين سپاه شكن دارد- رَوى ، همانا كه در دَم و چنگال شير خواهى شد. براستى كه از تخت شاهى سير گشتهاى كه اين چنين به نزديك چنگال شير آمدهاى. از اين رود تا چين و ماچين از آن تو و همه خورشيد و ماه و كيوان و پروين نيز از آن تو باشند. پس تو همين توران و تخت بلند شاهى را نگاهدار، زيرا كه اكنون از ايران، بيم گزند نباشد
پس چون هومان چنين گفت همگى با دلى كه از درد، پُر از خون گشته بود، بازگشتند و روزگار درازى بر اين بگذشت
رفتن كیخسرو به ایران
چون كى خسرو با گيو به زم رسيد، گيتى ازو شادمان بود و برخى نيز دژم گشته بودند. پس گيو، نامهاى از سوى خود و كى خسرو- آن شاه پهلوان- نويساند و در آن گفت: اينك آن سپهدار شاد، آن شاهى كه از تخمه كى كواذ نامور است، آن كى خسرو نيكبخت و سرافراز كه آب جيحون در زيرش به مانند تختى شد، از توران بيآمد
آنگاه گيو، سوارى پهلوان و خردمند و بينا دل و دوستدار، از ميان آن نامداران زم برگزيد و با او آنچه كه از بيش و كم پيش آمده بود، بگفت و نامه او را به او داد و او را گفت: از اينجا به اصفهان- آن مرز شاهان و جاى بزرگان- برو و به گودرز بگو: اى پهلوان گيتى، تو آن شب بخفتى ليك روانت بيدار بود
نيز او را بگو كه: كى خسرو به زم آمد و در سراسر راه يك باد سخت نيز بر وى نوزيد. آنگاه گيو، نامهاى ديگر براى شاه بنوشت و با آن نامه گودرز و پيامها به فرستاده داد. فرستاده از جا برجست و با اسپان كفك افكن بادپايى كه چون آتش مىجهيدند، روان گشت. بارى، آن فرستاده گيو روشنروان، نخست به نزد گودرز پهلوان آمد و پيام و نامه بداد
گودرز- آن پهلوان گيتى- نامه را از شادى بر سر نهاد و از براى سياوش، بسيار گريست و نفرين فراوان بر افراسياب بكرد. آنگاه فرستاده، خوى از يال اسپان بپالود و به درگاه كاووس شاه آمد. خروشى به شادى از آن بارگاه برخاست. كاووس، فرستاده را پيش خواند و بر آن نامه گيو، گوهر افشاند. پس همه جا را به شادى بيآراستند و در هر جا، رامشگران را فرا خواندند
آنگاه از آن پيروزى گيو گيتىفروز به سرزمين نيمروز نيز آگهى رسيد. پس رستم از براى آنكه هيچ گزندى بر آن شير نرّ نيآمد، درويشان را زر ببخشيد. سپس رستم، بانوگشسپ را با خواسته بسيار و هزار و دويست تن از مهتران نامور با تخت و تاجهاى گران و سيسد و شست ريدك با جام زرّين در دست هر يك، به شتاب همچون آذرگشسپ روانه كرد. بانوگشسپ نيز همچون مرغى پرّان از پيش پدر بيرون رفت و به سوى گيو روان شد
از سوى ديگر، گيو، كى خسرو را- كه نامش در سراسر گيتى پراكنده گشته بود- به سوى اصفهان فرستاد. در همه جاى گيتى آگهى شد كه كى خسرو- آن فرزند شاه- از راه بيآمد. پس همه بزرگان گيتى به سوى اصفهان شدند. گودرز، آن كاخ بلند را بيآراست و بر همه جاى آن ديباى خسروانى افكند و تختى را با زر و گوهر، آن چنان كه سزاوار شاهى باشد، بيآراست و دستبند و گردنبند و گوشوار و تاجى پر از گوهرهاى شاهوار بيآورد. آنگاه سراسر شهر را آذين ببست. و ميدان را نيز بيآراست
پس همه بزرگان سرافراز، خود را آماده پذيره شدن كى خسرو كردند و تا هشتاد پرسنگ، به آيين خويش به پيشواز او رفتند. چون كى خسرو با گيو پديدار گشتند، آن سواران پهلوان از اسپ پياده شدند. چون چشم گودرز سپهبد به كى خسرو با گيو افتاد، اشك از ديدگان بباريد و فراوان از درد سياوش ياد بكرد. آنگاه گودرز پهلوان از اسپ فرود آمد و كى خسرو- آن شهريار جوان- را در برگرفت و او را بسيار ستود و آفرين كرد و گفت: اى شهريار زمين، بيدار دل و پيروز بخت باشى. بجاى تو نه كشور خواهم و نه تخت. چشم بدخواهت از تو دور باد و روان سياوش پر از نور بادا. يزدانِ دارنده گيهان را گواه مىگيرم كه ديدار تو برايم جان فزاست. اگر سياوخش را نيز زنده مىديدم، اين گونه از دل نمىخنديدم. آنگاه گودرز، چشم و سر گيو را ببوسيد و گفت: همانا كه تو آسمان را از نهفتگى بيرون كشيدى، براستى كه تو گزارنده آن خواب من و به گاه چاره، مردى استوار بودى. پس همه بزرگان ايران، يكايك، به پيش او، رخسار بر خاك نهادند
بخت گردنفراز، ديگر فروزنده گشته بود. پس همگى به شادى از آنجا بازگشتند و با روانى روشن به سوى خانه گودرز آمدند و يك هفته را در بزمگاهى كه بيآراسته بودند، به ميگسارى پرداختند. آنگاه به روز هشتم همگى با دلى شاد به سوى شهر كاووس شاه روان گشتند
رسيدن كى خسرو نزد كاووس
چون كى خسرو به پيش شهريار آمد، گيتى پر از بوى و رنگ و نگار گشت. همه جا به آيين بيآراستند و در و بام و ديوارها را پر از خواسته كردند. همه يال اسپان را پر از مشك و مِى كرده و به زير پىِ اسپان، شكر و درم ريخته بودند. چون كِي كاووس روى خسرو را بديد، اشك از ديدگان بر رخسارش چكيد. از تخت فرود آمد و به پيش او رفت و چشمان و رخسارش را بر روى او بماليد. كى خسرو جوان، او را نماز برد و هر دو، خرامان به سوى تخت رفتند. آنگاه شاه از كى خسرو، فراوان در باره تركان و دربار افراسياب بپرسيد. كى خسرو او را گفت: آن افراسياب بىخرد، پيوسته گيتى را با بدكردارى مىگذراند. كاووس شاه در باره آن افراسياب شومبخت- كه تاج و تخت و كامش مباد- چه مىپرسد؟ او پدرم را به آن زارى بكشت و مادرم را سخت بزد تا من در شكم مادرم كشته شوم. هرگز او را از اندوه، رهايى مباد. آنگاه چون از مادر پاكم زاده گشتم، آن افراسياب ناسزا، مرا به كوه فرستاد و من شبان بز و گاوميش و ستوران گشتم و سالها بگذشت و من گذشت شبها و روزهاى خورشيدِ گردنده را مىشمردم
سرانجام پيران به كوه بيآمد و مرا به نزديك آن افراسياب كينپژوه برد. من از كار و كردار افراسياب بترسيدم و از خشم و آزارش به خود پيچيدم. او چندى از من بپرسيد و با من سخت گفت. ليك من خِرَد و هنر خويش را نهان كردم. اگر مرا از سر بپرسيد، او را از پاى، پاسخ گفتم. اگر از خوردن بپرسيد، از جاى، پاسخش دادم. پس خداوند، هوش و دانش او را ببُرد و آن تيره انديش، مرا بىخرد يافت. پس چون او مغزم را بىمايه يافت، مرا با نفرين به سوى مادرم فرستاد. ليك اگر او ابرى بود كه از آن در نيز مىباريد، چون پدرم را كشته بود، چگونه مىتوانست مرا دوستدار باشد؟
كِي كاووس كه چنين شنيد، بدو گفت: اى سرفراز، اينك گيتى نيازمند تاج تو گشته است زيرا كه نژادت به بزرگان مىرسد و در دانايى و شايستگى نيز چون شاهنشهانى. پس خسرو به كاووس شاه گفت: اى شهريار، اگر تو را از كار گيو و هر آنچه بكرد، آگاه سازم، تو را شگفت آيد و براستى كه جاى شگفتى نيز هست زيرا كه كارى از اين برتر نباشد. آن همه در جستجوى من در توران، سختى و رنج ببرد
آن هنگام كه سپاهى با دو پهلوان سرفراز، همچون آتش از پسِ ما بيآمد، آنچه كه من از گيو ديدم، هيچ بتپرستى در هندوستان، از پيل مست نيز نبيند. هرگز گمان نمىبردم كه نهنگ دريا نيز بدين سان به جنگ آيد. با آنچه كه گيو بكرد آن چنان سپاه نيرومندى- همه از پير و جوان- با آن دو پهلوان شكست خوردند و گريختند
آن دم نيز كه پيران همچون شير، كمر بسته و سوار بر اسپى بادپاى بيآمد، گيو كمندى بر يال و كلاهخودش انداخت و سر آن پهلوان را به بند آورد. ليك اى شهريار، من به خواهشگرى او رفتم، و گرنه گيو، سر او را به خوارى و زارى از تن جدا مىكرد. من اين كار كردم زيرا كه او از آنچه كه بر پدرم آورده بودند، اندوهگين بود و با من هيچگاه بد نگفته بود. اين او بود كه من و مادرم را از چنگال آن شير دژمِ آشفته رهانيد. اگر نه افراسياب مىخواست كه سر مرا نيز بسان پدرم از تن جدا سازد. سرانجام گيو بدانسان با خشم از جيحون بگذشت و چشم بر آب و خشكى نيافكند. براستى كسى كه پهلوانى چون او داشته باشد، سزاوار است اگر كه هميشه جوان بماند
چون كاووس، گفتار خسرو را بشنيد، رخسارش همچون گُل بشكفت. پس سر گيو را در برگرفت و فراوان، سر و رويش را ببوسيد. آنگاه بر گودرز و آن كشور و سرزمينش آفرين كرد و چنان جامه شاهوارى به او داد كه هيچكس در گيتى، از كهتران و مهتران، نديده بود. پس از آن گشادنامهاى بر پرنيان نوشتند و خراسان و رى و قم و اصفهان را باو داد. كاووس با اين كار، فرّ جمشيدى به او داد و آن دلاور، ديگر سر به خورشيد برآورد. آنگاه كاووس به او گفت: تو رنج بسيارى كشيدى، پس اكنون اى رنج ديده، از اين گنج برخوردار شو. هماندَم گودرز و گودرزيان زبان به آفرين بسيار گشودند و همگى سر بر زمين نهادند. آنگاه براى فرنگيس گلشنى زرنگار با گردنبند و گوشوار بيآراست و در ايوانها تخت زرّين گذاشت و بر آن ديباى چين نهاد و بدو گفت: اى بانوى بانوان، هرگز از اندوه، نالان نباشى. سرزمين و پيوند خود رها كردى و رنجهاى فراوان در راه ببردى. پس اكنون ايران سراى تو است و هر چه خواهى، آن كنم. آنگاه همه بانوان بر فرنگيس آفرين خواندند و او را گفتند: زمين و زمان، بىتو مبادا
رفتن توس و فريبرز به دژ بهمن و باز آمدن، كام نايافته
چون خورشيد سر برآورد و شب به زير آمد، فريبرز به همراه توس نوذر به شتاب به پيش كاووس- شاه گيتى- آمد. آنگاه توس به كاووس شاه گفت: اكنون من پيل و كوس را با سپاهيان ببرم و درفش كاويانى را در دست گيرم و لآل درخشان دشمن را بنفش سازم و به فرّ فريبرز و با زور كيانى، كمر كيانى بر ميان بندم. شاه بدو گفت: به خواست خداوند خورشيد و ماه، پيروزى و دستگاه توان يافت. اگر خواست فريبرز نيز اين چنين است، پس تو سپاهيان را بيآراى و از پاى منشين
پس توس با درفش كاويانى و بهمراه چهل پهلوان زرّينه موزه از سپاهيان برفت
فريبرز پسر كاووس در دل سپاه و توس و سپاهيان و پيل در پيش آن جاى گرفتند
چون سپاه به نزديكى دژ رسيد، زمين، از گرما به مانند آتش دميده گشت. سرنيزهها از گرما برافروخته شد و مردان جنگى در ميان زرههايشان بسوختند. گويى زمين يك سره از آتش، و هوا نيز دام اهريمن سركش بود. سرِ باروى آن دژ به هوا برافراخته شده بود. چون بنگريستند، توان جنگ با آن را نديدند
توس سپهبد به فريبرز گفت: مَرد مىتواند سر همنبردش را به خاك آورد و بكوشد كه با تيغ و كمان و تير و كمند، گزندى بر دشمن رساند ليك در پيرامون اين دژ يك راه نيز نباشد و يا اگر هست، كسى از ما بدان آگاه نيست. تن ما به زير جوشن مىجوشد و تن اسپانمان نيز برافروخته گشته است. ولى تو در اين باره ميانديش، زيرا اگر تو اين دژ را نگرفتى، بدان كه هيچكس ديگر نيز نتواند بگيرد. بارى، يك هفته پس از آن نيز پيرامون آن دژ بگشتند، ليك هيچ درى براى آن نيافتند. پس با نااميدى از آن رزم بازگشتند و ايشان را تنها رنج و راه دراز رسيد
رفتن كى خسرو به دژ بهمن و گرفتن آن را
چون به ايرانيان و به گيو و گودرز كشوادگان از بازگشتن توس و فريبرز آگهى رسيد گودرز در دل گفت: بايد كار رزم بسازم. پس فريادى برخاست و سپاه كى خسرو بيآمد. تخت زرّين زبرجدنگارى بر پيل بنهادند و سواران جنگى زرّينه موزه با درفش بنفش در پيرامونش بايستادند. گردنبندى از بيجاده و تاجى از زر- كه درون آن با گوهر نگاريده بودند- بيآوردند. گودرز گفت: همانا كه امروز، روزى نو و روز نشست كى خسرو است. پس كى خسرو با تاجى بر سر و گرزى در دست، بر تخت زرّين بنشست و با گيو و گودرز و سپاهى بسيار به سوى دژ بهمن روان شد
چون به نزديكى دژ رسيدند، سپاه بايستادند و كى خسرو زرهى پوشيد و ميان را ببست
آنگاه بر همان پشت زين اسپ، نويسندهاى به نزد خود فرا خواند و بفرمود تا نامهاى خسروانى با شاهبوى به پهلوى، چنين بنويسند: اين نامه از كى خسرو نامدار، بنده كردگار است كه از بند اهريمن بد رها شد و در برابر هر بدى، دست به يزدان پاك بزد. آن خدايى كه جاويد و برترست و همو نيكى ده و رهنماى است. خداوند كيوان و بهرام و هور، خداوند فرّ و زور. او كه مرا اورنگ و فرّ كيان و تن پيل و چنگال شير ژيان بداد. او كه همه گيتى را بنده من كرد و اكنون مرا هم روشنى است و هم فرّهى . اينك اگر در اين سرزمين، اهريمن و دشمن پروردگار گيهانآفرين باشد، من به فرّ و فرمان يزدان پاك، سرش را از ابر به خاك آرم. اگر هم اين دستگاه از آن جادوان است، مرا نيازى به جادو نباشد. چون دوال كمند خويش را خم آورم، سر آن جادوان را به بند خواهم آورد. اگر هم كه سروش خجسته با سپاهى به فرمان يزدان در اينجاست پس چون من از نژاد اهريمن نيستم و جان و تنم با فرّ و برز است، به فرمان يزدان، آن را تهى سازم، زيرا كه پيمان شاهنشاهى ما چنين است
آنگاه خسرو نيزهاى دراز در دست گرفت و آن نامه سرفراز را بر آن بست و بسان درفشى، آن را بالا برد. خسرو در گيتى هيچ بجز فرّ شاهى نخواست. پس به گيو بفرمود تا با آن نيزه، به شتاب به نزديك آن باروى بلند رَوَد . به گيو گفت: اين نامه پندمند را به سوى ديوار آن دژ بلند ببر و چون بدانجا رسيدى، نيزه را بگذار و نام يزدان بر زبان آور و بازگرد و در آنجا نمان
گيو با آن نيزه در دست برفت و همه بر او آفرين كردند. چون به فرّ كى خسرو خسرونژاد، نامه را به كنار ديوار دژ نهاد، يزدان نيكىدهش را ياد بكرد و همچون باد بازگشت
ناگهان آن نامه نامور ناپديد گشت و خروشى برخاست و خاك دژ دميده گشت. هماندم به فرمان يزدان پاك، چنان خروشى از آن باروى دژ برآمد كه گويى تندر و باد بهارى بود و آن خروش از دشت و كوهسار برخاست. گيتى چون روى زنگى، سياه گشت و ديگر خورشيد و ماه و پروين پيدا نبود. گويى ابر تيرهاى برآمد و آسمان چون جاى پاى شير، سياه گشت. در همان هنگام، كى خسرو اسپ سياهش را از جا برانگيخت و به پهلوان سپاه گفت: همچون ابر بهارى، بارانى از تير بر دژ بباريد. پس باران مرگبارى از تير بر ايشان بباريد. بسيارى از آن ديوان و اهريمنان بدان پيكانها بر خاك افتاده و نابود گشتند. آنگاه ناگهان روشنى بر دميد و آن تيرگى يك سره ناپديد شد. بادى برآمد و همه جا خندان گشت و گيتى همچون ماه تابنده شد. آن ديوان همگى سر به فرمان كى خسرو آوردند و در دژ پديدار گشت
پس كى خسرو- آن شاه آزادگان و پهلوان لشگرپناه- با گودرز كشوادگان پير به درون دژ رفت. ناگاه در آن دژ فراخ، شهرى پر از باغ و ميدان و كاخ بديد. در آنجايى كه آن روشنى دميده گشت، سر آن باروى بلند ناپديد شد. پس خسرو بفرمود تا بجاى آن گنبدى بسازند كه سرش به ابر سياه برآيد و درازا و پهنايش به اندازه دَه كمند باشد و پيرامونش تاكهاى بلند برآورند و آذرگشسپ را در آنجا بنهاد و موبدان و ستارهشناسان و خردمندان در آنجا بنشستند. كى خسرو در آنجا چندان درنگ كرد كه آن آتشكده، رنگ و بويى بگرفت. پس چون يك سال بگذشت، بنه برنهاد و با سپاهيانش از آنجا برفت
باز آمدن كى خسرو با پيروزى
چون از كى خسرو و آن فرّه ايزدى و دستگاهش به ايران آگهى رسيد، همه از آن فرّ و بزرگى كى خسرو در شگفت گشتند. پس همه بزرگان با بشارهايى، شادان به پيش شهريار برفتند. فريبرز نيز با سپاهى بسيار از ايرانيان به پيشواز كى خسرو شتافت. چون چشم فريبرز به كى خسرو افتاد، از اسپ گلرنگش به زير آمد. كى خسرو- آن شاه دلير- نيز از پشت اسپ سياهرنگش پياده گشت. فريبرز- كه برادر پدر كى خسرو بود- رويش را ببوسيد و در همانجا تختى از زر بنهاد و كى خسرو را بر آن بنشانْد و او را به شاهى، آفرين گفت. كى خسرو نيز با تاج گوهرنگارى بر سر، بر آن تخت زر بنشست
توس نيز درفش كاويانى و كوس و زرّينه كفش را به پيش كى خسرو ببرد و زمين را ببوسيد و آنها را بدو سپرد و گفت: اين كوس و زرّينه كفش و درفش كاويانى را- كه مايه نيكاخترى است- به تو مىدهم، اينك ببين تا كدامين پهلوان از ميان سپاهيان، سزاوار اينهاست. پس آنها را به او ده، زيرا كه ديگر براى ما بس است. همانا كه تنها سرمايه گناهكار، ساليان زندگانيش باشد. آنگاه توس از آنچه كه پيشتر گفته بود، پوزش خواست و از آن انديشه بيهودهاش بازگشت
كى خسرو پيروز، بخنديد و او را بنواخت و بر تخت بنشاندش و گفت: اين درفش كاويانى و زرّينه كفش و اين پايگاه پهلوانى را سزاوار هيچكس در سپاه نمىبينم. همانا كه اين فرّ و دستگاه، تنها زيبنده توست و جز تو هيچكس سزاوار اين نباشد. و بدان كه هيچ آزارى از تو در دل من نيست. پس تو نيز اكنون نبايد كه از من پوزش بخواهى، زيرا بيگانهاى را كه به شهريارى نخواسته بودى
آنگاه كى خسرو از آنجا به سوى پارس، به نزد كاووس فرخندهخوى روى نهاد. چون كِي كاووس از آمدن آن پسر فرخندهپِي آگهى يافت، با دلى پير كه از شادى، جوان گشته بود و با رخسارى گلرنگ، او را پذيره شد. همه با بشار و درود بيآمدند و با دلى شاد از اسپان فرود آمدند. چون خسرو از دور نياى خود را بديد، بخنديد و دلش از شادى بردميد. پس از اسپ پياده شد و او را نماز برد. كاووس كه ديدار او را نيازمند بود، بخنديد و او را در بر گرفت آن چنان كه سزاوارش بود او را ستايش بكرد كه همچون شيرى از آن نبرد با پيروزى بازگشت و دل و ديده دشمنان را خيره كرد. آنگاه از آنجا به سوى كاخ رفتند
بر تخت شاهى نشانيدن كاووس، خسرو را
چون آن دو شاه از اسپان فرود آمدند، با زبان و روانى پر درود بيآمدند. پس خسرو دست كاووس شاه را ببوسيد و رخسار خود بر تخت او بماليد. آنگاه نياى او دستش را در دست گرفت و با خود به جايگاه نشست خويش ببرد او را بر جاى خويش بنشانْد و از گنجور خواست تا تاج كيانى را بيآورد. پس او را ببوسيد و تاج را بر سرش نهاد و خود از آن تخت نامور پيلسته بر چهار پايه بنشست. آنگاه زبرجد و گوهرهاى شاهوار بسيار از گنج خويش براى كى خسرو بشار آورد و آفرين بسيارى بر سياوش بخواند كه چهره خسرو تنها به او ماننده بود. پس از آن، همه بزرگان و توانگران و سران شهر به پيش كى خسرو برفتند و او را به شاهى آفرين خواندند و در و گوهر بسيار بر او افشاندند
------------
رستم ، کیخسرو را به پس گرفتن سرزمینی پهناور و پر پیل وگنج در زابل که در دست تورانیان است ، بر می انگیزد . کیخسرو به رستم می گوید : به هر قدر سپاهی نیاز دارد ، به فرامرز بسپارد . سپس به آرایش سپاه می پردازد و به فرامرز می گوید :
تو فرزند بیدار دل رستمی زدستان سامی و از نیرمی
کنون مرزهندوستان مرتراست ز قنوج تا سیستان مر تر است
کیخسرو که با کاووس به کین افراسیاب پیمان بسته است ، قبل از فرستادن طوس به توران به او پند می دهد :
نیازرد باید کسی را براه چنین است آئین تخت و کلاه
کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو برزمت نه بندد کمر
نباید که بروی وزد باد سرد مکوشید جز با کسی هم نبرد
و می افزاید از راه کلات که برادرش فرود آنجاست نرود ، بلکه راه بیابان در پیش گیرد . طوس فرمان می پذیرد و با سپاهی گران سوی ترکستان روی می نهد و چون برسردوراهی می رسد ، فرمان کیخسرو را فراموش می کند و با وجود اعتراض گودرز ، راه کلات را در پیش می گیرد .
به فرود که با مادرش جریره در کلات هستند ، آمدن سپاه برادرش را خبر می دهند . فرود ، از دژ فرود می آید و گوسفندان و اسبان را به سپید کوه ، سوی انبوه می فرستد . سپس در دژ را می بندد . جریره فرود را به یاری برادر و کینه جویی افراسیاب تشویق می کند و می گوید : به بهرام و زنگه شاوران که همیشه با سیاووش بوده اند می تواند اعتماد کند .
آنگاه فرود با تخوار که گردان ایران را می شناسد در ستیغ کوه جای می گیرند . طوس از دیدن آندوبر آشفته می شود ؛ فرمان می دهد که سواری برود و آنان را دست بسته نزد او بیاورد. بهرام به فرمان طوس سوی کوه می تازد . تخوار بهرام را نمی شناسد . فرود نشانی پهلوانان را از بهرام می پرسد و وی پاسخ می دهد .
بدو گفت کز چه ز بهرام نام نبردی و بگذاشتی کار خام
بدوگفت بهرام کای شیرمرد چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مراورا فرود که این داستانم ز مادر شنود
دگر نامداری زکند آوران کجا نام او زنگه شاوران
بدوگفت بهرام کای نیکبخت تویی بارآن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان که جاوید بادی و روشن روان
بهرام پس از دیدن نشان سیاووش بر تن فرود بر او آفرین می گوید . فرود نیز شادمانیش را از دیدن او ابراز می دارد و می افزاید که برای این به ستیغ کوه آمده است تا سالار سپاه ایران را به سور بخواند و همراه آنان کینه خواه ، سوی توران رهسپار شود . بهرام از سرپیچی طوس بخاطرفریبرز و از کم خردی او سخن میگوید ومی افزاید :
بمژده من آیم چو اوگشت رام ترا پیش لشکر برم شاد کام
و گرجزمن آید زلشکرکسی نباید برو بودن ایمن بسی
فرود گرزی پیروزه با دسته زر بنام یادگاری به بهرام می دهد. بهرام نزد طوس باز می گردد وبه او می گوید که او فرود پسرسیاووش است . طوس ستمکار می گوید :
ترا گفتم او را بنزد من آر سخن را مکن هیچ ازوخواستار
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه برین کوه بگرفت راه سپاه
آنگاه فرمان می دهد که نامداری سر فرود را نزد او بیاورد . ریو نیز داماد طوس و زرسب پسر او به دست فرود کشته می شوند. فرود در هنگام جنگ با طوس و گیو به رهنمایی تخوار از همان ستیغ کوه اسب هردو را از پای در می آورد . دو سالار که پیاده نمی جنگند ، به لشکر گاه خود باز می گردند .
آنگاه بیژن سوی کوه می تازد . فرود اسب او را هم از پای در می آورد . بیژن پیاده با تیغ برنده با فرود می جنگد و بر گستوانش را چاک می کند . فرود خود را به دربند دژ می رساند. در دژ را می بندد و از باره سنگ فرو می بارند . بیژن ناگزیر نزد طوس باز میگردد . جریره که در شب تیره نزد فرزندش خوابیده است ، در خواب آتشی بلندتر از دژ می بیند که پرستندگان و دژ میان شعله های هراسناک آن به خاکستر تبدیل می شوند . چون از خواب برمی خیزد ، به باره دژ می رود و سراسر دشت را پر از جنگاوران ایران می بیند . پس سوی فرود باز می آید . بیدارش می کند و از زیادی سپاه با وی سخن می گوید . فرود با غرور پاسخ می دهد :
بروز جوانی پدر کشته شد مرا همچوتو روز بر گشته شد
بکوشم بمیرم بغم زار وار نخواهم از ایرانیان زینهار
فردای آن روز در نبرد سختی که بین دو لشکر در می گیرد ، همه سپاهیان فرود کشته می شوند . فرود در واپسین دم از دست بیژن و رهام زخم کشنده ای برمی دارد و به دشواری خود را به دژ می رساند . در دژ را زود می بندند . آنگاه مادر و پرستندگانش او را در بر می گیرند و برایش اشک می ریزند . فرود لب از لب بر می دارد و می گوید:
دل هرکه بر من بسوزد همی زجانم رخش برفروزد همی
همه پاک برباره باید شدن تن خویشتن بر زمین برزدن
که تا بهر بیژن نباشد یکی نمانم من ایدر مگر اندکی
چون فرود دیده از جهان فرو می بندد ، پرستندگان خود را از باره دژ بر زمین فرو می افکند . جریره همه گنج را به شعله های سوزان آتش می سپارد و اسبان را از بین می برد . بعد دشنه ای بر می گیرد ، رخانش را بر روی پسر می نهد و شکم خود را می درد و هماندم در کنار پسر جان می دهد .
طوس پس از سه روز درنگ سوی کاسه رود سپاه می راند و در مرز آنجا فرود می آید . پلاشان جوان دلیر ترک برای دیدن سپاه ایران می آید . گیو و بیژن که بر کوه جای دارند ، او را می بینند . بیژن سواربر اسب تیزتک سوی بلاشان می تازد ، او را می کشد و سرش را نزد سپهبد می برد .
در این هنگام برف سنگینی باریدن می آغازد :
سرا پرده وخیمه ها گشت یخ کشید از برکوه بربرف نخ
همه کشورازبرف شد ناپدید بیک هفته کس روی هامون ندید
تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد خنگ جنگی بجای
گیو که برای آتش زدن کوه هیزم ، از کاووس خلعت گرفته است ، بزحمت از کاسه رود می گذرد و کوه هیزم را آتش می زند . سپاه پس از سه هفته درنگ ، از رودخانه و آتش می گذرند و بر کوه و هامون سراپرده می زنند.
تژاو که در گرو گرد جایگاه دارد ، گروی را با شتاب نزد کبوده چوپان افراسیاب می فرستد تا به پژوهش سپاه ایران بپردازد . بهرام نگهبان شب ، او را می بیند و با آنکه به جان زینهار خواسته است او را می کشد . چون کبوده باز نمی آید ، تژاو اندوهگین سپاه را فرا می خواند و سوی سپاه ایران روی می نهد . او با اندک سپاه خود با سپاه ایران در می آویزد . در این جنگ ارژنگ پهلوان ارزنده توران و بسیاری از سپاهیان تژاو کشته می شوند . تژاومی گریزد . بیژن به دنبال او می تازد و بسان شاهینی تاج وی را می رباید . دم در دژ اسپنوی به ترک تژاو می نشیند و سوی توران می تازد . چون اسب تژاو از تاختن فرو می ماند ، برای رهایی از دست بیژن ، اسپنوی را همانجا می گذارد و از آنجا دور می شود و نزد افراسیاب می رود . بیژن به اسپنوی می رسد و او را نزد طوس می برد .
افراسیاب که بوسیله تژاو از کشته شدن بوم و بر آگاه می شود ، بخاطر سستی و کاهلی پیران در گردآوری سپاه او را سرزنش می کند. سپهدار پیران با شتاب به گردآوری سپاه می پردازد و تندر آسا سوی گروگرد روی می آورد . کارآگاهان به او خبر می دهند :
نشسته بیکجا سپهدار طوس زلشگرنه برخاست آوای کوس
که ایشان همه میگسارندومست شب و روز باشند با می بدست
--------
افراسیاب که بوسیله تژاو از کشته شدن بوم و بر آگاه می شود ، بخاطر سستی و کاهلی پیران در گردآوری سپاه او را سرزنش می کند. سپهدار پیران با شتاب به گردآوری سپاه می پردازد و تندر آسا سوی گروگرد روی می آورد . کارآگاهان به او خبر می دهند :
نشسته بیکجا سپهدار طوس زلشگرنه برخاست آوای کوس
که ایشان همه میگسارندومست شب و روز باشند با می بدست
پیران از فرصت سود می جوید ، سی هزار شمشیر زن بر می گزیند و نیمه شب گذشته ، بی بانگ طبل وبوق بر سپاه ایران می تازد . گیو که در خیمه خود بیدار است ، نخست به طوس و بعد به پدر خبر می دهد . پس از جنگی خونین سپاه ایران درمانده به کوه پناه می برد :
فراوان کم آمد زایرانیان بر آمد خروشی بدرد از میان
پسر بر پدر زار گریان شده وزان خستگان نیز بریان شده
برنج درازیم و در چنگ آز چه دانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ازایرانیان کشته بود دگر خسته ازجنگ برگشته بود
نه آن خستگان را ببالین پزشک همه جای غم بود وخونین سرشک
گودرز به کیخسرو پیام می دهد . کیخسرو از شنیدن خبر شکست سپاه ، غم بزرگی بر دلش می نشیند :
ز کار برادر پر از درد بود بران درد بر درد لشکر فزود
کیخسرو به فریبرز پیام می دهد و طوس را فرا می خواند و بخاطر نژاد و سالخوردگی از کشتنش چشم میپوشد.
برو جاودان خانه زندان تست همان گوهربد نگهبان تست
ز پیشش براند وبفرمود بند به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بر پیران پیام می دهد :
شبیخون نجویند کند آوران کسی کوگراید بگرز گران
توگربا درنگی درنگ آوریم ورت رای جنگست جنگ آوریم
یکی ماه باید زمان درنگ که تا خستگان باز یابند چنگ
پیران یک ماه درنگ را می پذیرد و بدین گونه یک ماه از جنگ دست می کشند . پس از یک ماه پیکاری هراس انگیز و دهشتناک بین دو سپاه در می گیرد . در گرماگرم جنگ گودرز چون درفش فریبرز را در قلبگاه نمی بیند ، به راه گریز عنان می پیچد. گیو به او می گوید :
اگرتو زپیران بخواهی گریخت بباید بسر بر مرا خاک بیخت
چو پیش آمد این روزگار درشت ترا روی بیند بهتر که پشت
شور جنگی که شراره های امید به پیروزی را در درون جنگاوران دمیده است آنان را به ادامه پیکار وا می دارد . سپاهیان بر دور درفش کاویانی که بیژن به چنگ آورده است گرد می آیند و بر آن دشت رزمی نو می آرایند. ریوپسر کهتر کاووس کشته می شود، بهرام تاج او را با نوک سنان بر می گیرد . رزم بشدت می گراید . سرانجام ایرانیان می گریزند و به دامن کوه پناه می برند.
در اين جنگ كه به سرداري توس با تورانيان در مي گيرد، سپاه ايران دچار شكست مي شود و بسياري از پهلوانان از پاي در مي آيند. و از آن جمله از هفتاد و هفت فرزند و نبيره ي گودرز نيمي به خاك هلاكت مي افتند و يكي از شاهزادگان ايراني به نام «ريونيز» در ميدان نبرد به خون خويش در مي غلطد. و جنگ در اطراف بدن او مغلوبه
مي شود و براي اين كه نگذارند تاجي كه بر سر اين شاهزاده ي جوان است به دست تورانيان افتد، جنگي سهمناك پيش مي آيد تا در آن ميان بهرام فرزند بزرگ گودرز كه از دلاوران به نام ايران است با نيزه تاج را از فرق ريونيز بر مي گيرد و با جنگ و گريز خود سپاهيان خسته را به دامان كوه مي كشد، تا چند ساعت كه از روز برجاي مانده سپاه آسايش بگيرد و گريختگان گرد آيند و خود را براي نبرد بامداد ديگر آماده سازند.
چون خورشيد سر به شانه ي كوهسار مي نهد و شب فراز مي آيد، بهرام پيش پدر مي رود و دستوري مي طلبد كه به ميدان جنگ بازگردد و تازيانه اي را كه در هنگام برداشتن تاج از سر ريونيز به زمين انداخته، پيدا كند. مبادا دشمن آن را بيابد و چون نام بهرام بر آن نوشته است از جمله ي غنايم بسيار ارزنده ي نبرد مايه ي فخر دشمن و بدنامي پهلوان ايراني گردد.
گودرز پير، پسر از از اين تهور بي سود و زيان بخش منع مي كند و برادرش گيو چندين تازيانه كه دسته ي آن ها از زر و سيم است و فرمانرواي ايران به پاداش مردانگي ها به وي هديه كرده است ـ مي آورد كه آن ها را بردارد و از رفتن به ميدان جنگ و جستجوي تازيانه ي چرمي منصرف شود. اما بهرام از آن ها نيست كه سرزنش رابه آساني تحمل كند و نثار برادر را نمي پذيرد.
چنين گفت با گيو بهرام گُرد
كه: «اين ننگ را خوار نتوان شمرد
شما را زرنگ و نگار است گفت
مرا زان كه شد نام با ننگ جفت»
بهرام يكه و تنها به ميدان نبرد باز مي گردد و در ميان كشتگان و زخم داران به يكي از سپاهيان ايراني مي رسد كه هنوز در تن رمقي دارد. ناله ي مرد مجروح بهرام را متأثر مي كند و از اسب فرود آمده، پيراهن خويش را مي درد و زخم مرد مجروح را مي بندد.
بدو گفت: «منديش كاين خستگي است
تبه بودن آن ز نابستگي است
چو بستم كنون سوي لشكر شوي
و زين خستگي زود بهتر شوي»
بدان خسته بهرام گفت: «اي جوان
بمان تا كنون باز آيم دوان
يكي تازيانه بر اين رزمگاه
ز من گم شده است از پي تاج شاه
چو آن باز يابم بيايم برت
به زودي رسانم سوي لشكرت»
پس از اين مردانگي، پهنه ي نبرد را گردش مي كند تا در ميان انبوه كشتگان تازيانه راپيدا مي كند و براي برداشتن آن از اسب فرود مي آيد. در اين هنگام اسبان جنگي تورانيان شيهه كشيدن آغاز مي كنند و اسب بهرام لجام مي گسلد و به طرف ماديان مي رود و بهرام را در ميان سپاهيان دشمن پياده مي گذارد. دلاور سر در پي اسب فراري مي نهد و پس از كوشش بسيار وي را در ميان دشمن پيدا مي كند و سوار مي شود ولي اسب از بازگشت به سوي سپاه ايران تن مي زند و هر چه بهرام بر آن مهميز مي زند، از جاي نمي جنبد. بهرام از شدت خشم شمشير بر سر اسب فرود مي آورد و دامان مردي بر كمر زده و پياده به سمت سپاه ايران آهنگ بازگشت مي كند، بدان نيت كه در سر راه، سپاهي مجروح ايراني را نيز با خود ببرد.
اما خروش اسب، سواران توران را متوجه مي كند و عده اي را براي پيدا كردن راز آن همهمه و خروش به ميدان جنگ مي كشاند و چون چشمشان به بهرام مي افتد، گردش را مي گيرند، تا وي را زنده دستگير كنند و پيش سپهدار خويش، پيران ببرند. بهرام كمان را زه مي كند و با تير و نيزه گروهي از سواران را از پاي در مي آورد و همه از پيش وي مي گريزند و خبر پهلواني و دلاوري و جسارت جنگ آور پياده كه گروهي عظيم را از پيش برداشته براي پيران مي برند.
پايان اين نبرد، يعني جنگ يك تن پياده با انبوه دشمن معلوم است. از لشكرگاه تورانيان سواران بي شمار بيرون مي ريزند و گرد بهرام را مانند حلقه ي انگشتر
مي گيرند. بهرام سرانجام از تيرباران گروه سپاه از پاي در مي آيد و يكي از پهلوانان توران به نام تژاو از پشت سر دست پهلوان را با ضرب شمشير قطع مي كند ولي از شدت شرمساري روي از وي برتافته و وي را خسته و مجروح در ميدان رها مي كند.
چون شب از نيمه مي گذرد و بهرام به لشكرگاه باز نمي گردد، نگراني گيو براي سلامتي برادر افزايش مي گيرد. ناگزير يكه و تنها به ميدان نبرد مي رود و پس از جستجوي بسيار برادر را پيدا مي كند كه در آخرين رمق زندگاني است و كارش از پزشك گذشته است؛ و هم اين كه از ناجوانمردي تژاو توراني آگاهي پيدا مي كند به انتقام خون برادر به لشكرگاه توران ـ كه در آن جا تژاو به طلايه داري مأمور است ـ نزديك
مي شود. تژاو براي گرفتار ساختن آن يكه سوار ناشناخت جلو مي آيد ولي گيو چنان وانمود مي كند كه از پيش وي مي گريزد و تژاو را كه در پي اوست از لشكرگاه دور
مي سازد و آن گاه وي را با كمند گرفته بر سر جثه ي نيمه جان برادر مي آورد و به انتقام خون پهلوان جوان ايراني وي را از پاي در مي آورد و سپس تن بي جان برادر را بر اسب تژاو بسته به لشكرگاه ايران مي آورد و وي را به آيين پهلوانان به دخمه
مي سپارد.
در دخمه كردند سـرخ و كبود
تو گفتي كه بهرام هرگز نبود
شد آن لشكر نامور سوگوار
ز بهرام وز گـــردش روزگار
------------
جنگ دوم ایران و توران وباز شکست ایرانیان





لشگرایرانیان پس از شکست و بازگشت از جنگ در راه پیوسته بیاد کشته شدن فرود و احساس پشیمانی و ندامت داشت
لشکر اندوهگین و شرمنده بسوی شاه آمدند.
کی خسرو با چشمانی خون گرفته از اشک وخشم به لشکریان نظاره کرد
رو به سوی آسمان کرد و به درگاه یزدان عرض کرد
پرودکارا اگر شرم از تو نبود فرمان میدادم که توس وهر کسی که یاریش کرد را در میدان بدار بکشند
من از کین پدر دلی پراز غم واندوه داشتم اکنون با بیتدبیری توس کینه مرگ برادرم فرود را نیزبه دل گرفتم
به او گفته بودم که بسوی کلات نرو حتی اگر بر تو زر افشاندند چون آنجا برادرم فرود بامادر هست
پس آنگاه توس شرمنده به کی خسرو گفت:
شاها دلم از کرده خویش پرغم است وپیش تو شرمنده ام .اگر شاه به من این فرصت را بدهد برای جبران خطا رنج این رزم را به جان میخرم ودیگر به تخت و تاج نظر نخواهم داشت و به کین خواهی این شکست بر لشکر توس حمله میبرم.
فردای آن روز همه رزم آوران به پیش تخت شاه گرد آمدند و به او عرضه داشندکه:همه ما فرمانبردار توایم و اگر فرمان جنگ دهی جان نثارت کنیم
کیخسرو گیو را پیش خواند و پس از ستودن وی گفت که توس را به جنگ توانیان میفرستم اما او هیچ تصمیمی نباید بی اجازه وتأیید توبگیرد و همین سخنان را با رستم بگفت تا روزدر رخ شب نهان شد.
سحرگاه چون خورشید ازخاوران سر زد سپاهیان با گیو و گودرز به نزد شاه آمدند کیخسرو درفش کاویان را بدو سپرد ولشکریان عازم رزم شدن.
پیکی بنزد پیران رسید و خبر داد که لشکر ایران بسوی توران در حرکت است باشنیدن این خبر ترس و غمی دلش را فراگرفت دلاوران و سرداران خویش را جمع کرد و از چند و چون سپاه ایران زمین و از سرداران آنان جویا شد سپس پیکی برگزید و بسوی ایرانیان فرستاد و گفت:من با کی خسرو و فرنگیس خوبی کردم و از گذشته یادکرد .
توس از این شنیده غمگین گشت و پاسخ فرستاد که:
مهر تو بر ما آشکار است از مرز ایران دورشو و از این جنگ پرهیز کن و به نزد کی خسرو بیا او چون الطاف تورا بیاد آرد وبیند که بنزدش رفتی تورا خواهدبخشید
پیک پیام توس را بپیران داد و پیران جواب فرستاد که آری چنین کنمو بسوی ایران آیم.
سپس پیکی بسوی افراسیاب فرستاد و و آنچه گذشت را براو شرح داد و گفت سپاه ایران و توس را فریب داده ام هرچه سریعتر سپاه بزرگی فراهم کن تا آنانرا ریشه کن کنیم و تاج و تخت ایران را به آتش بکشیم وگرنه به کین سیاوش از این جنگ نه تو آسایش خواهی داشت نه سپاه توران .
با شنیدن این پیام افراسیاب لشکرعظیمی فراهمکرد .روز دهم لشکری بیشماربسوی پیران رسید.و پیران که عهد و پیمان را زیاد برده بود بسوی سپاه ایران زمین لشکر کشید.
از آنسوی به توس خبر رسید که سخنان پیران فریبی بیش نبوده واکنون با سپاهش بسوی تو درحرکت است
سپاهیان پیران به لب رود رسیدند و توس از آنسوی لشکرش را بیاراست و دوسپاه رو در روی هم صف کشیدند.
نبرد آغاز شد ودوسپاه چنان بسوی یکدیگر حمله ور شدند و خون ریخته شد که رودخانه چون میستان سرخگون شد.
یلی بنام ارژنگ در سپاه توران توس حمله ورشد توس نام او پرسید گفت من ارژنگ دلاور توسم و اکنون تورا به هلاکت میرسانم
توس پس از شنیدن این سخن بدون پاسخ فولاد آبدیده ای که در دست داشت را چنان بر سر ارژنگ کوفت که سرازتنش جدا شد
سپس ایرانیان بانگ برآوردند و ترس واندوه در دل پیران افتاد وسپاه توران عقب کشیدند.
رزم آوران وفرماندهان توران شمشیرکشیدند و هم قسم شدند که با نبرد بی امان روز را بر توس و لشکر ایران تنگ کنیم.
سپس هومان گفت
هنگامی که نبرد را آغاز کردم شما نیز یکایک شمشیر برکشید وبر آنان بتازید
از آنسوی توس لشکر را بیاراست ومیمنه (جناح راست لشکر ) را به ودرز سپرد ورهام را به میسره(جناح چپ لشکر)فرستاد
چون کوس جنگ بپا خاست چنان گردی از سم اسپان بپاخاست که که آسمان و زمین تیره وتارشد نبردی سهمگین بپا شدو دشت را خون فراگرفت.
هومان روبه سپاه گفت این نبرد نباید چون نبرد دیروز باشد همه جان برکف بر آنان حمله کنید و زمین را از ایرانیان پاک کنید سپس در پیشاپیش سپاه توران آمد وپیاده نظام و و پیلهای جنگیرا بپیش فرستادسپس گفت از جای خویش مجنبید و سپر و سنان بپیش آرید وبر آنان بتازید
در سپاه توران افسونگری بود بنام بازور که پهلوی و چینی میدانست وبه جادوگری مشغول.
پیران بدو گفت که بر ایرانیان جادوکن وسرما فرست چون بازور به کوه رفت چنان برف و سرمایی گرفت که دست سپاهیان ایران از شدت سرما به نیزه ها خشک شد و زمین و آسمان تیره گشت .سپس پیران به لشکریان دستور داد که بر ایرانیان بتازند و از سوی دیگر هومان بسان دیوی پلید بر ایرانیان تاخت و دشت را خون ایرانیان گلگون کرد سپه داران و بزرگان لشکر ایران دست دعا به درگاه یزدان بردند واز او طلب کمک کردند.
مردی دانشمند بسوی رهام آمد و ستیغ کوه و بازور را بدو نشان داد رهام بتاخت بسوی اوشتافت و دست بازور راقطع کرد هوا مثل قبل بازشد و خورشید دمید و از آن پس دیدند که آوردگاه دریای خون شده و اجساد بی سر ایرانیان دشت را پر کرده.
لشکر اندوهگین و شرمنده بسوی شاه آمدند.
کی خسرو با چشمانی خون گرفته از اشک وخشم به لشکریان نظاره کرد
رو به سوی آسمان کرد و به درگاه یزدان عرض کرد
پرودکارا اگر شرم از تو نبود فرمان میدادم که توس وهر کسی که یاریش کرد را در میدان بدار بکشند
من از کین پدر دلی پراز غم واندوه داشتم اکنون با بیتدبیری توس کینه مرگ برادرم فرود را نیزبه دل گرفتم
به او گفته بودم که بسوی کلات نرو حتی اگر بر تو زر افشاندند چون آنجا برادرم فرود بامادر هست
پس آنگاه توس شرمنده به کی خسرو گفت:
شاها دلم از کرده خویش پرغم است وپیش تو شرمنده ام .اگر شاه به من این فرصت را بدهد برای جبران خطا رنج این رزم را به جان میخرم ودیگر به تخت و تاج نظر نخواهم داشت و به کین خواهی این شکست بر لشکر توس حمله میبرم.
فردای آن روز همه رزم آوران به پیش تخت شاه گرد آمدند و به او عرضه داشندکه:همه ما فرمانبردار توایم و اگر فرمان جنگ دهی جان نثارت کنیم
کیخسرو گیو را پیش خواند و پس از ستودن وی گفت که توس را به جنگ توانیان میفرستم اما او هیچ تصمیمی نباید بی اجازه وتأیید توبگیرد و همین سخنان را با رستم بگفت تا روزدر رخ شب نهان شد.
سحرگاه چون خورشید ازخاوران سر زد سپاهیان با گیو و گودرز به نزد شاه آمدند کیخسرو درفش کاویان را بدو سپرد ولشکریان عازم رزم شدن.
پیکی بنزد پیران رسید و خبر داد که لشکر ایران بسوی توران در حرکت است باشنیدن این خبر ترس و غمی دلش را فراگرفت دلاوران و سرداران خویش را جمع کرد و از چند و چون سپاه ایران زمین و از سرداران آنان جویا شد سپس پیکی برگزید و بسوی ایرانیان فرستاد و گفت:من با کی خسرو و فرنگیس خوبی کردم و از گذشته یادکرد .
توس از این شنیده غمگین گشت و پاسخ فرستاد که:
مهر تو بر ما آشکار است از مرز ایران دورشو و از این جنگ پرهیز کن و به نزد کی خسرو بیا او چون الطاف تورا بیاد آرد وبیند که بنزدش رفتی تورا خواهدبخشید
پیک پیام توس را بپیران داد و پیران جواب فرستاد که آری چنین کنمو بسوی ایران آیم.
سپس پیکی بسوی افراسیاب فرستاد و و آنچه گذشت را براو شرح داد و گفت سپاه ایران و توس را فریب داده ام هرچه سریعتر سپاه بزرگی فراهم کن تا آنانرا ریشه کن کنیم و تاج و تخت ایران را به آتش بکشیم وگرنه به کین سیاوش از این جنگ نه تو آسایش خواهی داشت نه سپاه توران .
با شنیدن این پیام افراسیاب لشکرعظیمی فراهمکرد .روز دهم لشکری بیشماربسوی پیران رسید.و پیران که عهد و پیمان را زیاد برده بود بسوی سپاه ایران زمین لشکر کشید.
از آنسوی به توس خبر رسید که سخنان پیران فریبی بیش نبوده واکنون با سپاهش بسوی تو درحرکت است
سپاهیان پیران به لب رود رسیدند و توس از آنسوی لشکرش را بیاراست و دوسپاه رو در روی هم صف کشیدند.
نبرد آغاز شد ودوسپاه چنان بسوی یکدیگر حمله ور شدند و خون ریخته شد که رودخانه چون میستان سرخگون شد.
یلی بنام ارژنگ در سپاه توران توس حمله ورشد توس نام او پرسید گفت من ارژنگ دلاور توسم و اکنون تورا به هلاکت میرسانم
توس پس از شنیدن این سخن بدون پاسخ فولاد آبدیده ای که در دست داشت را چنان بر سر ارژنگ کوفت که سرازتنش جدا شد
سپس ایرانیان بانگ برآوردند و ترس واندوه در دل پیران افتاد وسپاه توران عقب کشیدند.
رزم آوران وفرماندهان توران شمشیرکشیدند و هم قسم شدند که با نبرد بی امان روز را بر توس و لشکر ایران تنگ کنیم.
سپس هومان گفت
هنگامی که نبرد را آغاز کردم شما نیز یکایک شمشیر برکشید وبر آنان بتازید
از آنسوی توس لشکر را بیاراست ومیمنه (جناح راست لشکر ) را به ودرز سپرد ورهام را به میسره(جناح چپ لشکر)فرستاد
چون کوس جنگ بپا خاست چنان گردی از سم اسپان بپاخاست که که آسمان و زمین تیره وتارشد نبردی سهمگین بپا شدو دشت را خون فراگرفت.
هومان روبه سپاه گفت این نبرد نباید چون نبرد دیروز باشد همه جان برکف بر آنان حمله کنید و زمین را از ایرانیان پاک کنید سپس در پیشاپیش سپاه توران آمد وپیاده نظام و و پیلهای جنگیرا بپیش فرستادسپس گفت از جای خویش مجنبید و سپر و سنان بپیش آرید وبر آنان بتازید
در سپاه توران افسونگری بود بنام بازور که پهلوی و چینی میدانست وبه جادوگری مشغول.
پیران بدو گفت که بر ایرانیان جادوکن وسرما فرست چون بازور به کوه رفت چنان برف و سرمایی گرفت که دست سپاهیان ایران از شدت سرما به نیزه ها خشک شد و زمین و آسمان تیره گشت .سپس پیران به لشکریان دستور داد که بر ایرانیان بتازند و از سوی دیگر هومان بسان دیوی پلید بر ایرانیان تاخت و دشت را خون ایرانیان گلگون کرد سپه داران و بزرگان لشکر ایران دست دعا به درگاه یزدان بردند واز او طلب کمک کردند.
مردی دانشمند بسوی رهام آمد و ستیغ کوه و بازور را بدو نشان داد رهام بتاخت بسوی اوشتافت و دست بازور راقطع کرد هوا مثل قبل بازشد و خورشید دمید و از آن پس دیدند که آوردگاه دریای خون شده و اجساد بی سر ایرانیان دشت را پر کرده.
تبریک میگم دوستان شما بیش از یک چهارم شاهنامه را خواندید
---------
هنگامی که همه ازجنگ برگشتند پیران به سپاه توران گفت از سپاهیان ایران تعداد زیادی نمانده تا پیش از صبح بدنبال آنان میرویم و الباقی آنان را میکشیم .بدین شکل ولوله شادی در سپاه توران پیچید.
از آنسوی لشکر شکست خورده ایران زمین در سوگ کشته شدگان خود ،میگریست.گودرز چون خبر کشته شدن فرزندانش را شنید جامه چاک کرد و فریاد کشید وبه زاری نشست چون خبر به توس رسید با چشمانی اشکبارو مرثیه گویان فرمان داد کشتگان را دفن کنند و بسوی کوه هماون روند و پیکی بسوی کیخسرو فرستاد تا به یاری آنان سپاهی روانه کند و رستم را بیاری آنان فرستد.
سه شبانه روز به اشک و ماتم بر این منوال طی شد، توس گیو را گفت که اکنون بیژنرابگذاروسپاه رابه ستیغ کوه کشان و از آنسوی پیران هومانراگفت که گروهی اندک از ایرانیان بیش نمانده که خسته از کارزارند پس بیش از این درنگ مکن .پس بشتاب بسوی خیمه گاه ایرانیان شتافتند ولی اثری از سپاه ایران نیافتند.هومان پیران را گفت اگر کارایشان را یکسره نسازیم بزودی کیخسرو لشکری بفرماندهی رستم برمابر میانگیزد وکاربزما دشوار میشود پیران لهاک رافرستاد تا از ایرانیان خبررساند .
لهاک بشتاب رفت و ایرانیان را در کوه هماون یافت پس بشتاب آمد و خبر بنزد پیران رساند .پیران هومانرا گفت هرچه سریعتر بسوی کوه هماون شتاب پس هومان بهمراه سی هزار بسوی کوه هماون شتافت سحرگاه سپاه توران بنزدیک کوه رسید و از هرسوی آنرا محاصره کرد
هومان رو بسوی گیو وتوس کرد وگفت شرم ندارید از آنکه چون نخجیر به کوه گریختید ؟ چون فردا خورشید از خاور سر زند شمارا از دم تیغ میگذرانیم.
پیران به لشکر هومان رسید و سپس بادلی پر زکینه بنزدیک سپاه ایران زمین آمد و خروشید وخطاب به توس گفت ای سپهسالارایران پس از این همه جنگ بگو کجایند فرزندان گودرز که همه بیسر جان باختند،تورا نیز بزودی بدام افکنیم .
توس در پاسخ پیران گفت تورا از دروغگوییت شرم باد که بانیرنگ این کینه را آفریدی اما دیگر دروغت بر ما اثری ندارد.
چندی گذشت گودرز به توس گفت که توشه ما کفاف سه روز بیشتر رانمیدهد بهترآن است که چون شب رسید با گروهی به سپاه توران شبی خون زنیم و آذوقه بدست آریم.
چون شب فرارسیدتوس ازیکسو گروهی به بیژن سپرد ودرفش بدست گستهم داد وخود و گیو و گودرز بسوی سپاه پیران هجوم بردند و سپاهیان توران را بخاک و خون کشاندند چون هومان خبریافت بشتاب بسوی رزمگاه شتافت و چون سربازان خودرا درخون خفته دید بانگ زد که ای بیمایگان دربرابر هریک از ایشان سیصد سرباز توران است هنگام رزم خفتن شرم آور است.از هرسوی راه را بر ایشان ببندید .جنگی مهیب در گرفت و بسیاری بخاک و خون قلتیدند وسه رزمجوی در میان لشکرهومان گرفتار شدند.هومان به سپاهیان خود گفت از سرداران ایشان هیچ کس را نکشید و دست بسته بسوی من آرید.بناگاه گیو ورهام وتوس بسوی لشکرتوران مانند شیر ژیان حمله بردند هومان ایشان راگفت شمارا نه توان جنگ است و نه راه گریز اکنون بچنگ ما گرفتار آمدید بزودی ایران را ویران میسازیم.
از آنسوی شیدوش و گستهم گفتند که باز آمدن سه سردار بطول انجامیده پس بسوی آنان شتافتند چون هومان صدای صم اسپان شنید دریافت که سواران ایران به یاری توس آمدند پس بر زین نشست و فرمان جنگداد تا سحرگاه دولشکر با یکدیگر جنگیدند و سپس سپاه ایران بهمراه توس بسوی قرارگاه بازگشتند .سپس انجمن ساختندو گفتند سواری بنزد کیخسرو میفرستیم و از آنچه گذشته اورا آگاه میکنیم و او رستم را با سپاهی گران بیاری ما میفرستد.سپس پیکی سوی کیخسرو فرستادند.
------
شبی توس در سیاوش را بخواب دید که به او مژده پیروزی داد .توس خواب خودرا برای گودرز بازگو میکند وسپس به لشکر ایرانیانیان فرمان حمله به تورانیان رامیدهد ازتورانیان بسیاری در خاک وخون میغطند هومان با پیران مشورت میکند پیران میگوید نباید راه را بر ایرانیان باز کنیم تادر کوه از گرسنگی تلف شوند .
توس با اندوه به گودرز از کمبود توشه و غذا میگوید و باز نقشه شبیخون دیگری میکشدومیگوید مرگ شرافتمندانه با نامی بلندبرای من گواراتراز اینگونه زیستن در هراس و اندوه است.
صبح روز بعد پیکی از جانب افراسیاب بسوی پیران آمد که:دل قوی دار که خاقان چین بهمراه دلاوری بنام کاموس به یاریت می آیند با شنیدن این پیام ،پیران روی بسوی لشکریان کرد وگفت:اکنون شاد باشید که پیام پادشاه رسید و ایران را ویران میکنیم چون لشکری عظیم به یاری ما میشتابد سپس وصف سپاه چین کرد و به هومان نیز چنینگفت:که آنان چیزی از افراسیاب کم ندارند چون باخاقان چین دیدارکنم و زمین ادب بوسم سپس دماراز ایرانیان برآورم وروزرا به چشم پادشاه ایران سیاه خواهم کردوهمه نزدیکانش را به زنجیرکشم و به درگاه افراسیاب فرستم و سپهسالارشان را گردن زنم وزنان و کودکانشان و پیروجوان را هلاک گردانم خاک و سرزمین ایران را بسوزانم و بر باد دهم که یادی از این سرزمین بجای نماند اکنون شما تا قبل از رسیدن سپاه خاقان چین هیچ جنگی نکنید.
هومان به لشکریان گفت چشم از کوه برمدارید تا مبادا ایرانیان نگریزند.
چون پیران بنزدیکی لشکرخاقان چین رسید دشت را انبوه از سپاهیان وی دید.بنزدیک تخت خاقان چین رفت وزمین را بوسید خاقان چین از پیران استقبال کرد سپس از چندو چون سپاه ایران زمین وفرمانده آنان جویاشد پیران پس از ستایش وی گفت که از ایرانیان جزعده قلیلی باقی نمانده که بکوه گریختند سپس خاقان گفت امروز را درنگ کنیم و فردا به اندیشه نبرد شویم
سکوت و خاموشی تورانیان ، طوس و گودرز را بدگمان کرد که اگر برای ترکان کمک رسیده باشد کار ما زار است و روزگار به سر آمده مگر آنکه رستم به یاری ما بشتابد . ولی گیو به آنان گفت : چرا اندیشه بد می کنید، خداوند یار ماست ، وقتی رستم به ما برسد سختی ها به سر خواهند آمد. ما آماده جنگ خواهیم بود تا از ایران یاری برسد و ببینیم ترکان چه در سر دارند .
در همین هنگام از دیده بان خروش برخاست که : ای پهلوان ! شاد باش که گرد سواران ایران پدیدار شد . درفش گرگ پیکر را در پیش می بینم و پس از آن درفش های ماه پیکر و اژدها پیکر و شیرین زرین دیده می شوند.آنها پگاه فردا نزد ما خواهند رسید . گودرز از شادی ، جان تازه گرفت و به دیده بان وعده مژدگانی شاهانه داد
-------------------
چون خورشید از خاورسرزد خاقان چین روبه پیران کرد وگفت که امروز بی هیچ وقفه نبردرا آغاز میکنیم .پیران به تدبیر خاقن چین آفرین گفت و از خیمه بیرون رفت و فرمان حمله بلشکر ایرانیان راداد
توس ،چون از دور به سپاه توران و چین نظاره کرد همه افراد سپاه را به صف کرد وگیو درفش کاویان را برافراخت
از سوی دیگر پیران به سپاهیانش گفت: شما از رنج راه خسته اید، سه روز در رزمگاه بمانید تا سپاه استراحت کند آنگاه لشکر را به دو گروه تقسیم می کنیم، یک گروه از شب تا نیمروز بجنگند و بعد بیاسایند و گروه دیگر از نیمروز تا شب پیکار کنند و بعد جای خود را به آسودگان بدهند. این چنین به آنها مجال آرام گرفتن نخواهیم داد. کاموس رای او نپسندید و گفت: با این سپاه و این کوه، درنگ را جایز نمی دانم. هم اینک بر آنها بتازیم و سپاه را از اینجا تا ایران ببریم و بر و بوم و کاخ ایوانشان را ویران کنیم. امشب راه ها را ببندید که راه گریزی نماند، سپیده دم فردا بر آنها حمله کنیم و فردا تو تلی از کشته های ایران را در پای کوه و درفش مرا در قله آن خواهی دید. خاقان چین و دیگر نامداران رای او را پذیرفتند و به آرایش پرداختند.
چون سپاه ایران به دیدگاه رسید، دیده بان سپاه توران نزد پیران شتافت و خبر داد: آماده جنگ شوید که از ایران سپاهی رسیده و به کوه هماون رفت. چون آفتاب سر زد از درگاه کاموس صدای بوق و کرنا برخاست و کاموس سپاهیانش را گرد آورد و با سر پر باد، از میان آنان لشکری برگزید غرق پولاد و آهن و خود نیز بسان کوهی بر اسب نشست و گرزی چون گاومیش به گردن گرفت و نیزه داران از پیش و سپاه از پشت به جلو تاختند. دیده بان ایران خبر داد که سپاه دشمن نزدیک می شود. سپهدار طوس نیز آوای کوس را به آسمان رساند. فریبرز نیز با لشکرش به طوس و گیو پیوست و لشکر را بر کوه آراستند و با برخاستن خروش کرنا ، سپاه از جای کنده شد.
گیو کمان را کشید و نام یزدان را بر زبان آورد و کاموس را به تیر باران گرفت، او سر را زیر سپر پنهان کرد و نیزه را گرفت و چون گرگ خود را گیو رساند و نیزه را چنان بر کمرگاه او کوفت که دو پایش از رکاب بدر آمد و از زین افتاد. ولی در همان حال نیز تیغ را از نیام کشید و بر نیزه کاموس زد و آنرا شکست. طوس دلش از اینکه گیو حریف کاموس نیست بدرد آمد، پس به یاری گیو آمد و بر کاموس تاخت. کاموس با دو پهلوان می جنگید. عنان را پیچید و با تیغ بر گردن اسب طوس زد، اسب بر زمین افتاد ولی سوا ر مانند شیر غران بر پا ایستاد و پیاده با نیزه به پیکار ادامه داد، دو یل دلاور پیاده و کاموس کشانی سوار بر اسب می جنگیدند تا آنکه دشت در تاریکی فرو رفت و آنگاه همه پراکنده شدند و هر یک به جایگاه خویش بازگشتند.
اشکبوس، ز گردان ایران هم آورد خواست و خود بر اسب نشسته در میدان جولان کرد و لاف فروان زد. از سوی ایران رهام به میدان رفت، هر دو سپاه بوق و کوس زدند. رهام اشکبوس را به باران تیر گرفت ولی حتی یک تیر بر زره او کارگر نشد. رهام گرز را از قرپوس زین بیرون کشید. مرکب را به تاخت آورد،دور میدان چرخی زد،چون نزدیک اشکبوس رسید بر دو حلقه رکاب، راست ایستاد و گرز گران را بر سر اشکبوس کوفت.اما ضرب گرز بر اشکبوس کارگر نشد و خم بر ابرو نیاورد...رهام که بستوه آمده بود روی از اشکبوس گردانیده و بسوی کوه روانه شد.
تهمتن برآشفته و خشمگین به طوس گفت: چرا او را اجازه دادی؟ رهام اهل جام باده است نه میدان نبرد.رستم این بگفت، کمان را به زه کرد و به بازو آورد، چند شاخه تیر هم بر بند کمر آویخت و یک تیر در دست، خرامان خرامان روانه میدان شد. چون نزدیک اشکبوس رسید،خروشی بر آورد رستم چو رعد: که ای کشانی از میدان مرو! مرد نبردت منم. اشکبوس خندان شد عنان اسب را کشید و رو به رستم کرده گفت: نام تو چیست؟ تن بی سرت را که خواهد گریست؟ تهمتن گفت: ای شوم تن، از نام من چه می پرسی؟
مرا مام من نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترک تو کرد
پس تهمتن به زانو نشست خدا را یاد کرد، کمان را به زه کرد و اندر کشید.
یکی تیر زد بر اسب اوی
که اسب اند آمد ز بالا بروی
رستم به خنده گفت: ای کشانی! اکنون بر زمین کنار جفت گرانمایه خودت بنشین، سرش را در کنار بگیر و زمانی استراحت کن! تمام نازیدن تو به اسبت بود، حق است او نیز جز تو کسی را ندارد.
اشکبوس که ضربدست رستم را دید، لرز لرزان، کمان را به زه کرد و بر رستم دستان باران تیر گرفت. تهمتن تیرها را رد کرد، پس فریاد زد ای کشانی تن خودت را رنجه مکن ! تیر تو بر من بکار نیاید، معلوم است کار جنگ نمی دانی چه یک تیر تو گل نکرد.
پس رستم پهلوان، زه کمان را به چنگ مالید و چون پلنگ غران دست بر کمر برد. یک تیر خدنگ برگزیده و بیرون کشید، تیری راست تیز رو با چهار پر عقاب، پی چاچی کمان را بدست آرام کرد، دست را به چرم گوزن آورد چپ را ستون کرد بر راست خم آورد در یک لحظه آغاز کشیدن کرد. فریاد کمان بلند شد، انتهای تیر را تا پهنای گوش کشید و با قلبی آرام تیر را رها کرد.
چو پیکان ببوسید انگشت او
گذر کرد از مهره پشت او
چو زد تیر بر سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه
کشانی هم اندر زمان جان بداد
تو گفتی که او خود ز مادر نزاد
چون خاقان چین و کاموس به خاک افتادن اشکبوس را دیدند رو به پیران کردند و گفتند: ای پیران!این مرد کیست که تیر کمانش چون نیزه است؟ پیران پاسخ داد: در سپاه ایران من هیچ کس را به این قدرت نمی دانم، میان ایشان گیو و طوس پهلوانان بزرگی هستند ولی ندانم که این مرد کیست! هومان به پیران رو کرد و گفت: هر لحظه خروشی از سپاه ایران بر می خیزد و هر بار سوارانی از ایران به یاری طوس می رسند. اگر رستم میانشان نباشد باکی ندارم، رهام و گرگین و فریبرز هیچ یک حریف کاموس نیستند. میان ایشان یک مرد جنگیست و آن هم طوس است که مشکل حریف کاموس باشد. کاموس گفت: جنگ امروز مایه بدنامی شد پهلوانی چون اشکبوس را به خون کشیدند و دل گیو و طوس از آن شادمان شد. این پیاده چه نام داشت که از آن دل من به دو نیم شد
به بالای او بر زمین مرد نیست
ز این لشکر او را هماورد نیست
این پهلوان باید همان رستم باشد. و به طعنه گفت که آن سگزی، جنگجوست. خلاصه پیران مامور شد تا بداند پیاده جنگاور، کشنده اشکبوس کشانی که بوده است.
چون شب گذشت هر دو سپاه به جوش آمدند. خاقان چین گفت: جنگ امروز نباید چون روز گذشته با سستی باشد چه اگر امروز هم چون دیروز بجنگیم هرگز ناممان را به مردی نخواهند برد، بهتر این است که امروز همگروه، جنگ کنیم زیرا اکنون از ده کشور پهلوانان و سرداران اینجا جمع شده اند و کارشان فقط خوردن و خوابیدن شده است. چون خاقان کمی تند شد بزرگان لشکر بلند شده و گفتند: ای خاقان امروز فرماندهی با تو است و بفرمان تو امروز همگروه می جنگیم
.
از این سو رستم به سرداران ایران گفت: آنچه که از ترکان کشته شده کمتر از هر ششصد نفر یکی است، آماده جنگ باشید و خود من نیز امروز با رخش در پیکار شرکت خواهم کرد، چه امروز صبح رخش را نعل بسته ام. با خشمی از دشمنان ایران دارید که برادرانتان را کشته اند امروز را مردانه می جنگیم. بزرگان همه رستم را آفرین کرده و گفتند: جهان پهلوانی و ما بنده ایم.
رستم به سراپرده خود رفت لباس رزم پوشید، نخست زره بر تن کرد، جوشن بر آن استوار نمود، ببر بیان بر کمر بست، کلاه فولاد چینی بر سر نهاد، کمر خود را به نام خداوند ببست و نشست از بر رخش چون پیل مست، که ز بالای او آسمان خیره گشت.
از هر دو سپاه صدای طبل جنگ بلند شد، بر بوق ها دمیدند و دریا دریا لشکر به موج اندر آمد، زمین زیر پای سواران و کوه و دشت زیر نعل ستوران به ستوه آمده بود. خاقان چین کاموس را میمنه و در پشت او بنه وارد و بازار را استوار کرد. در میسره، پهلوانان هند جای گرفتند و خاقان چین در قلب لشکر قرار گرفت. از سوی ایرانیان فریبرز بر میسره و گیو بر میمنه قرار گرفت و سپهسالار طوس و نوذر در قلب قرار گرفتند. چون سپاهیان آماده شدند، کاموس کشانی، گرز گاو پیکر به دست، بر اسب نشست. به میدان تاخت، رسم نبرد به جای آورد،اسب را به تاخت آورد در جلوی لشکر ایران دهنه را عقب کشید. اسب به روی دو سم عقب ایستاد و کاموس به گردان گردنکش آواز دادکه آن جنگجوی پیاده کجاست؟ چون فراوان سخن گفت و لاف زدهیچکس برای جنگ با او حرکت نکرد مگر یکی از یلان زابل به نام الوا که تیغ از نیام کشیده به میدان آمد. الوا شاگرد رستم و هنرها از پهلوان آموخته بود. چون الوا به وسط میدان رسید، کاموس کشانی چون گرگ بر او تاخت، با نیزه الوا را از اسب به زیر افکند و آنقدر بااسب بر او تاخت که خاک از خون او قرمز شد. جهان پهلوان رستم تهمتن، دردی دلش را فشرده به چالاکی کمند را گشاده کرد، به دستی گرز و به بازو کمند را گرفته، غرش کنان به میدان آمد کاموس گفت: به نیروی کمند خود زیاد نبال و لاف نزن!
و گفت ای کشانی زمانه از تو گذشت. کاموس هی به اسب زد. پیش رستم آمد. اسب بر دو پای ایستاد کاموس تیغ برنده خود را حواله فرق رستم کرد، سر شمشیر بر گردن رخش آمد و زره او را ببرید اما تن اسب آسیب ندید. رستم کمند را حلقه حلقه و چین چین کرده به سوی کاموس افکند چون کمند پهن شد کاموس در میانش بود، رستم به چالاکی رخش را از جای برانگیخت، رخش مانند عقابی به سوی لشکر ایران بال گشود. کاموس بر پای ایستاد تا با نیروی تن کمند رستم را از هم بگسلد.اما کمند همچنان استوار ماند کمی تلاش کرد و بی هوش شد. تهمتن رخش را رام کرد، عنان را بر سر زین افکند، از اسب به زیر آمد، دست کاموس را به خم کمند بست و بدو گفت: اکنون شدی بیگزند. رستم سوار بر رخش و کاموس دست بسته پیاده به خیمه گاه ایرانیان آمدند.
رستم کاموس را کشان کشان به سراپرده برده او را پیش پای سپهبدان و سرداران بر خاک افکند و جنگاوران ایران که همه عزادار بودند، تن کاموس را به کیفر کشته شدن گودرزیان و دیگر ایرانیان با شمشیر چاک چاک کردند.
--------------
پیروزی ایرانیان بر سپاه توران
رستم و اکوان دیو
داستان بیژن و منیژه
منیژه منم دخت افراسیاب
نبرد دوازده رخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر